مقدمه:
آقای علی اشرف طهماسبی نیک از شاگردان قدیمی استاد علی صفایی حائری است که سالیان دراز از محضر استاد در مسائل مختلف عقیدتی، تربیتی و… بهرهها برده است. ایشان دروس طلبگی را تا مقطع خارج فقه و اصول ادامه داده و در محضر درس اساتیدی چون آیات عظام مؤمن، تبریزی، و شبیری زنجانی کسب علم نموده است.
همچنین وی دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته حقوق جزا و جرمشناسی، دانشجوی دوره دکترا، و استاد دانشگاه قم است.
متنی که پیش روی شماست، حاصل گفتگویی صمیمی است که دوست خوبمان حجت الاسلام و السلمین فرج الله رحیمی با آقای طهماسبی در سال 1382 داشتهاند که برای اولین بار منتشر میشود.
ابتدا از شما تشکر میکنیم که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید. لطفا خودتان را معرفی بفرمائید.
بسم الله الرحمن الرحیم
بنده علی اشرف طهماسبی متولد 1338 در نورآباد دلفان هستم که تا حدود دیپلم در کوهدشت لرستان سکونت داشتم و پس از آشنایی با مرحوم استاد به قم مهاجرت نمودم.
از نحوه آشناییتان با استاد برایمان بگویید؟
ماجرای آشنایی من با حاجشیخ با مطالعه کتاب «رشد» شروع شد. یکی از آشنایان ما از قم این کتاب را از یک دستفروش خریده بود و به کوهدشت آورده بود که از طریق ایشان به دست من رسید.
وقتی این کتاب را خواندم، در ذهنیت و دیدگاهم یک تحول بنیادی پیدا شد. گویا تک تک کلمات این کتاب را با تک تک سلولهایم جذب میکردم. با اینکه نه نویسنده را دیده بودم و نه میشناختم و اصولا هیچگونه پیشداوری در این زمینه نداشتم. برخورد من با کتاب «رشد»، نسبت به تمام کتابها و نوشتههای دیگر که خوانده بودم، یک برخورد کاملا استثنائی بود. این کتاب، به طرز عجیبی در جان و روح و روان من تأثیر گذاشت. بعد از خواندن این کتاب چند تا از بچههای فعال کوهدشت که در واقع اینها پیشگامان فعالیتهای سیاسی و مذهبی در کوهدشت بودند، را دعوت کردم و داستان خودم را و کاری را که کتاب «رشد» با من کرده بود، برای آنها بیان کردم. من کم سن و سالترین آنها بودم. نشستیم با هم به صورت جمعی کتاب را خواندیم.
پس از مطالعه این کتاب کشش و جاذبهای مرا به سمت قم میکشید. تقریبا اوایل بلوغم بود. فکر میکنم حدودا شانزده سال داشتم. با شخصی قرار گذاشتیم که به قم برویم. شبی که میخواستیم به قم بیاییم، احساس غیرعادی خاصی به من دست داد به گونهای که نتوانستم بخوابم. تقریبا یک سال و نیم قبل از انقلاب بود. آن شب، شب عجیبی بود. در واقع مانند شب قدر من بود. تمام شب را در فکر یک برنامهریزی و تقدیری برای عمرم بودم. غیرعادی بود. آن شب در درون من غوغایی بود. از آن شب تا الآن چیزی حدود 25 سال میگذرد ولی هنوز آن شب را به یاد دارم. آن شب نقطه عطف عمر من به حساب میآید.
خلاصه اینکه حدود ساعت 3 نیمه شب بود که راه افتادیم و بعد از هفت-هشت ساعت نزدیک ظهر رسیدیم قم.
آنجا با یکی از دوستان برخورد کردم به نام صالح مزرعه که با آقای صفایی مرتبط بود. آن روز به اتفاق آقای مزرعه به خانه کوچکی در باجک، (کوچه دادگستری) رفتیم. وقتی حاجشیخ وارد شد، من نمیدانستم که ایشان کیست. یادم میآید که ایشان یک بشقاب کاهو وسکنجبین آورد و نشست در آن اتاق کوچکی که سمت حیاط بود. ایشان با چهره شاد و پرنشاط شروع به صحبت و خوش و بش کردند. گویا سالیان درازی است که ایشان را میشناختم. کاملا برای من مأنوس بود. خیلی در دلم جا پیدا کرد. گویا عمری با ایشان زندگی کرده بودم. بعد که ایشان از اتاق بیرون رفت، به صالح گفتم: «این آقا نویسنده کتاب رشد نبود؟» «گفت تو از کجا فهمیدی؟»
بعد مرا به او معرفی کرد. حاجشیخ هم با مهربانی خاصی و لبخندی که بر لب داشت، ما را به گرمی تحویل گرفت و شروع به شوخی کردن نمود. این بود شروع آشنایی ما که برمیگردد به حدود یک سال و نیم قبل از انقلاب.
