توضیح: متنی که پیش روی شماست، حاصل گفتگویی صمیمی است که دوست خوبمان حجت الاسلام و السلمین فرج الله رحیمی با حجت الاسلام و المسلمین رحیملو یکی از قدیمیترین شاگردان استاد علی صفایی حائری داشتهاند. این گفتگو در سال 1381 انجام شده است و برای اولین بار منتشر میشود.
لطفا خودتان را معرفی کنید و از نحوه آشنایی خود با استاد صفایی برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم
من محمد رحیملو هستم، بین رفقا مشهور به رسول، متولد سال 1339.
آشنایی ما با استاد، به قبل از انقلاب و سال 1354 برمیگردد. آن زمان دبیرستان میرفتم و چون دوست داشتم که طلبه شوم، شبانه در مدرسه آقای مجتهدی، در تهران، جامع المقدمات میخواندم. البته خانواده راضی نبودند و میخواستند که من مدرک تحصیلی داشته باشم. به خاطر همین من هم بنا به خواسته آنها به مدرسه میرفتم و شبها دروس حوزوی را میخواندم.
آن زمان ما تابستانها به مشهد میرفتیم. یکی از دوستان ما که اهل مشهد بود، چون میدانست اهل مطالعه هستیم، سعی میکرد ما را تغذیه فکری کند. آن موقع آقای خامنهای در مشهد نهج البلاغه درس میداد و کتاب معروفی داشت به نام «طرح کلی اندیشه اسلامی» که در آن سعی میکرد با توجه به خطبهها و نامههای نهجالبلاغه، طرحی را از اسلام ارائه دهد. دوست ما نوارهای درس آقای خامنهای را برای ما میآورد.
یک بار در کنار این نوارها، یک سِری از نوارهای جلسات استاد صفایی را نیز به ما داد که ببینیم چگونه است. فکر میکنم نوارهای مربوط به جلسات زکات و فقر و انفاق استاد بود. بعد از این جریان یک بار در ماه مبارک رمضان که به مشهد رفته بودیم، گفت: «آن کسی که نوارهایش را برایتان آورده بودم، الآن مشهد است و بحثهای تفسیری دارد.» استاد در خانهای پشت بازار رضا ساکن بود.
خلاصه اینکه ما به آن جلسه رفتیم. دیدیم، حاجشیخ با چند نفر نشستهاند و قرآن میخوانند و در ضمن آن، برخی از آیاتی را که زمینهای را فراهم میکرد و همچنین ارتباط برخی از آیات را برای یکدیگر توضیح میدادند. آشنائی اولیه ما با استاد آنجا شکل گرفت و بعد در جلسات تفسیر ادامه پیدا کرد…
در آن جلسات ما هم شرکت میکردیم و با دوستان وارد بحث میشدیم. ایشان هم تقریبا با ما آشنا شده بود.
یک بار به استاد گفتم که میخواهم درس طلبگی بخوانم، ولی پدر و مادرم اجازه نمیدهند و میگویند: «باید تحصیلات را ادامه بدهی و مدرکت را بگیری» استاد گفتند: «در تهران هم دوستان هستند که میتوانی با آنها مرتبط شوی و دروس حوزوی را نیز بخوانی». ایشان آقای دکتر رفیعی را به ما معرفی کرد و ما روزها یک ساعت قبل از مدرسه میرفتیم منزل دکتر رفیعی و دروس حوزه را میخواندیم.
برنامه استاد در مشهد چه بود؟
شبها با ایشان میرفتیم حرم، قسمت «بالاسر». بعد از اینکه استاد نمازی میخواند و سلامی میداد، معمولا در حیات جمع میشدیم و سایر دوستان هم آنجا به ما ملحق میشدند و در سقاخانه «اسماعیل طلا» جلوی پنجره فولاد، روزی زمین مینشستند و صحبت میکردند. کسانی هم که ایشان را میشناختند، سؤالاتی میپرسیدند. ما هم در همان حین، با نوع فکر و نوع حرف زدن استاد و کارهای ایشان آشنا میشدیم.
نوع این کار برای من بسیار زیبا بود و آن سؤال و جوابها تجربه خوبی بود و باعث شد که بعدها ارتباطمان قطع نشود و با رفقایی که در تهران در کتابخانه یک مسجد، دور هم جمع میشدیم، میآمدیم قم و به استاد سر میزدیم. آن زمان، منزل استاد در منطقه «باجک» بود.
