خیلى خسته بودم
ده دوازده ساعتى مىشد که توى راه بودم.
آدرس درست بود! یک در تختهاى قدیمى، ولى هر چه زنگ مىزدم کسى دم در نمىآمد.
خیلى عجیب بود! آن موقع صبح ! درِ خانه باز ولى انگار کسى داخل نبود !!!
با دستم کمى در را فشار دادم
راه پلهاى که به یک زیرزمین قدیمى ختم مىشد جلوى چشمانم نمایان شد.
خسته و مستاصل به یاد یک دوست قدیمى افتادم که خانهاش همان نزدیکىها بود. حرکت کردم و…
وقتى دم در آمد اول مرا نشناخت ولى بعد از چند لحظه با تعجب گفت: تویى!! پسر تو !! اینجا!؟…
بعد از صرف صبحانه من که حوصلهام سر رفته بود گفتم: بلند شو بریم حرم یه زیارتى بکنیم و برگردیم.
با هم آماده شده و راه افتادیم.
من که به دنبال یک هم صحبت مىگشتم خیلى دلم مىخواست از حال و احوال او بپرسم و بیشتر درد دل کنم ولى در حال حرکت متوجه شدم که دوستم از من فاصله مىگیرد و انگار خیلى راغب به هم صحبتى با من نیست!
با دیدن حالتهاى او بود که گفتم :
بابا جون آخه چرا اینقدر از من فاصله مىگیرى؟ بیا با هم راه بریم، نا سلامتى بعد از سالها مىخوام دو کلمه باهات درد دل کنم که تو هم اصلاً پا نمىدى.
ولى باز هم مىدیدم همان آش است و همان کاسه.
من که نمىدانستم چرا او باید از من دورى کند، پرسیدم :
چیه؟ چرا این طورى مىکنى؟ من که لولو خورخوره نیستم! چرا از من فرار مىکنى؟
او که به حرف آمده بود گفت:
تو چند ساله که توى قم نبودى و از فضاى اینجا خبر ندارى …شرمندهام ولى باور کن اگه تو هم جاى من بودى همین کارى رو مىکردى که من مىکنم.
من همه ترسم اینه که یه موقع ناصحین و نمىدونم امر به معروف و چى چى و چى چى بخوان به تو گیر بدن، من هم گرفتار بشم.
من با تعجب گفتم: به من گیر بدن؟ آخه براى چى؟!
ـ اینجا روى تیپ و قیافهها حساس هستند، اینجا تهران و شیراز نیست که بىتفاوت باشن …لباسها، موهاى تو، تیپ و قیافهات …!
من که بدجورى تو لک رفته بودم زیارت کردم و با سردى از دوستم جدا و به سمت خانه حاج آقاى صفایى راه افتادم.
از حرم تا منزل ایشان هزارو یک فکر به سراغم آمده بود و آزارم مىداد :
آخه وقتى بهترین دوستاى من بعد از یکى دو سال به خاطر تیپ و قیافهام این جورى منو طرد مىکردند از یک آخوند چه انتظارى مىرفت؟!!
مسلما اگه حتى به من جواب سلام هم نمىداد دور از انتظار نبود.
اصلا درِ خونهاش رو روى من باز مىکرد؟!
آخوندى که این روزها بالاى منبر مىشینه و مردم رو موعظه مىکنه، حتما مىخواد کوچکترین گرد و خاکى هم روى آبرو و اعتبارش نشینه و طبیعیه که با دیدن من برق سه فاز بگیردش!
تا اونجایى که من شنیدهام اینها اگر توانش را داشته باشند یک کیوسک نگهبانى سر کوچههاشون مىگذارند که من و امثال من حتى از محله و کوچهشون عبور هم نکنیم چه برسه به اینکه بخواهیم درِ خونهشون رو بزنیم و از نزدیک ببینیمشون و با اونها رفت و آمد هم داشته باشیم.
خدایا! چه غلطى کردم پا به این خراب شده گذاشتم …
این باباى ما هم عجب راهى گذاشت پیش پاى ما! کاشکى با یک «نه» همون اول خودم رو نجات مىدادم.
ولى چه مىشد کرد که او این غرامت رو در ازاى رضایت از من مىخواست و من هم قبول کرده بودم.
من با این افکار هر قدم که به منزل ایشان نزدیکتر مىشدم قدمهایم لرزان و لرزانتر مىشد.
اواسط راه بود که حاضر شدم رنج سفرى دوباره و نارضایتى پدر را به جان خریده و عطاى قم و دیدار آقاى صفایى را به لقایش ببخشم و برگردم ولى انگار نیرویى مرا به پیش مىبرد! وقتى روبهروى در خانه ایشان رسیدم خودم را از تردید نجات داده و گفتم: هر چه بادا باد! و زنگ را فشار دادم.
زنگ در را که زدم ایشان دم در آمد.
با دیدن او بود که همه خیالات و توهّمهایم نقش بر آب شد و ورق برگشت.
آخر ایشان با دیدن من انگار مدتها چشم به راهم باشد. با شوق مرا در بغل گرفت و مانند پدر مهربانى که فرزند دلبندش را به آغوش مى کشد به سینهاش مىفشرد.
آنچنان با گرمى و محبت دستهایم را گرفته بود که اصلا دلم نمىخواست دستم را بکشم.
همانطورى که دستم در دستهایش بود از پلهها پایین رفته، توى زیرزمین نشستیم و مرا به صرف یک چاى داغ دعوت کرد، بعد هم بلند شد و جاى رختخوابها، ظرفها،حمام و دستشویى را به من نشان داد و گفت: اینجا راحت باش، اگه هم چیزى خواستى صدا بزن تا برات بیارم.
اینجا چند تا از بچههاى دیگه هم زندگى مىکنن که احتمالا باید بشناسیشون. الان هم توى اتاق اون طرفى استراحت کن که اگه بچهها اومدن مزاحم استراحتت نشن…
من که دلم نمىخواست از این نگاههاى پر مهر و محبت دل بکنم سرم را به امید دیدارى دوباره روى بالشت گذاشتم و خستگى یک عمر سرگردانى و دربهدرى را به فراموشى سپردم …
…بعضىها در نگاه اول آشنا هستند، زود انس مىگیرند و دیر مىبُرند. در همان نگاه اول گویا سالها با هم بودهاند و مدّتها در هم جوشیدهاند. «مسئولیت و سازندگى ص: 215».
شاخههاى سازندگى
1. معاشرت: اینها در روش، کار خود را محدود به روشنگرىهاى فکرى نمىکنند، که حتى از انفاق و اطعام و رفت و آمدها و محبتها نیز مدد مىگیرند. «مسئولیت و سازندگى، ص: 187»