بعد از این جریان، مدتی قم ماندم. بعد برگشتم کوهدشت و از آن به بعد مرتب با مرحوم استاد رفت و آمد داشتم.
اگر از آن سالها خاطرهای دارید، لطفا بیان بفرمایید.
خاطرات آن زمان، چون با حاجآقا و در جمع رفقا بودیم، بسیار شیرین و جذاب و جالب بود.
مثلا یک شب که من حالت بیتابی خاصی داشتم، وقتی مرحوم استاد این حالت مرا دید، دست مرا گرفت و مرا با خود همراه کرد. در آن شب در کوچههای تاریک قدیم میزدیم و استاد این شعر را با لحن سوزناکی میخواند:
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
استاد، مرا که آن موقع جایی نداشتم به خانه باجک آورد. آن شب ما را به اتاقی برد که شهید محمد و آقاموسی هم آنجا بودند. آقاموسی که دوساله بود و محمد هم شاید چهار سالی داشت. یک مادر پیر هم در اتاق بود. آن شب ما همانجا خوابیدیم. خلاصه این شد که ما قم ماندیم و درسها را زیر نظر حاج آقا و رفقا شروع کردیم.
حاجآقا چگونه استادی بود؟
ایشان به تمام زوایای زندگی شاگردان توجه میکرد. واقعا متکفل بود و با تمام وجود، همه رفقا و بچههایی که میآمدند را سرپرستی میکرد. همه چیز را زیر نظر داشت و عهدهدار بود. هیچ وقت چیزی را به کسی تحمیل نمیکرد. تنها زمینه را برای انتخاب فراهم می کرد و هر کس میآمد، نصرت و یاری ایشان را حس میکرد. استاد بسیار فعال و پر جوش و خروش بودند. مثلا میدیدیم که روزی حدود بیست ساعت فعالیت میکند. برخوردها آن زمان بسیار زیاد بود و استاد با تیپهای مختلف، برخوردهای بسیار زیادی داشتند.
روش تدریس استاد هم، خاص خودشان بود. کلاس درس، خشک نبود. روش تدریس ایشان توأم با انعطاف و گفتگوی دو طرفه و پرسش و پاسخ بود وگاهی وسط درس به مناسبت، شوخی، لطیفه یا خاطرهای تعریف میکردند. استاد در تدریس از روشهای روانشناسی استفاده و روشمند تدریس میکردند.
از آنجا که خانه استاد، خیلی کوچک بود و جایی برای درس و بحث نداشت، میآمدیم مسجد امام. تعدادی از درسها از حدود یک سال قبل از انقلاب تا شاید دو سال بعد از انقلاب در مسجد امام بود. آن زمان برای رفقایی که تازه آمده بودند، ادبیات عرب و صرف و نحو میگفت.
بعضی وقتها در طول روز چندین بار، درسهای تکراری میدادند و برای چند دسته از بچهها یک درس را میگفتند.
سبک تدریس ایشان بسیارعالی و بر مبنای کتاب «استاد و درس» خودشان بود که بعد از آن تدریسها، نوشته شد. استاد علاوه بر اینکه خیلی راحت و صریح تدریس میکردند، شاگردان را راه میانداختند و وادار میکردند که یافتهها را با متن قرآن و نهج البلاغه تمرین کنند.
من تا کتاب «کفایه» شاهد درس استاد بودم. در درس خارج ایشان، خیلی کم شرکت کردم. چون آن زمان ما در حد درس خارج نبودیم.
درس خارج استاد به خاطر اینکه بچهها از قبل کار کرده بودند و حالت گفتگو داشت، به دو ساعت هم میرسید. پایان کلاس که نوبت به جمعبندی بحث میرسید، همه را به هم میریخت و هرچه بچهها بافته بودند، باد هوا میشد. استاد واقعا با استحکام و استدلالی قوی نظرات را نقد میکردند.
