انسان از لحاظ درجهى وجودى از سنگ و آجر و جمادات و نباتات و حیوانات بالاتر است.
اگر به سیر تکاملى خود بنگریم، خواهیم دید موقعى که اختیارى نداشتیم سیر هستىِ ما از صفر تاکنون این همه راه را طى کرده است؛ از جمادات و معادن عبور کردهایم. ما یک روزى جزء همین خاکها و سنگها و معادن بودیم، از گیاهان عبور کردیم از حیوانات عبور کردیم تا به این مرحله از هستى و وجود
رسیدهایم. اگر هستى را به یک درخت تشبیه کنیم، انسانْ میوهى درخت هستى است، و سنگها و آجرها و طلاها و الماسها و آهنها و معادن، جزء ریشهها و ساقههاى ما هستند؛ یعنى ما یک روزى جزء اینها بودهایم و از اینها عبور کردهایم تا میوه شدهایم. اما اکنون داریم خود را خرج همین سنگها و طلاها و… مىکنیم.
درست به باغبانى مىمانیم که سالها زحمت بکشد و دانههایى بکارد، نگهدارى کند و اینها را تبدیل به نهال کند، رشد بدهد، تبدیل به درخت کند، ولى وقتى میوه داد، میوهى آن را زیر خاک همان درخت دفن نماید که دوباره خوراک همان ریشهها و ساقهها بشود.
ارزش وجودى انسان از جماد و نبات و حیوان بالاتر است و همهى کرهى زمین و منظومهى شمسى و کهکشانها چیزى جز جماد و نبات و حیوان نیستند. در نتیجه، انسان از همهى این کهکشانها بزرگتر است. و این است که در آیات و روایات، دنیا این همه مذمّت مىشود؛ چون دنیا چیزى جز جماد و نبات وحیوان نیست، و اصلاً به تعبیر روایات، دنیا بد نیست بلکه کم است و حقیر است و قلیل است و اگر انسان یک لحظهاش را بدهد و تمامى زمین و منظومههاى شمسى و کهکشانها را به دست بیاورد، بر فرض پس از مرگ، اینها را هم همراه خود ببرد، باز خسارت دیده، زیان دیده؛ چون همهى اینها از انسان کمتر هستند و انسان در این لحظه، خودش را خرج اینها کرده
است. چه رسد به این که ما یک لحظه که هیچ، یک عمرِ خود را مىدهیم و کهکشانها را که هیچ، یک نقطه در زمین را، مثلاً یک کاخ یا یک خانه در فلان نقطه را به دست مىآوریم و تازه با مرگ، همین خانه و طلا و… را رها مىکنیم و از آن جدا مىشویم.
این است که انسان در خسارت، مدفون شده است؛ (إِنَّ اْلإِنْسانَ لَفی خُسْرٍ)[1] . کسانى که تدبّر در آیات قرآن و کلمات آن
دارند متوجّه مىشوند که این آیه فقط نمىخواهد بگوید انسان خسارت دیده است؛ چون اگر منظور این بود، کافى بود بگوید : «الانسانُ خَسِرَ». در حالى که کلمات این گونه نیامدهاند بلکه در اوّل سوره، سوگند به زمان خورده مىشود. این سوگند براى این است که انسان خسارت خود را گردن زمانه نیندازد؛ چون زمانه و روزگار مقدّس هستند و قابل سوگند. انسان، محکوم زمانه نیست بلکه همهى تقصیر، گردن خود انسان را مىگیرد. و بعد از سوگند، از کلمات «اِنَّ» براى هشدار و بیدار کردن و از لفظ «لَـ» براى تأکید و از لفظ «فِی خسر» که مدفون شدن در خسارت را مىرساند، استفاده مىکند.
ما انسانها به خاطر نداشتن شناخت از خود و هستى، خود را فداى هیچها کردهایم. نهایت آرزوى ما و مدینهى فاضلهى ما زندگى پستترین موجودات عالم است. آیا تا کنون راز بقا را
دیدهاید؟ یک خانوادهى پنج نفرى تمساح (کوروکودیل) را در نظر بگیرید! فکر مىکنید اگر اینها هر روز غذا مىخورند، ماهیانه چه قدر فقط خرج خوراکشان مىشد؟ هر روز براى هر تمساح، یک یا دو گوزن هفتصد، هشتصد کیلویى، گور اسب هزار کیلویى، کنار برکه مىآید و خوراک او مىشود که قیمت گوشت این گوزنها حدود شش میلیون تومان است! یعنى خداوند هر روز براى یک خانوادهى پنج نفرى تمساح، حدود سى میلیون تومان خوراک قرار داده است؛ ماهى یک میلیارد تومان! (وَکَأَیِّنْ مِنْ دَابَّهٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللّهُ یَرْزُقُها وَإِیّاکُمْ وَهُوَ السَّمیعُ الْعَلیمُ)[2] . تازه این تمساحها حرص نمىزنند که گوزن
بیشترى بگیرند و نمک بزنند و کنار بگذارند. لباسشان هم به صورت خیلى آسان تحت اختیارشان است و لازم هم نیست به دنبال پارچه و خیاط و بوتیک بگردند. کفش و کلاه و خانهىشان هم همین طور….
در حالى که اگر هدف آفرینش انسان، همینها بود که دیگر نیاز به فکر و عقل و انسان شدن نبود. نهایت آرزوهاى ما انسانها و نهایت خواستههاى ما شده آن چیزى که تمساحها میلیونها سال است به آن رسیدهاند. بسیارى از عقدهها و
بیمارىهاى روانى بشر امروز برخاسته از این است که چرا به فلان متاع بىارزش نرسیده است و کتابهاى روانشناسى یا کتابهاى دینىِ انحرافى به گونهاى مىخواهند به این بشر تلقین کنند که ناراحت نباش، به خدا دل ببند یا اعتماد به نفس داشته باش که یک روزى به اینها برسى. اما دین اصیل به انسان آموزش مىدهد تا خود را بشناسد و گرفتار این آرزوهاى پست و حقیر نباشد و در نتیجه گرفتار این بحرانها نشود. اصلا خود خداوند سوگند یاد کرده است که من آرزوى هر آرزو کنندهاى را که آرزویش غیر از خود من باشد، قطع مىکنم؛ «بعزّتی وجلالی وارتفاعی على عرشی لاََقْطَعَنَّ أَمَلَ کُلِّ آمِلٍ سواى». زیرا هر آرزویى غیر از خود خداوند ارزشش از انسان کمتر است و اگر انسان خود را خرج آن کند، خسارت دیده و خود را به هلاکت انداخته است؛ بنابراین، خداوند از روى رحمت، آرزوى چنین شخصى را قطع مىکند. آن وقت ما دیندارها به اسم خدا و دین به او تلقین مىکنیم که ناراحت نباش! بالاخره تو یک روزى به این متاعهاى بىارزش مىرسى. یا روانشناسى مىخواهد همین تلقین را به او بکند.
آیا لذتى در این تلاوت تکرار و تحمل رنج و مرگ تدریجى هست؟
چه ترسى از رفتن داریم و چه شوقى در ماندن؟
اگر بودن بهتر است و اگر زندگى ترجیح دارد، پس در این زندگى، چه بخواهیم؟ و این هدف و خواستن ما با چه مسائلى
ارتباط دارد؟
آیا افسردگى قرن ما و آتش و رنجى که انسان معاصر را فرا گرفته، نتیجهى این نوع نگاه پوچ و عبث به زندگى نیست؟