نزدیک عصر تو خانه حاج شیخ نشسته بودم که یکى از دوستان با حالت پریشان از در وارد شد و گفت: سید جون یه مبلغى دارى به من قرض بدى؟
من که جیبهایم از خودم بیچاره تر بود با حالت شرمندگى از او عذرخواهى کردم و گفتم نه، ندارم.
دوستم که انگار خیلى مستأصل بود با عجله رفت تا جاى دیگرى دنبال پول بگردد.
حاج آقا که بین اتاقها در رفت و آمد بود، متوجه جریان ما هم بود.
در این میان همین طور که نشسته بودم چند نفر دیگر از رفقا هم آمدند و جمع ما جمعتر شد.
در همین حال و هوا بود که حاج شیخ به من اشاره کرد و گفت: سید امشب نمىخواى سفرهاى برپاکنى و سورى به رفقا بدى؟
من که انگار منتظر چنین درخواستى از حاج شیخ بودم، گفتم: چرا که نه، و با اشتیاق مهیا شده به بازار رفتم.
در گذرخان با مغازه دارى رفیق شده بودم که مواقع بىپولى مىرفتم و از او ماهى مىگرفتم. وقتى به در مغازه رسیدم، گفتم : حاجى! مقدارى پول و یه ده، پونزده کیلو از اون ماهىهاى خوبت برام بکش که امشب مهمون دارم.
او هم کشید، پاک کرد و با مبلغى پول به من داد و من طبق معمول خداحافظى کردم و گفتم انشاء ا… خدمت مىرسم.
ماهىها را به خانه آوردم و یک خوراک درست و حسابى تدارک دیدم و منتظر ماندم تا دوستان براى شام بیایند.
آن شب با حضور دوستان و اشاره حاج آقا به یکى از دوستان، روایت و روضهاى خوانده شد و با انداختن سفره، دوستان مشغول شدند.
من که از غذا خوردن رفقا لذت مىبردم با خودم فکر مىکردم واقعآ این اطعامها نعمتیه که خدا عنایت کرده …
آخر شب و بعد از شام، رفقا یکى یکى خداحافظى کردند و رفتند ولى عجیب اینجا بود که حاج شیخ براى رفتن مهیا نمىشد و صبر کرد تا همه رفتند.
موقعى که تنها شدیم به من اشاره کرد که بنشینم. بعد کمى اخمها را در هم کشید و گفت:
چرا امروز به دوستى که از تو پول مىخواست، پول ندادى؟
عرض کردم: آخه حاج آقا! خودتون که دیدید هیچ پول نداشتم.
ـ پس این خوراک و سفره امشب رو از کجا آوردى؟
ـ توى بازار با یکى حساب دارم، قرض گرفتم.
ـ اگه مىتونستى قرض بگیرى چرا براى او قرض نگرفتى؟ چرا براى دوستت، براى برادر مؤمنت، روى اعتبار و آبروى خودت حساب نمىکنى و خرجش نمىکنى؟
تو اگه این اعتبار و آبرو رو اینجا و تو جایگاه خودش خرج نکنى کجا مىخواى خرج کنى؟ مىخواى بگذارى تا بمونه بگنده و تو رو همراه خودش به گند بکشه …
ما خیال مىکنیم همین که چیزى نداشتیم تکلیفى نداریم در حالى که انفاق نه با ثروت، که با توانایى ما بستگى دارد؛ جایى که برادر من توان قرض ندارد و اعتبار ندارد من که توانایى دارم و اعتبارش را دارم به قرض کردن سزاورترم …
خوب چه اشکالى دارد، مگر آبرو را براى چه مىخواهم؟ آبرویى که کارى را از پیش نبرد و گرهى را نگشاید نبودنش بهتر…
فقر و انفاق، ص: 84