در انتخاب متن درسی نیز شیوههای جدید را ترجیح میداد و کتابهای شهید صدر و مرحوم مظفر را نسبت به متون قدیمی مانند: «معالم» و «قوانین» و … بهتر میدانست.
در درس خارج، نگاه اصولی ایشان برای بچهها منقح شده بود و شاگردان میدانستند استاد چه نظریاتی دارند و قصد انجام چه تحولی در علم اصول دارند. کتاب «درآمدی بر علم اصول» ایشان خلاصهای است از نظرات استاد در این زمینه.
در درس خارج فقه، استاد معتقد بود که اگر شاگردان پنجاه فرع فقهی را با این سبک و سیاق کار کنند، به حدی میرسند که خودشان میتوانند کار را انجام دهند.
بنابراین استاد در درس خارج افراد را معطل نمیکردند. خیلی زود شاگردانشان را به راه میانداختند و روش را به دست میدادند و به مقصد میرساندند.
در ادبیات و همچنین در دورههایی که مباحث فلسفه و عرفان و تاریخ و … را با رفقا کار میکردند، آنجا نیز روش درست را به دست میدادند.
من خیلی از این روش بهره بردم. سایر اساتید، خودشان گوینده هستند و بقیه گوش میدهند؛ ولی درس ایشان اینگونه نبود. خود بچه ها باید به مطلب میرسیدند و میفهمیدند و با موضوعات و مباحث درگیر میشدند تا آماده هضم و جذب مطالب فشردهای که ایشان مطرح میکرد، شوند. اینگونه راه دراز خیلی کوتاه میشد.
استاد مشغله و درگیری زیادی داشتند و این برای من سؤال شده بود که آیا استادی هست که این همه انسانسازی و کار تربیتی و معاشرت و گفتگو، در تهران و مشهد و قم و شمال و جاهای مختلف کرده باشد و در کنار آن، این همه نوشته داشته باشد و کار علمی انجام داده باشد؛ آن هم با این امکانات محدود.
آیا خاطرهای هم از این مسافرتها دارید؟
یکی از خاطرات شیرین و به یاد ماندنی من با استاد، سفری بود که همراه با ایشان، دو نفری به لرستان داشتیم. دو یا سه سال بعد از انقلاب بود. به اتفاق ایشان به منزل یکی از دوستان در روستای باصفای پرسک شهر «الشتر» لرستان رفتیم.
سه روز آنجا ماندیم. بیرون از خانه زیر درختهای بیشه، زیرانداز و متکایی و مقداری غذای ساده میبردیم. میگفت این غذای ساده هیچ چیزش از آمریکا نیامده است. تمام آن مال خودمان است. تخم مرغ و کره و نون و دوغ که همه محلی بود و تولید خود آن روستا بود.
استاد کتاب «تطهیر» جلد 5 (سوره کافرون) را آنجا نوشتند. من شاهد نوشتن ایشان بودم. به صورت دمر زیر سایه درخت دراز میکشید و خیلی سریع مینوشت و برگه ها را به کنار میانداخت و میگفت شما مطالعه کن. من هم کنارش نشسته بودم و نوشتهها را مطالعه میکردم. از تولید به مصرف بود.
یک روز تعدادی چوپان را بر روی تپه ها مشاهده کردیم. استاد نگاهی با حسرت به آنها انداختند و گفتند: «چه می شد ما هم چوپان بودیم. عین صاد بی عین صاد. مسئولیت بی مسئولیت. کارمان میشد چوب برداشتن و یک خواب راحت.»
شب سوم شعبان هم آنجا بودیم. شبی سرد بود. اَلِشتر، یک منطقه ییلاقی و سردسیری است. نماز مغرب و عشا را به ایشان اقتدا کردیم. بچههای روستا نیز با ما بودند. به من گفت: «علی یک حوله و چراغ دستی بردار، برویم.» میخواست زیارت عاشورا بخواند. چراغ فانوس و یک حوله برداشتیم و رفتیم داخل دره.
رودخانهای آنجا بود که آب زیادی داشت و استخر مانند بود. شب در آن هوای سرد و آب سرد، در رودخانه غسل کرد و و بعد از آن شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.
اگر از برخوردهای استاد در این رفت و آمدها چیزی به یاد دارید، برای ما بیان بفرمایید.
