بسیار مطرح مىکنند که رابطه علم و دین چیست؟ آیا این دو در تضاد هستند؟ یا مکمل همدیگرند؟ و یا دو حوزه جدا از هم دارند و به همدیگر کارى ندارند؟و یا یکى بر دیگرى هیمنه دارد ؟ آشنایى با نگاه استاد و دقت در بیان ایشان هم نسبت این دو مشخص مىشود که دین بر همه چیز حتى علم هیمنه دارد و هم این که علم بدون بینشى که از دین مىگیرد در حقیقت مرده است و حامل بن بست سریع تر آدمى است که على (ع) در وصف اهل بیت مىفرماید : هُمْ عَیْشُ الْعِلْمِ وَ مَوْتُ الْجَهْل[1] » و اینجاست که استاد انقلاب در علم را پیشنهاد مىکند تا بشر حیات دیگرى بیابد و از ختم و بن بست رها شود و از عذاب الیم و عظیم نجات یابد :
دلى که باز و آزاد باشد مىتواند از فسخ عزائم و نقض همم بیاموزد. مىتواند از قبض و بسط خود بیاموزد. مىتواند از تحول و از بلا و از مصیبت و مکاره و از مطلوب و محابّ خود بیاموزد و گوش آزاد مىتواند از هدایتها و از تلاوتها بیاموزد.
گوش آزاد مىتواند صداى آیات را بشنود. هنگامى که زباله و کثافت و یا ظرف کثیف و یا گریه کودکى و انتظار پیرمردى و گرفتارى رهگذرى را مىبینى، در واقع اینها تو را صدا مىزنند که مرا از سر راه بردار و مرا بشوى و مرا دستگیر باش، و گوش آزاد مىتواند این دعوتها و این طلبها را بشنود و اجابت کند و اگر گذشت و گوش خود را گرفت، توقع نداشته باشد که دعوت رسول را اجابت کند و صداى رسول را بشنود و تلاوت آیات او را جدّى بگیرد و چشم بىپرده مىتواند پدیدهها را آیت ببیند و غایت و واقعه نپندارد.
نمىدانم در بیابانى سرگردان و گمشدهاى تا گرسنه و تشنه و هراسناک، پشت هر تپه و شکاف هر درّه را گشته باشى و پس از مدتها گرفتارى و سردرگمى به خاکستر اجاقى و یا پشگل بزى و کفش و کوزهاى، چشم روشن کنى؟ براى تو پس از آن همه سرگردانى، خاکستر و پشگل فقط خاکستر نیست، که نشانه است، آیت است، براى تو حرفى دارد و به تو نشانى مىدهد.
تو در هنگام اشتغال و همراه غفلت به این نشانها توجه ندارى و فقط پدیدهاى پشگلى، خاکسترى را مىشناسى اما هنگام سرگردانى و تمرکز و جستوجو و دقت، تو دلالتها و هدایتها و دعوتها و نشانهها را مىبینى و مىشنوى و احساس مىکنى. خداوند وقتى مىخواهد از دیدار آتش و یافتن آتش در شب سرد و سرگردانى موسى بگوید، این گونه مىگوید : «آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ نارآ[2] »؛ از سمت طور به آتشى انس گرفت نه این که آن را دید و رأى ناراً، نه، «آنس من جانب الطور ناراً». تفاوت دیدنها در گرو همین طلب و تمرکز و جستوجو است. و کسى که بر منابع آگاهى خود قفل زد و آن را بست، چه انتظار دارد و منتظر چه پاداشى است، جز همین که مطابق عمل او با او رفتار کنند و بر دل و شنوایى او مهر بزنند؛ که آنها بر بینایى خود پرده کشیدهاند، نشانهها را نمىبینند و از آیتها براى خود غایتى گرفتهاند و دل خوش کردهاند.
پس اگر چشم، آیهها را نخواست و ندید و اگر گوش، دعوتها و هدایتها را نشنید و اگر دل، از تحول نعمتها و از منع و بخشش دیگران در خود آنها نشست و به مدح و ذمّ آنها مشغول شد و از رفت و آمدها و از قبض و بسطها و از فسخ عزیمتها و نقض همّتها نیاموخت، خود بر عذاب خود اقدام کرده و خود خواسته است؛ و نباید دل خوش کنى که بهرههاى تجربه و علوم تجربى را داریم و از ختم و قفل نمىترسیم؛ که دانشها بدون بینشهاى مسلط شکل نمىگیرد و کسى که این سنجش و این ذهنیت و این زاویه دید را نداشته باشد به مجموعههاى هماهنگ با اندازه وجودى انسان و به برنامههاى متناسب با بافت و ساخت انسان و جهان، راه نمىیابد.
