مقدمه:
حجت الاسلام و المسلمین عزیزالله حیدری یکی از شاگردان خاص مرحوم استاد علی صفایی حائری میباشند. ایشان سالها با استاد همراه بوده و از خرمن شخصیت و تفکر ایشان خوشهها چیدهاند.
وی با قلمی شیرین، مجموعه خاطراتی از سیرۀ عملی استاد جمعآوری کرده اند که در کتابی به نام «مشهورآسمان» به وسیله انتشارات لیلهالقدر به چاپ رسیده است. آنچه در پی میآید، گفتگویی است که توسط دوست خوبمان آقای فرجالله رحیمی در اسفند ماه سال 1381 با ایشان صورت گرفته و برای اولین بار است که منتشر میگردد.
با تشکر از شما و وقتی که در اختیار ما قرار دادید، لطفا ابتدا خودتان را معرفی کنید.
با سلام به همه عالمان و بزرگانی که ترویج کننده تفکر اسلامی و دینی و ترویج کننده تفکر ناب شیعی بودند. و با سلام و تحیت به روح بلند و پاک حضرت استاد صفایی. بنده چیز خاصی از خودم ندارم تا معرفینامه من باشد. عزیزالله حیدری، هستم متولد سال 1337 در تهران. بعد از پایان دوران دبیرستان، در همان تهران و در دانشگاه، در رشتۀ روانشناسی قبول شدم و حدود دو سال در این رشته مشغول به تحصیل بودم، تا اینکه بعد از آشنایی با استاد به حوزه آمدم.
اولین برخورد شما با استاد چگونه اتفاق افتاد؟
من همیشه گفتهام که بهترین خاطرۀ من در زندگی همان برخورد اولم با استاد بود.
بنده قبل از آشنایی با استاد با فکرها و حرفهای مختلفی که آن روزها رائج بود، آشنایی داشتم؛ اما یک مشکل اساسی در تفکرات آن دوره، خلأی را برای من پیش آورده بود. متفکرینِ قبل از انقلاب، غالبا و نه همه، نقاط ورود و خروج فکرشان روشن نبود، و به همین دلیل انسان جایگاه حرفها را به خوبی متوجه نمیشد. فکرها نظامِ دقیق و مستندی نداشتند که به انسان در شرائط مختلف پاسخگو باشند. به همین دلیل ما در آن روزها تشنۀ یک تفکر دقیق و مستند و از سویی دیگر منظّم و روشن بودیم.
یاد دارم روزی یکی از دوستان به من پیشنهاد داد که به دیدار یک روحانی برویم. قبول کردم و با هم راه افتادیم و به منزل یکی از آشنایان رفتیم. در آنجا روحانیای را دیدم که با تمام طلبههایی که تا آن روز دیده بودم تفاوت داشت. با پیراهن و شلوار سفیدش و بدون عمامه و عبا نشسته بود و مشغول تراشیدن ته یک خربزه بود. همین اولین نقطهی جذب من شد. هیچ طلبهای را تا آن روز ندیده بودم که آنقدر ساده و بیآلایش باشد. هنگامی که شروع به حرف زدن کرد، دیگر کاملا مرا شیفته کرد. آنقدر جذب او شده بودم، که وقتی پیشنهاد داد که با او به خانۀ کسی برویم، بیمعطّلی قبول کردم.
به خانۀ پدرخانم آقای رفیع، که در میدان امام حسین- فوزیه سابق-بود، رفتیم. آنجا پایگاه استاد بود. در حقیقت غالب نشست و برخاستهای استاد در آنجا بود. استاد مشغول تعاملات و گفتگوهای خود شدند و من مبهوت شده بودم از اینهمه فعالیت و دقت ایشان در برخوردهای متنوع. ساعت از 12 گذشته بود. تا سرشان خلوت شد، مشغول خواندن دعای کمیل شدند و یاد دارم اشکی را که در هنگام خواندن دعای کمیل بر گونههای ایشان جاری بود.
آن برخوردی که در آنشب شکل گرفت، عجیب من را متأثر کرده بود. صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم و ایشان من را به صبحانه دعوت کرد، گفتم:«روزه گرفتهام».