بعدها یک بار میخواستیم به روستای خودمان برویم. نیسانی گرفتیم. در نیسان جا کم بود. نرفت جلو. آمد عقب، کف نیسان نشست و گفت: «ما از شهر آمدهایم که روستایی شویم.» در روستای ما افراد سبیلویی بودند که عقاید خاصی داشتند و به اصطلاح اهل حق بودند. هیچ روحانیای با آنها مراوده نمیکرد. آنها را نجس میدانستند. یک شب حاجشیخ وقتی آنها را دید، با آنها روبوسی کرد. خیلی تعجب کردند که با این سبیل و وضعیت، یک روحانی با اینها معانقه میکند. این برخورد باعث شد که مهمان آنها شدیم و برای ما غذا آوردند. هنوز که هنوز است این دیدار را به یاد دارند که مگر میشود یک روحانی ما را بغل کند و با ما روبوسی کند. این صحنه در خاطرات آنها باقی ماند. استاد میگفت اینها مستضعفند. باید به آنها محبت کرد و با آنها رابطه برقرار کرد و آرام آرام آنها را متحول نمود.
یک نکته کلی که در برخوردهای ایشان در مسافرتها وجود داشت، این بود که ایشان در هر محل یا جایی که وارد میشدند، دقت می کردند که چه اشخاصی آمادگی و استعداد دریافت مطالب و طلب را دارند و میتوان تحولی در اعماق اندیشه آنها ایجاد نمود و آنها را به حرکت واداشت و از مردن و فسیلشدنشان نجات داد.
پیش میآمد که گاهی گروهی جمع میشدند و تعداد زیادی بودند؛ ولی استاد، وارد بحث نمیشدند. بنابراین ملاک برای استاد تعداد افراد و ریز و درشتی آنها نبود. مثلا در دوران اوج مظلومیت ایشان که با تحریمها و مقاله روزنامه جمهوری، بچهها را رَم داده بودند، یک بار به کوهدشت آمد. بزرگان آنجا جرأت نمیکردند به دیدار استاد بیایند. یک بار خانمی آمد و سؤالاتی داشت. چون آن موقع کتابهای استاد همه جا پخش شده بود و همه از آنها استفاده میکردند. این خانم حدود دو ساعت با حاج شیخ صحبت میکرد و سؤال و جواب رد و بدل شد. ایشان با شرح صدر تمام سؤالات را پاسخ دادند.
به خاطر اینکه از لحاظ سیاسی اشکالاتی به استاد مطرح شده بود و از سمت افرادی تبلیغات سوئی شده بود و اتهاماتی زده شده بود، در این زمینه نیز از استاد سؤال زیاد میپرسیدند. نکته جالب اینجا بود که استاد سؤالاتی را که علمی وفقهی بود به خوبی پاسخ میدادند؛ ولی نسبت به سؤالاتی که شخصی بود و مربوط به اتهاماتی بود که به ایشان برمیگشت، نمیخواستند از خودشان دفاعی داشته باشند.
به عنوان مثال، یکبار چند تا از بچههای کوهدشت که نماینده مجلس یا فرمانده سپاه یا مدیر بودند و تحت تأثیر نظریات دکتر سروش قرار گرفته بودند و نقدهایی به نظام و مسائل حکومت اسلامی داشتند، در خانه ما با استاد دیدار داشتند. ایشان خیلی قوی به سؤالات آنها پاسخ دادند و با وجود اتهاماتی که به ایشان زده بودند، هرگز نخواستند در این جمع به نفع خود استفاده کنند و چیزی به دفاع از خودشان بگویند؛ بلکه اندیشه اسلامی ناب را مطرح میکردند.
نقل میکنند که در بسیاری از برخوردها استاد آیه یا روایتی را متناسب با آن واقعهای که اتفاق میافتاد، تفسیر میکردند. از این گونه خاطرات چیزی یادتان هست؟
از اینگونه موارد بسیار پیش میآمد. یک مورد را خودشان تعریف میکردند که شبی ظاهرا در یاسوج بود. خیلی خسته بودند و نای از جا بلندشدن نداشتند.ایشان میگفت: «میخواستم بخوابم، ولی نماز شب را نخوانده بودم. میگفت یکباره این آیه برایم عجیب برجسته شد: «وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن ذُکِّرَ بِآیَاتِ رَبِّهِ ثُمَّ أَعْرَضَ عَنْهَا إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنتَقِمُونَ». میگفت: دیگر نتوانستم بخوابم و تا صبح با بچهها حرف زدم و بحث کردم. حالت عجیبی بود. چنان این آیه وجود مرا هشدار داد که با آنکه نمیتوانستم تکان بخورم، بلند شدم و تا صبح بیدار ماندم و با دوستا پرسش و پاسخ و مذاکره علم داشتم.»