اوایل که میآمدیم، در خانه پدرشان، در یک اتاقِ آن، همراه با خانواده خود زندگی میکردند. اتاق کوچکی بود که بحثهای تفسیر ایشان آنجا برگزار میشد. کتابهای «تطهیر» حاصل آن جلسات است. دو یا سه ساعت مانده به غروب، بحث شروع میشد و ایشان در حین بحث مشغول بود؛ پخت و پز میکرد یا چای یا میوه میآورد.
به خاطر دارم گاه میوههایی که در منزل ایشان بود و میآورد مثلا سیبهای لکهداری بود که او آنها را شسته و تمیز کرده بود و به رفقا تعارف میکرد. یک عمر صمیمت را میشد در تعارفها و برخوردهای او دید.
استاد در میهمانیها چگونه برخورد میکردند؟
اولین نکتهای که باید دراین زمینه بگوییم چیزی است که معمولا به هرکس که تازه ازدواج کرده میگویم.
استاد میگفت: « در مهمانیها چیزی را که دارید قایم نکنید و برای چیزی که ندارید، خودتان را به زحمت نیاندازید.» میگفت: « فرقی میان مهمانها نگذارید و برای همه مهمانها یکسان باشید.» خود استاد هم اینگونه بود. در مهمانیها همه را به یک چشم نگاه میکرد و میان کسی که امکانات کمتر یا سواد کمتری داشت و کسی که امکاناتی داشت یا باسوادتر بود فرقی نمیگذاشت. خیلی وقتها میشد که سر سفره غذا، قابلمه را میگذاشت وسط و همه رفقا از آن غذا میخوردند. دوست داشت که شراکتی بین رفقا باشد و همه دستشان در یک کاسه باشد و مراعات همدیگر را بکنند.
بسیاری اوقات نزدیک ظهر که میشد قریب به 15 یا 20 نفر، در اتاق نشسته بودند؛ در حالی که خانم ایشان برای 5 نفر غذا درست کرده بود. استاد برای اینکه به همه برسد قابلمه را سر سفره میگذاشت و همه از آن میخوردند. البته قبل از آن، سهم خانواده را جدا کرده بود. این کار به خاطر آن نبود که به خانواده غذای بیشتری برسد؛ بلکه به این دلیل بود که خانواده و فرزندان، نفرت از مهمان را پیدا نکنند. به همین دلیل به خانواده خود می گفت: «سهم خودتان را بدارید؛ بقیه آن سهم ماست» و بقیه غذا را می آورد و گاهی نشان می داد که دارد می خورد.
ما در میان رفقا داشتیم افرادی که به خاطر صفا و محبتی که داشتند، از بچههایشان کم میگذاشتند و به مهمان میدادند. این البته نشاندهنده گذشت آنها بود ولی باید ظرفیت خانواده و فرزندان را هم در نظر گرفت و چیزی را به آنها تحمیل نکرد. به خاطر همین در مهمانیها زحمت کار را بر دوش خودش میانداخت و کارها را خودش انجام میداد و ظرف میشست و… . در ضمن گفتگوها هم توصیه میکرد که اینگونه باید عمل کرد تا نفرت نسبت به مهمان در دل خانواده ایجاد نشود. البته در کنار اینها به خانواده هم آمادگی میداد تا آنها نیز تحملشان بیشتر شود و ظرفیتشان بالا برود.
گاه میدیدیم با خانمش صحبت میکرد که: «خیال نکن اگر تو به کسی پول میدهی، او به تو محتاج است؛ بلکه این در واقع تو هستی که به او نیاز داری؛ چون او زمینه را فراهم میکند تا احسان تو خرج شود.»
سر سفره هم حواسش به همه بود و اگر میدید شخصی ضعیف است و خجالت میکشد مانند دیگران بخورد، برای او جداگانه غذا میکشید.
