قرآن در زندگىام غریب بود و با کتاب خدا هیچ انسى نداشتم. هرازگاهى که ماه رمضان یا مناسبتى پیش مىآمد خودم را به زور راضى مىکردم تا شاید بتوانم یکى دو ساعت وقت بگذارم و به امید وعده وعیدهاى خدا که هر آیهاى برابر یک ختم قرآن است مثلاً در هر چند دقیقه یک ختم قرآن کرده باشم ولى هنوز به نیم ساعت نرسیده، مىبریدم. از طرفى هم درد دلم را به کسى نمىگفتم تا اینکه یک شب خود حاج شیخ از من سؤال کرد که تا چه حدى با قرآن انس دارم.
من هم که انگار منتظر چنین سؤالى از یک محرم دلسوز بودم سفره دلم را باز کردم و همه حالتهایم را بیان کردم و گفتم: فکر نمىکنم با این حال و هوایى که دارم هیچ وقت در عمرم بتونم حتى یک ختم قرآن داشته باشم ولى دلم براىخودم مى سوزه که کسى که لااقل اینقدر فهمیده که قرآن زبان خداست چرا نباید با زبان خدا انس داشته باشه!
حاج آقا که انگار درد مرا از خودم بهتر مىدانست، گفت: همون خدایى که به من و تو گفته خوندن قرآن عبادته، این رو هم گفته که حتى نگاه کردن به قرآن هم عبادته، مگه نه؟!
پس تو بیا از این به بعد یک کار بکن؛ تو با خودت عهد ببند که هر شب موقع خواب حتمآ سراغ قرآن برى، اون رو باز کنى و یک نگاه به آیاتش داشته باشى و با این کار حداقل به ثواب نگاه کردن رسیده باشى که این نگاه دست کمى از خوندن قرآن نداره و…
من که از این جواب در پوست خودم نمىگنجیدم از آن شب این کار را شروع کرده و تا مدت پنج شش ماه موقع خواب قرآن را برمىداشتم نگاه مىکردم و مىخوابیدم. بعد از مدتى این فکر به ذهنم خطور کرد که: من عجب آدم بىفکرى هستم! الان حدود صد و هفتاد هشتاد روزه که دارم فقط قرآن رو نگاه مى کنم و کنار مىگذارم، اگه توى هر شب فقط یک دقیقه وقت گذاشته بودم و یک آیه خونده بودم تاحالا تونسته بودم حداقل دو جزء از قرآن را تموم کنم.
با این فکر بود که شبها به نگاه کردن تنها اکتفا نکرده و با هر بار نگاه کردن یکى دو آیه هم قرائت مىکردم و بعد از یکى دو سال دیدم حتى به شبى یک جزء و دو جزء هم راضى نشده و بعضى شبها پنج شش جزء قرآن مىخواندم. ولى جالب اینجاست که در یکى از همان شبها که مىخواستم سراغ قرآن بروم و طبق معمول شبهاى گذشته قرآن بخوانم، دیدم دست و دلم به کار نمىرود و آن قدر طولش دادم تا بالاخره خوابم برد و موفق به قرائت قرآن نشدم. شب بعد هم با همین حال مواجه شدم. بعد از اینکه شب دوم هم موفق به خواندن قرآن نشدم و دیدم که حواسم هم بوده ولى نخواندهام، دنبال عاملى در خودم گشتم.
وقتى مسأله را با حاج آقا مطرح کردم، ایشان از من سؤال کرد : آخرین بارى که قرآن خوندى کى و چه قدر بود؟
ـ ده جزء.
ـ چرا اینقدر زیاد؟!
ـ حاج آقا! مگه در قرآن نداریم که «فَاقْرَءُوا مَا تَیسَّرَ مِن القرآن»؛ هر چه قدر مىتونید از قرآن بخونید؟
ـ خودت دارى مىگى گفته هر چه قدر مىتونید، نگفته هر چه قدر نمىتونید هم بخونید. او گفته هر چه قدر براتون میسّره. مگه توى روایت هم نداریم وقتى از سر سفره مىخواین بلند بشین آخرین لقمهاى که سیرتون مىکنه رو نخورید؟ خب، قرآن هم غذاى روح ماست. پس همیشه خودت رو مقدارى تشنه نگه دار تا براى بار بعد که مىخواى سراغش برى عطش داشته باشى، نه اینکه دل زده شده باشى.
«فَاقْرَءُوا مَا تَیسَّرَ مِنْهُ »؛ دوباره خطاب به قرائت قرآن مىشود.
این انس و پیوند با قرآن، براى کسانى که بار رسالت را به دوش گرفتند، اصیلترین مسألهاى است که باید به آن رو آورند. کسانى که این پیوند را ندارند، زود افت مىکنند. «حرکت، ص: 205»
با قرآن، در مکتب و سپس در مدرسه روبه رو شدم. استادى داشتیم سختگیر… که سختگیرىها و فشارش ما را از قرآن و تعلیمات دینى بیزار کرد. این فشار براى نفرت کافى بود، هر چند که در جوى مذهبى و قرآنى بزرگ شده بودیم.
من خودم از این فشار، تجربهها آموختم، که دیگر تخم نفرت را این گونه در دلها نریزم. «تطهیر با جارى قرآن(2)، ص: 12»