آیا در سفرهای مشهد هم همراه استاد بودید؟
بله سفرهای زیادی را برای رفتن به مشهد همراه ایشان بودهام. از سال 1360 که ماه رمضان در تابستان بود، ما همراه با خانواده، چندین سال پشت سر هم تمام ماه را خدمت ایشان بودیم.
در مشهد هم گفتگوهای تربیتی و سازنده و برخوردها با تکتک بچه ها و دیگران دائما فعال بود و حتی بالاسر که مستقر میشدند، خیلی وقتها افراد و جوانها میآمدند آنجا که من نمیشناختم. ایشان گاهی برای یک جوان چند ساعت وقت میگذاشت و صحبت می کرد و حتی وقتی را که میخواست در آن مشغول دعا شود، باز صرف صحبت میشد.
گاهی شب قدر بود، حتی شب 23 رمضان که وقتشان را صرف همین کار میکرد. یا زمانی بود که حال دعا را داشت، ولی یک مراجعه کننده میآمد و استاد وقت خود را در اختیار او قرار می داد و مشغول صحبت با او میشد.
درباره زیارت هم ایشان کاملا مقید بودند که با غسل و لباس تمیز به زیارت بروند. من یادم نمیآید که ایشان یک بار بدون غسل به زیارت رفته باشند. حتی جایی آب گرم نبود، استاد برای زیارت با آب سرد غسل کردند.
استاد اهل ورزش و تفریح هم بودند و فوتبال بازی میکردند و کُشتی هم میگرفتند. در این مورد برایمان صحبت بفرمایید.
زیاد اتفاق میافتاد به خاطر اینکه بچهها خسته نشوند، فوتبال بازی میکردند و کشتی میگرفتند. من خودم با ایشان کشتی گرفتهام. خیلی هم قوی بودند. اگر کمر کسی را میگرفتند، دیگر بعید بود بتواند، خودش را از آن خلاص کند.
در فوتبال هم که ایشان واقعا تعمد داشت. هم به خاطر نشاط و تحرک بچهها و هم به این دلیل که فوتبال یک ورزش جمعی است و خیلی چیزها می توان از آن یاد گرفت. به خاطر همین، فوتبال یکی از برنامه اصلی در طول هفته بود و با تمام مشغله هایی که داشت یک روز در هفته را حتما برای فوتبال میگذاشت؛ البته قسمتی از بعداز ظهر یک روز را.
در زمینه دستگیری از دیگران و کمک به افراد جامعه و مؤمنین چگونه عمل میکردند؟
در این مورد استاد، بسیار فعال بود و وقت زیادی میگذاشت. به یاد دارم برای ازدواج طلبهای، از قم این همه راه را تا تبریز برای خواستگاری رفت.
مشکلات خانوادهها، مشکلات مالی و مسائلی مانند ازدواج و … زیاد وجود داشت که یکی از مشغلههای اصلی استاد، همین حل مسائل رفقا و طلبهها بود. استاد زندگی تکتک بچه ها از تشکیل خانواده و ازدواج گرفته تا مسکن و مسائل خانوادگی و حتی بچههایشان را تحت نظارت داشت و حاضر بود مستقیماً در تمامی صحنهها حضور داشته باشد. خیلی عجیب بود. حوصله زیادی دراین زمینه به خرج میداد.
ایشان تمام مسائل و مشکلات بچهها و سلامتشان و مریضیهایشان و خانوادههایشان و قفر و بیپولیشان و خلاصه همه چیزشان را درنظر داشتند. استاد معتقد بود طلبهای که هزاران ساعت و یا صدها ساعت روی او کارشده نباید رها شود.
یک بار یک خانمی بود که به واسطه شغل پدرش که سفیر بود، در کشورهای مختلفی چون ترکیه و عربستان و … زندگی کرده بود. این خانم کتابهای مختلف شیعه و سنی و دکتر شریعتی و مطهری را خوانده بود و حرفهایی برای گفتن داشت و نقدهایی مطرح میکرد و حتی تشیع را زیر سؤال میبرد.
