راه دوم؛ فطرت انسان
یکی دیگر از استدلالهای استاد صفایی برای اثبات وجود خدا، استدلال او به فطرت انسان است. استاد معتقد است که علاوه بر عقل و تجربه، فطرت انسان نیز دریافتهایی دارد که یکی از آنها همین درک وجود حاکم و نیرویی مافوق نیروها و ارادههای مادی و زمینی است.
البته تعریف او از فطرت با آنچه دیگران و مخصوصا فلاسفه از آن ارائه میدهند متفاوت است. نگاه مشهور درباره فطرت معتقد است که: « فطرت در مورد انسان عبارت است از بینشها و گرایشهایی که در انسان نهاده شده و انسان خودبخود آن را دارد نه اینکه آنها را کسب کرده باشد … ما فطری را در دو مورد بکار می بریم: یکی در مورد ادراک و آگاهی و بینش و یکی در مورد میل و خواهش و گرایش »[1]
بر اساس تصوری که مشهور از فطرت دارند، انسان علاوه بر استعدادهای غریزی خود که در آنها با حیوانات مشترک است، استعدادهایی هم دارد که مخصوص خود اوست. این استعدادها که از آنها با عنوان فطریات یاد میشود، هم مربوط به حوزه شناخت انسان هستند؛ و هم گرایشها و تمایلات او را شامل میشوند. به عنوان مثال میگویند انسان هم فطرتا خداشناس است و به وجود او پی میببرد؛ و هم اینکه فطرتا خداطلب یا خداپرست است و به او گرایش دارد.
در مقابل این تصور از فطرت و فطریات، استاد صفایی فطرت را مخصوص استعدادهای خاص انسان نمیداند؛ بلکه آن را عبارت از نحوه ترکیب تمام استعدادهای او میداند. وی بارها تأکید میکند که در یک مرکب، اصالت با ترکیب است نه با جزء یا اجزائی خاص از آن. بنابراین آنچه انسان را انسان و با سایر موجودات متفاوت میکند، ترکیب استعدادها و امکانات اوست؛ نه تفاوت استعدادهای آنها با هم. انسان از استعدادهایی چون حس و فکر و عقل و عاطفه و میل جنسی و حب ذات و … بهره میبرد، نحوه ترکیب این استعدادها با یکدیگر است که موجود خاصی را به نام انسان شکل میدهد. پس در واقع فطرت انسان، بافت مخصوص انسان و ساختار خاص وجود اوست.
«فطرت همین خلقت و آفرینش و ساخت انسان است. فطرت یعنى ساخت انسان و غریزه یعنى آن ساختى که خودکار و بدون احتیاج به انتخاب و سنجش کار مىکند.»[2]
به هر حال استاد صفایی، بر اساس این تعریف از فطرت، ابتدا به توضیح دریافت فطرت میپردازد:
« فطرت؛ یعنى ساخت؛ یعنى وضعیت انسان یا هر پدیده. وقتى از دلیل فطرت سخن میگوییم؛ یعنى از ساخت یک پدیده حتى بدون فکر و سنجش به این نکته راه میبریم. وقتى مىگویى علّیّت اصل تجربى و عقلى نیست که فطرى است؛ یعنى از اثر به مؤثر رسیدن، حتى گربهها را به دنبال غذا میکشاند و یا رَمْ میدهد. این ساخت و بافت این موجود است که او را به این نکته قادر میسازد، نه عقل و فکر و استدلال او.
هنگامى که مىگویى اسلام دین فطرت است، یا توحید مطابق فطرت است؛ یعنى اینکه ساخت انسان با اسلام هماهنگ است. انسان بدون اسلام به بنبست میرسد. هنگامى که میگویى ساخت این ماشین بنزینى است، میتوان آب به آن بست، ولى این آب با فطرت و ساخت این ماشین نمیخواند و آن را به بنبست میکشاند.
انسان با توجه به وضعیت و فطرتش، حاکمى را کشف میکند. و این فطرت را نباید با عقل و یا عادتها مخلوط کرد؛ چون آنجا که عادتها و حتى عقلها از سرها میپرند، این فطرت دریافت دارد.»[3]
آنگاه راههایی را که فطرت انسان به وسیله آنها، او را به خدا میرساند، توضیح میدهد و دلایل خود بر اثبات وجود خدا از طریق فطرت را بیان میدارد:
«فطرت جلوههاى گوناگونى دارد.
یکى همین وضعیت انسان است که اللَّه و جهان و هستى را نشان مىدهد: «اوَلَمْ یَتَفَکّرُوا فى انْفُسِهِمِ …». «وضعیت؛ یعنى تو دیروز و امروز و فرداى خود را مىبینى، موقعیت خودت را مىبینى. وضعیت، حالتى است در تو. تو در جریانى که با خودت در زمان داشتهاى، حسّ میکنى آنچه بوده به اختیار تو نبوده، پس از تو نیست. در همین برخورد و جریانِ تو با خودت، محکومیت خویش را متوجه مىشوى. مىفهمى که محکومى و حاکمت را کشف مىکنى. اینجاست که پىگیرىها درباره حاکمى که مثل تو نیست، شروع مىشود.»[4]
دوم شکستن تصمیمها و سست شدن عزیمتهاست، که على میگوید: «عَرَفْتُ اللَّهَ بِفَسْخِ الْعَزائِمِ و …»
این شکستن نشان میدهد که حاکمى دیگر در کار است و بیرون از انسان دست دیگرى هم هست که
تمامى هستى به دست اوست: «هُوَ الْقاهِرُ فَوقَ عِبادِهِ».