ویژگی دیگر مهمانیهای ایشان که اشاره هم کردم، سادگی و صفای زیادی بود که بر آنها حاکم بود.به عنوان مثال زمانی که تهران و قم را بمباران کرده بودند و زن و بچه ها را به شهرستان فرستاده بودیم، شبها منزل ایشان جمع میشدیم. یک شب استاد با همان امکانات کمی که بود، اندکی مرغ و سیب زمینی درست کرده بود (مقدار کمی مرغ با سیب زمینی زیاد) و در یک قابلمه کوچک سر سفره آورد. تعدادی از رفقا هم بودند؛ ولی نان نبود؛ چون نانواییها پخت نمیکردند و قم هم واقعا خلوت شده بود. فقط مقداری نان خشک بود که وقتی استاد رفت تا آنها بیاورد، دید آنها را جلوی گوسفند گذاشتهاند. جای شما خالی! رفت و نان خشکها را از جلوی گوسفند جمع کرد و آورد و سر سفره گذاشت. آثار گوسفند روی نان خشکها بود. خود ایشان نانها را برمی داشت و با یک فوت به آنها، هم خود می خورد وهم به ما می داد.
ما هم از ایشان این سادگی را یاد گرفته بودیم. مثلا آن زمان به خاطر شرایطی که وجود داشت، برنج نیمدانه میخریدیم و استفاده میکردیم و به مهمان هم میدادیم؛ حتی اگر مهمانی از یک شهر دیگر مثل تهران میآمد، از همان برنج نیمدانه میپختیم. این را از ایشان یاد گرفته بودیم که راحت باشیم و به خاطر حرف دیگران خودمان را به گرفتاری و قرضگرفتن و.. نیاندازیم.
به خاطر دارم که یک بار یکی از دوستان که از خارج برگشته بود، با چند نفر دیگر از رفقا، به خانه ما آمده بود. من خانه نبودم و قرار بود دخترم غذا درست کند. آن موقع سنی نداشت و کوچک بود. قرار بود لوبیاپلو درست کند. یک قابلمه بزرگ گذاشته بود و زورش نرسیده بود که آن را بردارد و زمین بگذارد و خلاصه حسابی جوش خورده بود. ظهر که آمدیم دیدیم که چه چیز شفتهای درست شده است. برنج، واقعا وا رفته بود. بعضی از رفقا نخوردند؛ ولی استاد، برای خود غذا کشیدند و گفتند: «من برنج نرم دوست دارم» و به طور کامل از آن غذا خوردند. ایشان حرمت میزبان را نگه میداشت و به گونهای رفتار میکرد که مبادا چیزی بگوید که میزبان با همه دوندگیهایی که داشته است، مکدر شود.
به نظر شما، استاد صفایی چه ویژگیهایی داشتند که ایشان را از دیگران متمایز کرده بود؟
وقتی آدم به زندگی استاد، نگاه میکند و میخواهد دست روی یک صفت خاص بگذارد و مابقی صفات را نادیده بگیرد، احساس میکند به ایشان ظلم کرده است. به طور کلی میتوانم بگویم بسیاری از خصوصیاتی را که در مورد پیامبر اکرم شنیده بودیم، در استاد میدیدیم. البته این نباید حمل بر این شود که می خواهیم عصمت را در مورد ایشان ثابت کنیم.
به خاطر همین اگر بخواهیم دست روی صفت خاصی بگذاریم، حق ایشان ادا نمیشود. استاد بسیار شاکر ، صبور ، حلیم و بخشنده بود. خیلی مراعات افراد را میکرد و در پی کار دیگران بود و بسیار اهل تحمل بود.
بسیاری از این خصوصیات که برای پیامبر اکرم لازمه کار بود و همچنین لازمه کار طلبگی است، را در خود داشت. بعضیها یک صفت اخلاقی یا عمل خاص را مراعات میکنند، ولی از سایر صفات غافل میشوند؛ ولی ایشان اینگونه نبود و همه چیز را با هم داشت. مثلا در زمینه علمی، همیشه سعی میکرد مسائل علمی روز را نیز بداند. به خاطر همین در این زمینه نیز مطالعه میکرد و از کسانی که در زمینههای مختلف کار کرده بودند، استفاده می کرد. به دوستان میگفت: «بنویسید؛ من از معلومات شما استفاده میکنم». حتی در درس خارج، به شاگردان خودش نیز همین مطلب را میگفت. این کار باعث میشد که ما هم به اصطلاح راه بیفتیم و تجربه بیشتری کسب کنیم و قوی شویم.
