ما در بحث «درک تقدیر» به این نکته پى بردیم که سرمایهها و استعدادهایى داریم :
الف: سرمایههاى مشترک:
1. اعضا و جوارح
2. حواس پنجگانه
3. احساس و عاطفه
4. هوش
5. حافظه
6. غریزه
ب: سرمایههاى اختصاصى: 1. اختیار و آزادى و اراده؛ 2.قوهى توهم؛ 3. قوهى تخیل؛ 4. تدبّر؛ 5. تفکر؛ 6. تعقل؛ 7.قلب؛ 8. روح؛ 9.وجدان؛ 10. فرقان، (فرقان پس از تقوا به انسان داده مىشود؛ (…إِنْ تَتَّقُوا اللّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقانًا…)[1] ).
ما با درک تقدیر و سرمایههاى خود، دو مجهول را کشف مىکنیم :
الف . آرمانها و اهداف
براى این که بدانیم ما براى چه خلق شده ایم و هدف از خلقت ما چه بوده است، نیاز به این نیست که خدا و یا رسول، پاسخ این سؤال را به ما بگوید؛ چون این نوع شناخت، شناخت ما نیست و ما با تفکرمان به این شناخت نرسیدهایم. به عنوان مثال وقتى ما وارد ساختمانى مىشویم لازم نیست معمار آن ساختمان در آن جا حضور داشته باشد و بگوید این اتاق آشپزخانه است واین حمام و این… بلکه ما از امکانات موجود هر مکانى متوجه مىشویم که آن جا براى چه ساخته شده است. و به همین دلیل باید گفت: ما با درک استعدادها و امکانات خود مىتوانیم بفهمیم براى چه آفریده شدهایم.
ما با درک سرمایههاى خود در مىیابیم که ما بزرگ تر از خوردن و خوابیدن و خوشى و لذت و رفاه و امنیت و آرامش و تمرکز و عدالت و تکامل و عرفان (عرفان به معناى تکامل استعدادها و رسیدن به قدرتها و کشف و تسخیر و کرامات و…) و بزرگتر از دنیا هستیم؛ «ما خُلِقْتُ لِلدُّنیا».
سرمایههاى ما نه تنها براى رسیدن به این اهداف و آرمانها اضافى هستند بلکه حتى مانع رسیدن به این اهداف نیز مىباشند؛ چون براى رسیدن به این اهداف، نه تنها نیاز به دین بلکه حتى نیاز به انسان شدن و استعدادهاى انسانى هم نداشتیم. زنبور عسل مانند بشر، هم زندگى اجتماعى دارد، هم
تکامل و هم رفاه و امنیت و آرامش و حتى عدالت؛ یک زنبور به حد توانش کار مىکند و فقط به حد نیازش برداشت مىکند. بنابراین براى رسیدن به عدالت هم نیازى به بیش از غریزه؛ اختیار و آزادى و فکر و… نداشتیم.
اگر کسى تصوّر کند که حیوانات نیز امنیت ندارند، در اشتباه است؛ زیرا احساس ناامنى به خاطر وجود قوّهى تفکّر است. این، فکر است که در متن بهار، ما را آرام نمىگذارد و پیوسته هشدار مىدهد که پاییز و زمستانى بر سر راه است و بهار و نعمتهاى آن، ماندنى نیست.
حیوانات چون داراى فکر نیستند همیشه در امنیت محض هستند و حتى لحظهاى که از خود دفاع مىکنند یا از خطر فرار مىکنند، فقط یک عمل غریزى و رفلکسى و انعکاسى انجام مىدهند. به همین خاطر دیده مىشود که مثلا وقتى یک شیر، بچه آهویى را شکار مىکند، مادر آهو تا هنگامى که غریزه به او حکم مىکند امکان نجات فرزندش وجود دارد، از بچهى خود دفاع مىکند اما درست همان موقع که غریزه به او حکم مىکند که دیگر امکان نجات نیست، شیر مشغول خوردن بچه آهو مىشود و آهو مشغول چریدن و علف خوردن.
نه تنها استعدادها براى رسیدن به این اهداف، زیادى هستند بلکه مزاحم رسیدن به آنها نیز هستند. مثلاً فکر، خورد و خواب و خوشى و لذّت و رفاه و امنیت و آرامش را از ما گرفته و در عین وصال به محبوب، ما را آرام نمىگذارد.