استاد برای گفتگو با ایشان چهار- پنج ساعت پیاده در تهران راه رفته بود تا بتواند شاید تأثیری روی او داشته باشد. چند ساعتی با او صحبت کرده بود و او را متحول کرده بود.
من تعجب میکردم وقتی می دیدم ایشان برای یک مورد که احتمال میداده میتواند مؤثر و مفید باشد چقدر زحمت میکشیدند و تلاش میکردند.
برای اخوی ما هم ایشان خیلی زحمت کشیدند تا ازدواجشان را حل کردند و حتی خودشان خواستگاری کردند. عقد بعضی از دوستان را خودشان در خانه ما خواند. یکی از دوستان میگفت در مراسم ازدواجش که قبل از انقلاب بود، حاج شیخ حاضر شده بود. آنجا تعدادی از آشنایانشان بودند که از آمریکا آمده بودند و حاج شیخ را دست میاندازند که آنجا حاجشیخ با آنها برخوردی میکند و جذب میشوند.
جاهای دیگری دیده بودید که افرادی حاج شیخ را دست بیاندازند؟
بله در لرستان به روستایی رفته بودیم. در خانه کدخدایی بودیم که میگفتند تا حالا هیچ آخوندی از دستش سالم در نرفته است. همه را میچلانده و مسخره میکرده است. بسیار رند و زیرک بود.
آن شب بحث حکومت و آخوندها پیش آمد و کدخدا از این در وارد شد که آخوندها سیاستمدار نیستند و قدرت حکومت ندارند و … که حاج شیخ خیلی قوی برخورد کرد؛ به گونهای که طرف منفعل شد. کدخدا با آن همه زرنگی آن شب، در چنگ حاج شیخ افتاد و به شدت منفعل و ذلیل و درمانده شد. استاد پوستش را کند.
استاد در برخورد، بلافاصله طرف را شناسایی میکرد که چه روحیهای دارد و چه تیپی است و متناسب با روحیه و طرز تفکر او وارد بحث میشد و برخورد میکرد. به افرادی که یکهتازی میکردند و هر چه دلشان میخواست میگفتند، به هیچ وجه رو نمیداد. فورا جریان را به نفع دیگران تغییر میداد.
با هر تیپی دانشجو، روشنفکر، هنرمند، فیلسوف، عارف و آنها که مسخره میکردند و… برخورد مناسب و متناسب با آنها را داشت.
برخورد استاد با جریانات سیاسی و فکری آن زمان چگونه بود؟
استاد بدون اینکه بخواهند با شیوه رایج به رد جریانات فکری و سیاسی بپردازند، بازیرکی خاصی مبانی را نقد میکردند. حساسیتها آن موقع زیاد بود. پختهترین برخوردها نسبت به شخصیتها و جریانات سیاسی را من از ایشان دیدم. یعنی الآن پس 25 سال تجربه و تأمل در شخصیتها و جریانات سیاسی، من به پختگی و دقت در برخورد ایشان کسی را سراغ ندارم. خیلی هم به طور صریح و مستقیما چیزی را رد نمیکرد. بلکه به صورت مبنایی، مبانی و روشها را مقایسه می کرد و نقد می زد. اما اگر کار خوبی انجام میشد، صراحتا تمجید میکرد.
یک روز من و استاد، از حرم به سمت خیابان صفاییه به قصد خانه یکی از دوستان میرفتیم. امام تازه حکم بازرگان را داده بودند و مردم شعار میدادند: «بازرگان، بازرگان، نخست وزیر ایران.» ما از پیادهرو میرفتیم. ایشان سرشان را پایین انداخته بود و داشت فکر میکرد. بعد گفت: «ببینم کدام کشور به ایران حمله میکند؛ ترکیه؟ عراق؟ و…». خیلی عجیب بود. تقریبا یک سال قبل از حمله عراق بود. استاد قبل از حوادث بزرگ بیدار بود و آنها را حس میکرد و پیشبینی میکرد.
استاد قبل از غائله کردستان و جریانهای منافقین نیز، هشدارهایی میدادند و حتی پیامهایی برای مسئولین فرستادند. ایشان قبل از انقلاب و زمانی که بنی صدر پاریس بود، نسبت به نوشتهها و شخصیت بنیصدر هشدار دادند و اندیشه او را یک اندیشه التقاطی میدانستند.