و همین مىشود که آدمى دهانى مىشود وابسته به یک مشت روده و منتهى به دستگاههاى تناسلىاش و همین مىشود که از دنیا توقع رفاه و امن دارد و بر خدا مىشورد که این چه نوع میهمانى و پذیرایى است و این چگونه آفرینش بىحساب و ناهماهنگى است و راست هم مىگوید که با امن و رفاه هماهنگ نیست، که مدام تحول است و بلاء و مصیبت و مدام ضربه است که بر دیوارها و محدودهاى آدمى وارد مىشود و بتها را مىشکند.
بر فرض در دنیاى امکان و رفاه و بالاتر از مدرن زندگى کند و به تمامى خواستههایش دست بیابد، ولى این وجود فراباش که گذشته و آینده و حال را یکجا مىبیند، و به جدایىها حتى در هنگام وصال وقوف دارد و پاییز و سردى زمستان را حتى در شکوفههاى بهار مىفهمد، چگونه مىتواند ایمن باشد و چگونه مىتواند آرام بگیرد؟ حتى در کنار منزل جانان چه جاى امن؟ چون هر دم جرس فریاد مىدارد که بربندید محملها …
و همین طور که مىبینى انسان بیدار و جهان متحوّل حتى هنگامى که جهان دست یافتنى و رام مىشود با هم هماهنگى ندارند، واى به روزى که ناهماهنگى مضاعف شود و مصیبتها و درگیرىها و جنگها و ستمها سر بر دارد، که دیگر عذاب مضاعف و عذاب عظیم شکل مىگیرد و عذاب با این کفر و چشمپوشى رابطه تنگاتنگ دارد و اگر بگوییم «الذین کفروا لهم عذاب عظیم»، از این واقعیت مرتبط و از این ارتباط تنگاتنگ مىگوییم. پس آدمى به اندازه رنجى که مىبرد، کافر است!!
اما اگر بینش و گرایش به غیبت شکل بگیرد و آدمى سالک باشد و دنیا راه، آن وقت همه بتشکنىها و ضربهها بر دیوارها، مىشود نعمت و تمامى بلاء و مصیبت، شکر مىخواهد؛ که مىفرمودند : «اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشَّاکِرِینَ عَلَى مُصَابِهِم و مىفرمودند: وَ اجْعَلْ شُکْرِى لَکَ عَلَى مَا زَوَیْتَ عَنِّى أَوْفَرَ مِنْ شُکْرِى إِیَّاکَ عَلَى مَا خَوَّلْتَنِى[3] » و آن وقت تو با سختىها راحت هستى و مع العسر در یسار هستى و مىتوانى از مصیبتها بیاموزى، که تعلقها و توقعهاى تو را مىشکنند و تنظیم مىکنند.
نمىتوان با وسعت دانش و سرعت دانش، جاى این بینش و این گرایش را پر کرد و نمىتوان غربت آدمى را با علم جواب گفت؛ که آدمى بزرگتر از این محدوده است و این محدوده را با علم و صنعت و قدرت، زودتر مىگذراند و بنبست و تنهایى و حبس و دیوار را زودتر احساس مىکند. داستان حیرتزدایى علم و تزلزل مذاهب برخاسته از حیرت، (3) یک حرف است و حقیقت غربت انسان و تنهایى او و دیوار و بنبست هم، حقیقتى دیگر است. تا تو در کجا ایستاده باشى و تا کجا آمده باشى.
بگذار این نکته را همین جا بگویم که علم با تمامى قدرت و سرعت و صنعتش براى عبور از همین دنیاهاى نزدیک و ستارگان کهکشان اول ما، خیلى ناتوان و ناچیز است.
حتى اگر به سرعت نور برسى باید میلیونها سال در راه باشى تا از همین خانه معلق اطاقهایى را ببینى. براى معراجها باید به دنبال وسایل دیگرى بود و باید از انبساط وجود و احاطه وجود راهى پیدا کرد … باید در علم انقلابى دیگر آورد؛ که این منابع آگاهى با حجاب و قفل و ختمى که بر آنها مىزنیم جز با «عذاب عظیم» پیمانى نمىبندند و براى این دنیاى بزرگ و این انسان بزرگتر از دنیا کارسازى ندارند[4] .