. داستانها
این داستانها در قرآن و سورهها پراکندهاند و به اندازهى احتیاج بازگو شدهاند و در هر بار با یک سبک مخصوص و آهنگ جداگانه و غرض و هدف مشخص نقل مىشوند.
این داستانها، داستان پیامبران تهىدست و یا جوانمردان پاکباز و بیچارهاى است که در مقابل قدرتها و در برابر فسادها و تبهکارىها به پا ایستادهاند و گفتهاند: (رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَاْلأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهًا لَقَدْ قُلْنا إِذًا شَطَطًا…)[1] و گفتهاند :
(یا قَوْمَنا أَجیبُوا داعِیَ اللّهِ وَ آمِنُوا بِهِ یَغْفِرْ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ وَ یُجِرْکُمْ مِنْ عَذابٍ أَلیمٍ * وَمَنْ لا یُجِبْ داعِیَ اللّهِ فَلَیْسَ بِمُعْجِزٍ فِی اْلأَرْضِ وَلَیْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءُ أُولئِکَ فی ضَلالٍ مُبینٍ)[2] .
این داستانها، داستان نوح و هود و صالح و شعیب و لوط و یوسف و داوود و سلیمان و موسى و اصحاب کهف و مؤمن آل فرعون و محمّد است که پراکنده و جا به جا و در هر جا با سبکى مخصوص و فضایى مخصوص و فریادى مخصوص، روح انسان را اسیر مىکند و به دنبال مى کشد و او را به آن جا مىبرد که بایست برود و به خضوعى مىکشاند که باید داشته باشد و به عمقى مىرساند که باید به دست بیاورد. و این نه حرفى است که به تقلید بگویم، بلکه حقیقتى است که خودم تجربهاش کردهام و واقعیتى است که براى خودم روىْ نشان داده است.
این داستانها، داستان پیامبران و قهرمانانى است که از جهت اقتصادى و اجتماعى و گاهى از لحاظ نیروى بدنى و شرایط زیست؛ مثل موسى در کودکى پایینتر از صفر هستند، ولى از جهت نهایى و عاقبت امر، پیروزى، کوچکترین نصیب آنهاست. و لطف و حکمت در همین است؛ چون اگر خداوند، فرعون را به پیامبرى مىفرستاد چه کسى بود که انکارش کند؟ در حالى که همه او را به خدایى مىستودند و به پروردگارى قبول داشتند و به خاطر پول و قدرت او تا هر کجا که مىگفت مىرفتند.
پیامبر خدا و قهرمان داستان او باید از کسانى انتخاب شود که نمایندهى هیچ قدرت و ثروت و جبروتى نباشد و تنها حامل رسالت او باشد و نمایندهى عزت و عظمت او، تا آنها که گرویدند از روى اخلاص گرویده باشند و آنها که پشت پا مىزنند، به حق پشت پا زده باشند و با خدا به مبارزه برخاسته باشند.
و ناگفته پیداست که اگر در این مبارزه پیروز شدند و رسولان ضعیف، نیرومندان را به خاک کشیدند و فرعونیان را به دریا سپردند، تنها خداست که آنها را به پیروزى رسانده و یارانش را یارى کرده و دشمنانش را نابودى بخشیده است. و تنها اوست که از پشت پرده با سپاه هستى، که (لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَاْلأَرْضِ…)[3] ، بر این آتش افروزان فتنهگر و عصیانگران لجوج و سنگدلان اخلالگر و مفسد تاخته و آنها را به زبونى، از شکنجهى دردناک چشانده است.
براى نمونه، داستان یوسف و داستان موسى در سورهى قصص، کافى است.
در این داستانها سخن از قهرمانانى است که یکى اسیر خشم برادران و دیگرى گرفتار ظلم و ستم فرعونیان است و در نتیجهى این خشم و این ستم، یکى در چاه مىافتد و دیگرى در دریا. و على الظاهر باید پایان داستان این جا اعلام شود و على الحساب باید داستان همین جا ختم شود؛ در حالى که تازه شروع داستان است و اولِ نمایش و آغاز جلوه و ظهور حق.
یوسف چاه نشین به مصر مىرسد و به خانهى عزیز مصر، و موسى با دست موج به فرعون تقدیم مىشود.
راستى که شاهکار این جاست که موسى به دست فرعون پرورش یابد و در خانهى او بزرگ شود؛ همان فرعونى که به خاطر نابودى موسى و به خاطر جلوگیرى از ظهور او شکمها پاره کرده و زنها را به دیوار کوبیده و نقشههایى پیاده کرده است.