نظر استاد درباره فلسفه وعرفان چه بود؟
در نوشتهها و گفتگوها معلوم بود. به طور کلی فلسفه اسلامی و فلسفه مسلمین را از هم تفکیک میکرد. جریان اندیشه اسلامی را آن سبک و روش و سیاقی که فلاسفه و عرفا معرفی میکردند، نمیدانست. استاد به سیطره اندیشه اسلامی بر همه اینها اعتقاد داشت و به اصالت جریان وحی و تربیت و روش برخورد رسول معتقد بود.
جریان عرفان و فلسفه، حتی فلسفه و عرفان مسلمین را هم اصیل و ناب نمیدید و معتقد بود نمیتوان نام اسلام ناب را روی آن گذاشت. ولی نکته جالب این بود که ایشان با این اندیشه برخورد سازنده میکردند و میگفت اسلام همه اینها را تحت پوشش قرار میدهد و بر اینها سیطره دارد و به اینها جهت میدهد.
ایشان بینش دینیای را اصل میدانست که جریان آن از رسول آغاز میشود. میگفت ما نمیتوانیم فلسفه و عرفان را با جریان دین یکی بدانیم.
استاد برخلاف دیگر مخالفین فلسفه وعرفان که فقط کارشان نقد و تخطئه بود، اینگونه نبود که اندیشههای آن فلاسفه بزرگ را نخوانده باشد. خودشان به من میگفت که تمام اسفار را به صورت دقیق خواندهام. همینطور کتاب محیالدین و متون فلسفی و عرفانی را به صورت دقیق خوانده بود و فهم کرده بود. بنابراین ابتدا اینها را دیده بود و بعد نقد و بررسی میکرد.
استاد طرح جریان اندیشه اسلامی را در کنار فلسفه و عرفان مطرح میکرد و نشان میداد که یک طرح مستقل و اصیلی است که در کنار سایر طرحها به راحتی میتوان آن را مقایسه و نقد کرد. ایشان معتقد بود ابتدا تو باید طرح مطلوبت را بیاوری و این هنر نیست که تنها به بزرگان و دیگران حمله کنی و فقط نقد و نفی داشته باشی. ایشان سبک و روششان این نبود و بنا داشت اصل اندیشه دینی را مطرح کند و این فکر را به صورت نظاممند در همه ابعادش ارائه کند. جریانی که از تربیت و اخلاق و عقیده و معرفت، تا فقه و سلوک و عرفان، همه اینها را پوشش میداد.
به عنوان آخرین سؤال از روزهای آخر حیات استاد، اگر خاطرهای دارید، برایمان بگویید.
یک هفته قبل از حادثه با استاد هماهنگ کرده بودم که به دریاچه گهر در لرستان برویم. آنجا دوستانی داشتیم و با آنها هماهنگ کرده بودیم که با حاج شیخ به آنجا برویم. به حاجآقا گفتم که چهارشنبه باید برویم. گفت بسیار خُب. شب یا روز قبل از سفر پیش استاد رفتم. استاد گفت سفر را تأخیر بیانداز تا هفته آینده. کاری پیش آمده و من باید مسافرتی بروم. بعد که برگشتم با هم میرویم. من هم زنگ زدم و کنسل کردم و گفتم هفته بعد میآییم.
هفته بعد باز با استاد، صحبت کردم، گفت بگذار مشهد هم بروم، بعد میرویم. من هم برای چند روز دیگر هماهنگ کردم؛ ولی حس کردم که حاج آقا حالتش کاملا متفاوت از حالت همیشگی است.
خیلی برای من تعجب آور بود. اینطور نبود که حاج شیخ سفر آمادهای را به تأخیر بیاندازد، تعجب کردم.
شبی که میخواست به تهران برود. رفتم پیشش. دیدم دوش گرفته بود و حوله را روی دوشش انداخته بود. گفت بیا تا نماز بخوانیم. تا حالا ندیده بودم که حاج شیخ کسی را به نمازخواندن جماعت با خودش دعوت کند. حالت خاصی داشت. من حالت از دنیا کندهشدن را از چهرهاش میخواندم. ولی متأسفانه متوجه مطلب نشدم. فردای آن روز ایشان به تهران رفتند و بعد هم که آن اتفاق تصادف اتفاق افتاد و من همیشه حسرت میخورم که چرا از استاد نخواستم که آن سفر همراه ایشان باشم.