ضرورت ولایت
اکنون این سؤال پیش مىآید که آیا وقتى رسول مُرد یا کشته شد، این انسان که به شناختها رسیده و به شهودها دست یافته
و به عشق و طلب و ایمان رسیده است؛ به شناختى از خود، از هستى، از حاکم هستى با آن خصوصیاتِ احد بودن و بىنیاز بودن و نامحدود بودن و محیط و علیم و حکیم بودن و… و به شناختى از نقش خود در هستى، و به ضرورت وحى، که تنها اله و معبود و حاکم او اللّه باشد، آیا این انسان دوباره به عقب بر مىگردد و جوجهاى مىشود که باز به درون پوست برگردد؛ به جایى که از آن جا متولّد شده؟!
(…أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِکُمْ…)[1]
یا پس از رسول به ضرورت ولایت و ضرورت وجودِ کسى که خصوصیات رسول را داشته باشد؛ یعنى آگاه و آزاد و یعنى معصوم، پى مىبرد تا ادامه بیابد و به رشد که نیاز عالى او بود، برسد؟
ملاک انتخاب ولىّ و ایمان به او همان ملاک انتخاب و ایمان به رسول است. کسى که عظمت خودش را یافته و خودش را تکبیر کرده است دیگر نمىتواند رو به تمامى جهان بگذارد که خاک است و سنگ است و معنایى ندارد. دیگر نفس و خلق و دنیا و شیطان نمىتواند اله و معبود او باشد، نمىتواند محکومها را حاکم بگیرد و نمىتواند در محدودهها محبوس شود. در نتیجه، او به تکبیرِ اللّه مىرسد و به او ایمان مىآورد و او را مىخواهد.
ایمان، به معناى علم و باور نیست؛ چرا که اگر به این معنا بود، باید شیطان جزء مؤمنین باشد؛ زیرا او به درجهاى از علم و باور رسیده است که مستقیمآ با خدا تکلّم دارد و عزّت خداوند را نیز قبول دارد؛ (فَبِعِزَّتِکَ…)[2] و روز قیامت را باور دارد؛
(فَأَنْظِرْنی إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ)[3] . و جهنّم را و بهشت را باور دارد و
کارش این است که آدمیان را اِغوا کند و فریب بدهد تا به جهنّم بکشاند و از بهشت دور کند.
ایمان یعنى خواستن، گرایش داشتن و عشق داشتن. مادام که انسان به خودش، آن هم خودِ واقعى، با تمام ابعاد وجودى اش ایمان نیاورده باشد، به خدا ایمان نخواهد آورد و عشق او در دلش نخواهد جوشید. آن جا که انسان عظمت خودش را مىیابد، تمامى جهان در وسعت روح او گم مىشود و تمامى دریاها در این سینه، قطرهاى بیش نیست.
کفاف کى دهد این قطرهها به مستى ما بیا و کشتى ما در شط شراب انداز
و این ملاک، ما را به وحى و رسول گره مىزند و همین ملاک، ما را به ولایت گره مىزند. در زیارت جامعه کبیره داریم : «تَوالَیتُ آخِرَکُمْ بِمَا تَوالَیتُ بِهِ أَوَّلَکُمْ»؛ من آخرینِ شما را ولىِّ خودم قرار دادم با همان چیزى که اوّلین شما را ولىّ خود قرار
دادم؛ یعنى ملاک انتخابِ آخرینِ از معصومین : همان ملاک انتخاب اوّلین آنها است.
کسانى که در مسئلهى امامت شبهه دارند، شبههى آنها به خاطر این است که هنوز ضرورت وجود خدا را به عنوان اله و محرّک و حاکم، مورد بررسى قرار ندادهاند و در نتیجه ضرورت وحى و رسول را و در خاتمه، ضرورت ولایت را بررسى نکردهاند.
(… أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِکُمْ…)؛ آیا اگر رسول مرد یا کشته شد، انقلاب مىکنید و بر مىگردید بر گذشتههایتان؟
طبیعى این است که مؤمنین پس از رسول به ولایت گره بخورند و به این شهود برسند که «اشهد انّ علیآ ولى اللّه».
بنابراین توحید یعنى «لا اله الا اللّه»، یعنى تنها اله و حاکم، اللّه است و نمىتوان در این جهان وسیع و نظاممند و با این ارتباطهاى پیچیده، به حکم این اللّه دست یافت مگر از طریق ولایت؛ چون ما از طریق معصوم به حکم او مىرسیم. این است که در حدیث قدسى داریم: «کلمهُ لا اله الا اللّه حِصنى فَمَن دَخَلَ حِصنى أَمِنَ مِن عَذابى» و در حدیث قدسى دیگر داریم: «ولایهُ علىّ بنِ ابىطالبٍ حِصنى فَمَن دَخَلَ حِصنى أَمِنَ مِن عذابى». البته این دو حدیث با هم تعارضى ندارند بلکه ولایت، ادامهى توحید و بلکه خودِ توحید است.
پس ملاک دوم توحید است. براى به رشد رسیدن، توحید
ضرورت مىیابد و محرّک و اله انسان باید اللّه باشد تا به رشد برسد و رسیدن به حکم اللّه جز از طریق معصوم امکان ندارد.
(…یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسیلَهَ…)[4] ؛ اى کسانى که ایمان آوردهاید تقواى الهى داشته باشید و به سوى او وسیلهاى بجویید.
و در روایت داریم که معصوم مىفرماید : «نَحنُ الوسیلهُ».
این که مىگویند فطرت انسان با توحید هماهنگ است این گونه تحلیل مىشود که نیاز عالى انسان رشد است. وجود و بافت انسان به گونهاى است که با ماندن سازگارى ندارد حتى اگر بهشت مقصد باشد انسان در آن جا آرام نخواهد یافت؛ (إِنَّ اْلإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى)[5] . چون فطرت و بافت و ساخت
انسان با حرکت و رشد و رفتن هماهنگ است و براى رشد و حرکت نیاز به جهت نامحدود است و جهت نامحدود چیزى جز به سوى خدا رفتن نیست؛ چون فقط خداوند، احد و صمد و نامحدود است.
انسان هر موقع احساس بىنیازى کند و در بعد مادّه و صنعت به تکامل برسد و حتى شکوفایى استعدادهاى خود را ببیند اما این احساس را نیز داشته باشد که جایى براى رفتن ندارد ـبه خاطر ترکیب وجودىاش که با ماندن سازگارى نداردـ طغیان
مىکند؛ (إِنَّ اْلإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى). این است که باید راهى به او نشان بدهند و از بن بست بیرونش بیاورند؛ (إِنَّ إِلى رَبِّکَ الرُّجْعى)[6] .