این قهر و احاطه اوست که تمامى هستى را در برگرفته؛ که: بِیَدِهِ الْقُلُوبُ وَ الْابْصار وَ «بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَىءٍ …». «2»
سوم در هنگامههاى ترس و هراس است. تو آنجا که همه را فراموش کردهاى و حتى خودت را از یاد بردهاى به سوى او مىآیى. پس او از تو به تو نزدیکتر است که در این لحظهها به او روى میآورى. این قرآن است که از این صحنهها تصویرها آورده و انسان را به فکر واداشته است.
«رَبُّکُمُ الّذى یُزْجى لَکُمُ الْفُلْک …». «3»
سرپرست شما و خداى شما شیطانها نیستند، بلکه پروردگار شما آن کسى است که به خاطر شما کشتىها را بر دل دریا مىکشاند تا از رحمت او و فضل او و بخشش او بهرهمند شوید و به نعمتهاى او دست یابید. به راستى این خداى بزرگ همیشه با شما مهربان است و شما جز او کسى ندارید و جز او پناهى ندارید و در آن هنگام که به شما سختى و اندوه مىچسبد و در میان دریا گرفتار مىشوید، هر چیز فراموش و گم مىشود و تمام بتها در دست ترس و هراس مىشکند جز آن مهربان خدایى که به سمت او مىآیید و او را مىخوانید. و اللَّه، آن بخشایشگر، آن خداى بزرگ، شما را مىپذیرد و به شما کمک مىکند و شما را نجات مىبخشد.
.. این پیداست که انسان ضعیف و بیچاره به سوى خداوند مهربان نیرومندى مىشتابد و با او پیمان مىبندد و از غیر او مىگسلد که غیر از او کارگشایى نیست و کارگزارى نیست و نگهبانى نیست و نگهدارى نیست.» [5]
بنابراین به عقیده استاد صفایی فطرت انسان یعنی نوع آفرینش او یا ساختار وجودی او، متناسب با وجود خداست و او را به خدا رهنمون میسازد. این فطرت از راههایی خدا را به انسان نشان میدهد. راه نخست زمانی است که انسان به وضعیت خود نگاه میکند و شرایطی که در آن هست. او به گذشته خود مینگرد که نبوده و بعد به وجود آمده و متولد شده است، آینده خود را میبیند که با ضعف و مرگ همراه است و نیز شرایط فعلی خود و امکاناتی را که در اختیار دارد، در نظر میگیرد. میبیند که این شرایط و این وضعیت در اختیار او نبوده و به او تحمیل شده است. پس خود را مجبور و محکوم میبیند. اینجا فطرت او یا ساختار وجودی او، وجود حاکمی را درک میکند:
« من در خودم اندامها و نیروها، اعضاء و جوارح، افئده و جوانح را مىبینم و احساس مىکنم. این که اینها چگونه شکل گرفتهاند و هر کدام از کجا به این مرحله رسیدهاند براى من مهم نیست، که دست و پاى من چگونه به وجود آمدهاند و یا فکر و ذهن من چگونه شکل گرفته است. من احساس مىکنم که از این اندامها و نیروها برخوردارم و مىبینم آنچه که دارم به اختیار من نیست. من این وضعیت را احساس مىکنم و با این احساس و با این شناخت مىتوانم تفکّرم را تغذیه کنم و نتیجههایى را به دست آورم. با درک وضعیت خودم،… مشخص مىشود:…من که اختیار اینها را ندارم و محکوم اینها هستم، ناچار حاکمى خواهم داشت که اختیاردار من و بخشندهى من است.»[6]
راههای دوم شکستن تصمیمها و سست شدن عزیمتهاست. انسان در شکسته شدن تصمیمهای جدی و ارادههای قطعی خود، خدا را تجربه میکند. او هنگامی که عزمی جزم بر انجام کاری دارد و ناگهان، منصرف میشود و زمانی که نمیخواهد، کاری را انجام میدهد، خدا را میبیند و او را تجربه میکند: «در لحظههایى که تصمیم تو را مىشکنند، با آن که تو نمىخواهى، به کارى روى مىآورى؛ «فسخ العزائم»، حضور حاکم و مهیمنى احساس مىشود.»[7]
راه سوم هم هنگامههای ترس و هراس است. که استاد به اندازه کافی درباره آن توضیح میدهد که آنجا که انسان هیچ دستآویزی ندارد و پناهی نمیبیند، هنگامی که تمامی بتهایش رنگ میبازند، خدای مهربانی را درک میکند و دست نیاز به سوی او دراز میکند.
آنچه مهم است این است که به عقیده استاد صفایی ساختار وجودی انسان به گونهای است که در این موارد وجود قاهر یا وجود حاکمی را دریافت میدارد. در واقع لب کلام و مغز استدلال او این است که فطرت انسان گرایش به وجود خدا دارد و ساختار او خداطلب است. بافت وجود انسان متناسب و هماهنگ با وجود خداست و در چنین مواقعی خدا را مییابد.
پس به صورت خلاصه درباره این استدلال استاد صفایی میتوان گفت که:
اولا: استاد صفایی در استدلال به فطرت، هم تعریفی متفاوت با دیگران از فطرت ارائه میدهد؛ هم به گونهای متفاوت با دیگران، استدلال به آن را توضیح میدهد؛ و هم اینکه راههای دیگری چون «وضعیت انسان» و «فسخ عزائم» را نیز برای توضیح برهان فطرت معرفی میکند.
ثانیا: او فطرت را در کنار عقل و تجربه، یکی از منابع شناخت میداند که معرفتهایی چون قانون علیت توسط آن تولید میشوند.
ثالثا: معتقد است این منبع شناخت، قادر به درک خداست و با درک وضعیت انسان و با دیدن شکستهشدن عزمها و تصمیمهای قطعی و نیز در هنگامههای ترس خدا را ادراک میکند.