توصیه ایشان به نوشتنِ دوستان یک دلیل دیگر هم داشت و آن این بود که ایشان با وجود آن جایگاه علمی که داشت، هیچ گاه خودش را مستغنی از دیگران نمیدید.
در مسائل علمی آنقدر متواضع بود که وقتی به مطلب جدیدی میرسید، آن را از خودش نمیدانست و زمانی که آن را بیان میکرد، میگفت: اینها مال من نیست؛ اینها در واقع رزق شماست که خدا در دهن من گذاشته است». این در حالی است که بسیاری، وقتی تحقیقی میکنند و مطلبی مینویسند، نظریاتی را که چند نسل قبل از آنها مطرح شده است، متعلق به خود میدانند و به نام خود بیان میکنند.
استاد وقتی مطلب جدیدی را کشف میکرد، میگفت: « قبلا هرچقدر در این آیات فکر کرده بودم، به این نتیجه نرسیده بودم، ولی همین امروز که نوشتههای شما را میخواندم، این مطلب به ذهنم رسید.» نمیخواست مطالب به نام خودش ضبط شود.
یکی دیگر از مهمترین ویژگیهای استاد این بود که با وجود مشغله فکری و علمی که داشت، از حال رفقای ضعیف خودش غافل نمیشد و به آنها سرمیزد. در سیره علماء دیدهایم کسانی را که وقتی مشغول درس میشوند، نامهها را نمیخوانند و زیر فرش میگذارند؛ یعنی درس را حفظ میکنند، ولی معاشرت را قطع میکنند. ولی حاجشیخ، اینگونه نبود. او مطالعه و درس و معاشرت، همه را با هم داشت.
ما ممکن است معاشرتهایمان محدود به کسانی باشد که همتیپ خودمان هستند؛ مثلا طلبه یا اهل مطالعه و علم هستند. ولی استاد با همه جور آدمی نشست و برخاست می کرد. ایشان با افرادی مینشست که نه اهل درس و مطالعه بودند؛ نه افرادی متدین محسوب میشدند. میدیدیم که مثلا طرف کارگر بود؛ راحت به خانه استاد میرفت و با او رابطه صمیمانه داشت. استاد به همه سر میزد و برایش فرقی نمیکرد طلبه باشند یا غیره. گاهی میگفت بیا برویم به عمه خانم سر بزنیم یا به قبرستان شیخان سر خاک مادرشان یا پدرشان میرفت و خلاصه اینکه از بین فامیل و غیر فامیل طلبه و غیر طلبه و مرده و زنده کسی از قلم نمیافتاد.
یکی دیگر از ویژگیهای استادصفایی این بود که در معاشرتها سعی در رفع حوائج دیگران داشت. ما معمولا اینگونه هستیم که اگر یکی از رفقا کاری را از ما خواسته است، بسیاری اوقات یادمان میرود که اصلا آن کار چه بوده است. ولی استاد اینگونه نبود. وقتی کاری را به او میگفتی، میدیدی که با همه مشغلهای که داشت، کار تو را فراموش نکرده و دنبال کرده است. حالا گاهی هم آن کار به نتیجه نمیرسید؛ اما آنچه میدیدیم و همان هم مهم بود، این بود که یکی هست که میشود به او اعتماد کرد و مسائل را برایش مطرح کرد.
یکی از ویژگیهایی که مطرح کردید مراعات حال دیگران بود، لطفا در این زمینه توضیح بیشتری بدهید.
گاهی بعضی دوستان سمج و بدپیله، در مباحث علمی، به مدت طولانی با استاد بحث میکردند و استاد گاه شاید بیش از سی مرتبه مطلب را تکرار می کرد. این یک نمونه از مراعاتکردنهای ایشان بود. ما علمای دیگر را هم دیده بودیم که اگر یک سؤال از آنها میپرسیدیم و از جواب قانع نمیشدیم و میخواستیم دوباره بحث کنیم، تحمل نداشتند. ولی ایشان اینگونه نبود وقتی میدید طرف مقابل کندذهن است یا قانع نمیشود، با صبر و حوصله مطلب را تکرار میکرد تا متوجه شود.
از خود ایشان نقل میکنم که میگفت: «روزهای اول که رفقا به قم آمده بودند و بسیاری از آنها به حوزه رو آورده بودند، صرف و نحو را شاید بیست یا سی بار تکرار میکردم، به گونهای که آخر شب هیچ رمقی برای من باقی نمیماند.»