نمایش این است که انسان خیره سر را با طنزى جانکاه به بازى مىگیرد و نشانش مىدهد که تو فرعون، تو پروردگار بزرگ، نه پسرى دارى و نه اختیار دلت را و نه اختیار محبّت و عشقت را و نه…را دارى که به دشمن خود، به رقیب خود، دست دل دادهاى و دشمن خودت را دانسته در خانهى خودت پرورش دادهاى.
اى واى! عجب خدا خواندهى احمقى… و عجب عصیانگر ذلیل و عاجزى که هیچ چیز ندارد و اختیار هیچ چیز را ندارد، حتى اختیار دلش را که خدا در دلش طوفان کرده است و در دلش شمع و آتش محبت را افروخته است و در میان چشمهى دلش تخم عشق را پاشیده است و آن توفان و این محبّت و این عشق، یک جا او را دیوانه کرده است و کور و کر به اطاعت دشمن و در اختیار او گذاشته است.
و داستان هنوز ادامه دارد تا آن جا که یوسف به زندان مىافتد و موسى به کنار شهر مَدْین.
و در روایت است که زندان یوسف تقصیر خود او بود و نتیجهى دعایش بود که گفته بود: (رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمّا یَدْعُونَنی إِلَیْهِ)[4] و اگر به خدا واگذار کرده بود، از راهى دیگر نجات مىیافت و اسیر زندان نمىشد که او خداوند دانا و تواناست، راهها را مىشناسد و راهها را مىآفریند و چارهها را مىداند و چارهها را مىآفریند. و همو از زندان به سلطنت و خزانه دارى مىرسد و موسى از مَدْین به وادى طور.
موسى به سوى فرعون مىشتابد و برادران به سوى یوسف. یوسف آنها را مىشناسد و آنان نه؛ (فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ)[5] . جادوگران براى موسى تسلیم مىشوند و ایمان مىآورند و به سجده مىافتند و برادران یوسف و پدر و مادرش براى او.
و داستان موسى ادامه مىیابد تا آن جا که فرعون را به دریا مىکشاند و بنى اسرائیل خوار و زبون، میراث خوار فرعونیان متکبر و جبار مىشوند. و این ارادهى خداست که: (وَنُریدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی اْلأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَنَجْعَلَهُمُ
الْوارِثینَ)[6] .
در این دو داستان با ریتم مخصوص و سبک ویژهاى از قدرت و حکمت و رحمت و غضب و انتقام خدا سخن به میان آمده است.
در این دو داستان از موسى و یوسف که از جهت قدرت اقتصادى و شخصیت اجتماعى و نیروى بدنى و حتى شرایط زیست هیچ هستند، گفتگو شده است و در ضمن نشان داده شده که این دو، گذشته از آن همه ضعف و بیچارگى، مغضوب و منفور قدرتهاى حاکم؛ برادرهاى یوسف و فرعون بودهاند. قدرتهایى که براى نابودى آن دو مىکوشیدند و نقشه مىکشیدهاند، ولى آن نقشهها به نابودى آنها که نرسید هیچ، بلکه باعث پیشرفت و اقتدارشان شد. و آن قدرتها پیروز نشدند بماند، بلکه خوار و زبونشان گردیدند و جیره خوارشان گشتند.
و در همین جا شنونده مىیابد که باید در این کفه و این سَمت، سَمت موسى و یوسف قدرتى باشد و حکمتى باشد که بر آن قدرتهاى حاکم و بر آن نقشههاى دقیق پیروز شود. و باید وزنهاى باشد که بر آن طرف بچربد. و آن قدرت و حکمت و این وزنه، چیزى جز قدرت خدا و حکمت او و نصر او و فریادرسى او نیست.
و در همین جا که هیچ، بلکه در تمام فصول داستان، شنونده خدا را مى بیند و قدرت پشت پرده را مىبیند. لطف و رحمت او را به ضعیف شدهها و ستمدیدهها مىبیند و انتقام و غضب او را مىبیند و غلبه و پیروزى او را مىبیند.
و پس از این دیدارهاست که عشق در سرش مىجوشد، امید و ترس در دلش مىلولد و هر چه غیر خداست از دلش مىرمد و سیاهىهایى در سینهاش مىمیرند و کبرها و غرورها به خشوعها دست مىدهند که به چه بنازیم و به چه مغرور شویم؟ آیا به این قدرتها و به این ثروتها و به این دلها که وفا ندارند و همراهى ندارند و تا او نخواهد کارگشایى ندارند؟ به این قدرتها و ثروتها و دلهایى که قبل از اختیار ما در اختیار دیگرى است و فرمانبردار دیگرى است؟!