و اختیار و آزادى، مانع رسیدن به عدالت شده است. این ظلم و فسادى که در جامعهى بشرى وجود دارد نتیجهى همین اختیار و آزادى بشر است. اگر اختیار را از انسانها بگیرند، دیگر ظلم و فسادى نخواهد بود.
همچنین اختیار و آزادى، مانع تکامل و عرفان (به معناى تکامل استعدادها) شده است؛ زیرا با همان حرکت طبیعى و قانونمند مانند نطفه نیز مىشد در عرض نه ماه به تکامل رسید. در حالى که اگر به نطفه اختیار و آزادى بدهند، نه ماه که سهل است، اگر نه هزار سال هم به او فرصت بدهند، نمىتواند در چنین جهان نظاممند و قانونمندى و با این همه روابط وسیع و گسترده و پیچیده به تکامل برسد.
با توجّه به این که این اهداف و آرمانها کوچکتر از انسان هستند باید گفت: این اهداف، باطل هستند و مکتبى هم که به اینها دعوت کند باطل است و داعى و دعوت کنندهى به اینها و حتى حکومتهایى هم که به اینها دعوت کنند، باطلاند. ما هدفى بالاتر از رفاه و امنیت و عدالت، آگاهى و آزادى و تکامل و عرفان را مىخواهیم؛ پس مکتبى و دعوت کنندهاى و حکومتى را خواستاریم که ما را به هدفى بالاتر از اینها برساند.
هر کس و هر حکومتى که به این اهداف و این آرمانها دعوت کند، طاغوت است و باطل. و رمز این که در قرآن به این نکته تذکر داده مىشود که رسولْ حق است، قرآن حق است و… همه از این جا نشأت مىگیرد که ملاک حق، همین قدر و اندازهى وجودى انسان است و اگر این قدر شناسایى نشود، حق معلوم نمىگردد. این است که حضرت على مىفرمایند: عالم کسى است که قدر و اندازهى وجودى خود را بشناسد و براى جهالت انسان همین بس که قدر و اندازه و ارزش خود را نشناسد. و حکمت یعنى همین شناخت قدر. و اگر جز این باشد جهلِ محض خواهد بود؛ «العالِمُ مَنْ عَرَفَ قَدرَه وکَفَى بالمَرءِ جهلاً أَنْ لاَ یَعْرِفَ قَدرَه».
با یک مثال ساده، مسئله روشنتر مىشود. شما اگر بخواهید بدانید چه مقدار بار، حقِّ یک تریلى است، چگونه مىتوانید آن را تشخیص بدهید؟ در پاسخ باید گفت: تا موقعى که ظرفیّت و قدر و اندازهى این تریلى براى شما مشخّص نشود، حدِّ آن تعیین نمىگردد و وقتى حدّ تعیین نشود، حق نیز معلوم نمىشود. اما وقتى شما پى بردید که ظرفیت این تریلى 24تن است، حدّ آن نیز معلوم مىشود؛ یعنى اگر حدّ آن، مرز 24تن است، بر اساس این حدّ، حقّ آن نیز مشخّص مىگردد و هر مقدار بار که از مرز و حدّ این تریلى خارج باشد، ناحق خواهد بود؛ چون بالاى مرز و حدّ 24تن، کمر تریلى را خواهد شکست و کمتر از این مرز و حدّ نیز انرژى و کار آن را به هدر خواهد داد. پس حقّ این تریلى همان 24تن است؛ بالاتر از آن باطل است و پایینتر از آن نیز باطل است.
یا وقتى مىخواهید کودکى را تنبیه یا تشویق کنید، تا ظرفیّت کودک را ندانید، حدّ و در نتیجه حقّ تنبیه یا تشویق را نمىتوانید
تشخیص بدهید. چه بسا ظرفیّت این کودک بسیار پایین و فقط در حدّ یک سرزنش باشد و شما با یک فشار و تنبیه بیش از حدّ، او را بشکنید.
بنابراین کسانى مىتوانند حرف از حقوق بشر بزنند که قدر و اندازهى انسان را شناخته باشند و تمام ابعاد او را در نظر بگیرند. حقوق اسلامى بر اساس حدود آن است و حدود، بر اساس اَقدار.