ما این را در نوشتههای ایشان دیده بودیم که گاهی لازم است آدم حرف بزند، اما نمیشود. و گاهی باید ساکت باشد، اما مجبور است حرف بزند. مثلا در مشهد در «بالاسرِ» حضرت پیش میآمد که استاد آماده حرفزدن بود. ولی یکی میآمد و شروع به صحبت میکرد و مدام حرف میزد و استاد ساکت بود. سکوتش به خاطر آن شخص بود تا آماده قبول مطلب شود و راه بیاید و جذب شود.
در مقابل، جاهایی میدیدیم که استاد خیلی حال حرفزدن نداشت؛ اما مجبور بود مدام حرف بزند. به عنوان مثال در تبلیغ، بسیاری مشکلشان مشترک بود اما چون نمیشد که همه آنها را جمع کرد و یک بار برای همه صحبت کرد، مجبور میشد یک جواب را چندین بار برای تک تک آنها توضیح دهد و تکرار کند. این کار خیلی مشکلی است و فشار روحی و جسمی زیادی به آدم وارد میکند.
یکی از ویژگیهایی که در مورد استاد معمولا ذکر میکنند، عهدهداری ایشان است، در این زمینه خاطرهای از ایشان دارید؟
بله این یکی از مهمترین ویژگیهای ایشان بود و بسیار میدیدیم که افرادی را که نه ما میشناختیم و نه حتی خودش، دستگیری میکرد و مشکلاتشان را حل میکرد. در یکی از همین سفرهایی که به مشهد میرفتیم، شخصی در اتوبوس نشسته بود که حاج شیخ متوجه شد او مشکل مالی دارد و بدهکار است و خود و خانوادهاش ناراحتند. با اینکه از قبل او را نمیشناخت، اما بدهی آن شخص را که آن موقع، ششصد یا هفتصدهزار تومن بود، قبول کرد و بر عهده گرفت. از این نمونه کم نبود.
گاهی حتی تجارتی میکرد برای اینکه به امور رفقا رسیدگی کند. اوایلی که ماشین ابزار تازه راه افتاده بود، معاملهای در این زمینه کرد، که سه میلیون تومان که آن زمان، پول خیلی زیادی محسوب میشد، نصیب او شد. آن سه میلیون به شب نرسید و تمام آن خرج افرادی شد که گرفتار بودند؛ با اینکه آن روز خود استاد آنقدر گرفتار بود که پول تهیه شام شب را نداشت و آن شب نان و پیاز یا غذای بسیار سادهای خوردند.
بسیار نقل میکنند که وقتی اتفاقی میافتاد، استاد آن واقعه را با آیهای از قرآن تطبیق میدادند و درسی میگرفتند و تذکری میدادند. در این زمینه مطلبی از ایشان به خاطر دارید؟
ما در بسیاری از لحظات زندگیمان غافلیم و از بسیاری از حوادث درس نمیگیریم و بهرهای نمیبریم و توجهی به قرآن و به معصوم نداریم. استاد در صحنههای مختلف، تذکراتی از قرآن برای ما داشت و از حضرت رسول و حضرت امیر علیهمالسلام مطالبی میگفت. این نشان میدهد که ایشان، انس با قرآن و اهل بیت داشتند.
یک بار با استاد به باغات رفته بودیم، ایشان وقتی سرسبزی آنجا را دید، گفت: «بهشت هم همینطور، میوههایش نزدیک و قابل دسترسی هستند. البته اینجا باید از درختها بالا بروی تا چیزی گیرت بیاید.» در واقع استاد همواره در حال تذکر و یادآوری چیزهایی بود که معصومین با آنها همراه هستند.
البته بررسی یک همه ابعاد یک شخصیت همچون استاد، در یک مصاحبه ممکن نیست و به یاد آوردن این قبیل نمونهها نیاز به تأمّل بیشتری دارد. برخی از نمونهها را خود استاد نقل کردهاند که دوستان در کتاب آیههای سبز آنها را جمعآوری کردهاند. اما غیر از این موارد باید بیشتر فکر کنیم تا به یاد بیاوریم.
با تشکر از شما به خاطر وقتی که در اختیار ما قرار دادید.