همان که جز او فرمانروایى نیست و جز فرمان او فرمانى نیست و جز به امر او حرکتى نیست.
راستى به چه چیز بنازیم؟ به این اختیار محدودى که خودش داده و خودش مىتواند بستاند؟!
راستى با چه چیز مىخواهیم با او، با آن فرمانرواى مقتدر بجنگیم؟ و اگر جنگیدیم، راستى آیا جنگ مزخرف و مسخرهاى نکردهایم؟ آیا با سپاه او مىجنگیم و با دست او و با پاى او و با حول و با قوت او در مقابل او مىایستیم؟!
اى واى، چه قدر کور و مغروریم! و راستى که چه قدر سرکش و پوچیم و چه قدر بىوفا و نمکنشناس و کافریم! بر سر سفرهى او مىنشینیم و از او قدرت و اسلحه مىگیریم و بعد به شیطانها و طاغوتها و فرعونها مىپیوندیم و یا خود، شیطان و طاغوت و فرعون مىشویم و جنگ راه مىاندازیم و (أَنَا رَبُّکُمُ اْلأَعْلى)[7] مىسراییم که چه، که چرا؟….
راستى خودمان هم نمىدانیم چه مىخواهیم؛ چرا با دوست مىجنگیم و چرا با غیر او دوستى مىکنیم؟ فقط شعلهى هوسى است که ما را مىسوزاند و توفان غرورى است که عقل ما را مىرباید و پردهى جهلى است که بین ما و او حجاب مىشود و عناد و لجاجى که ما را بر گمراهى، شکیبا و پایدار مىنماید.
در حالى که مىتوانیم از این عناد و لجاج، استقامت بسازیم و در راه خدا، نه در گمراهىها، پایدار بمانیم و مىتوانیم با آن غرور با دیگران، با طاغوتها روبه رو شویم و مىتوانیم با آن هوس کنار بیاییم و مهارش کنیم و با عشق حق به راهش بیاوریم.
این داستانها از پیامبران بود و در قرآن. و تو مىتوانى در زندگى خودت و در دور و بر خودت به داستانهایى برسى و… نمایشهایى را ببینى؛ داستانهایى که قهرمان واقعىاش کسى جز خدا نمىتواند باشد و نمایشهایى که در کمال وضوح، قدرت و رحمت و عظمت و کمال و زیبایى را براى تو تصویر مىکند و اگر دلى داشته باشى، اگر دل فارغ و سینهى روشنى داشته باشى، تو را عاشق و بىقرار و مطیع و فرمانبردار او مىسازد و تو را از دیگران مىبُرد؛ از خودت، از هوسهایت، از خلق و از مردم پر مدعا و از دنیاى به سختى پیچیده و از شیطان فریبکار و از تمامى اینها تو را به سمت نور مىکشاند و تو را با خدا به نجوا وا مىدارد و به راز و نیاز مىاندازد و تمام زندگى تو را بر محور این خداوند بیدار و نیرومند و مهربان مىچرخاند و تو را به جایى مىبرد که جز او نخواهى و بر غیر او دُم تکان ندهى. غذا خوردنت و خوابیدنت و لباس پوشیدنت و نشستن و برخاستن و سلام و علیک و دشنامت و دوستى و دشمنىات و خلاصه تمام وجودت، تمام قدرتها، ثروتها و حتى تمام دل و فکر و خیال و اندیشهات وقف او بشود و براى او بشود. آخر چه بهتر که مال على نثار على بشود و آنچه خودش بخشیده، در راه خود او مصرف شود.
ما که این دل و این فکر و این خیال را و این قدرت و ثروت را از دست مىدهیم، پس چه بهتر که در راه او بدهیم تا اندوختهاى داشته باشیم.
راستى کدام بهتر است؛ در راهْ قرض دادن و بلافاصله به نور رسیدن و بعد هم چند برابرش را گرفتن و یا در راه بز و بزغاله و زن و فرزند و رفیق و چَه چَه و به به دادن و نفله کردن و بعد حسرت خوردن و آخرِ سر ناله و آه کشیدن و بر بىوفایى و نیرنگشان تُف و نفرین فرستادن…؟