حالتی که با دقت در برخوردها و گفتگوهای ایشان در من آمده بود، عجیب بود .سرّ کمال و حسن تفکر ایشان همین اثرگذاری عمیق بود. حرفهای زیادی هستند که از قشنگی و استدلالی بودن حرف ندارند، ولی در انسان چیزی را تغییر نمیدهد؛ اما حرفهای استاد درون انسان را نشانه میرفت و زیر و رو میکرد.
علاوه بر این تأثیرگذاری عمیقی که در سخنان استاد بود، اتقان محتوایی و استناد و نظام فکری ایشان هم بسیار مطلوب و جذّاب بود. ایشان گویی از متن دین سخن میگفتند؛ ولی برای بشر امروز. به همین جهت من تفکر ایشان را بسیار عمیق و همراه با جایگاهی رفیع میدانم. من یک بار کتاب روش نقد ایشان را بعد از انقلاب برای شهید مطهری بردم؛ ایشان گفت که من سرم خیلی شلوغ است- مشغول ساماندهی و سازماندهی نیروها و کارهای انقلاب بودند- من در پاسخ گفتم: خیلی دوست داشتم مطالعه کنید؛ چون میخواهیم این را مبنای فکری قرار دهیم. ایشان همین که چند خط کتاب را خواندند،آنچنان ذوقزده شدند که به من قول دادند تا دو روز بعد خبرش را به من بدهند.اما گروه فرقان ایشان را شهید کرد و فرصت این نظرخواهی را از ما گرفت.
فرمودید که شما دو سالی در رشتۀ روانشناسی و در دانشگاه تهران مشغول بودید. چه شد که دانشگاه را رها کردید و به قم آمدید؟ استاد چه ملاکهایی دادند که شما این انتخاب را داشتید؟
این نکته را بگویم که ایشان همیشه تأکید داشت که اگر ممکن است و توانش را داریم، هر دو طرف را داشته باشیم. یعنی خوب است که طلبه درسهای دانشگاه را هم مسلّط باشد؛ اما آن نکتهای که سبب شد من به خاطرش به قم بیایم، حرفی بود که ایشان به یکی از دوستان زده بود،که: «اگر بچهها به قم بیایند، من از آنها چشمه میسازم.»
ما مثل استخر بودیم. از هر کس و از هرجا مطالبی را گرفته بودیم و اگر هنر میکردیم، درست منتقل میکردیم. اما از خودمان چیزی نداشتیم. ریزهخوار دیگران بودیم. این خیلی شیرین بود که چشمه باشیم و خودمان بجوشیم. خودمان از منابع استفاده کنیم و فکر خود و دیگران را سامان دهیم. حتی ایشان میگفت: «ریزهخوار من هم نباشید» و به نظر من این نشان از سخاوت شخصیت ایشان و دقتی داشت که دوست داشت بچهها خودشان بر پای خود بایستند، و حتی ریزهخوار خود ایشان نباشند.
در آن روزگاری که انقلاب اسلامی نوپا بود و نیاز به پشتیبانی فکری و سازماندهی عمیق دینی داشت، ما نیز دوست داشتیم که در این حرکت عظیم سهیم باشیم. وقتی این سخن ایشان به گوشم خورد، به قم آمدم و گفتم تا مدتی که بهرهای به دست آوریم، در قم میمانیم. اما بعد دیدم که خیلی کارها زیاد و فرصتها کم است و آن مقدار که باید به دست آوریم چیزی نیست که با یکی دو سال، به دست آید. همین شد که در قم ماندگار شدیم.
از خصوصیات اخلاقی ایشان برای ما بگویید.
من البته باید خدمت شما عرض کنم که تمام خاطراتی که از استاد دارم، جمع شده و به حول و قوهی الهی قرار است چاپ شود.[1] اما برایتان کمی از سخاوت ایشان میگویم.
ایشان همیشه مثالی را از سیدبنطاووس میزدند؛ آن جملۀ معروفی که ایشان ظاهرا خطاب به فرزندشان دارند: «پسرم اگر تمام دنیا را به دست راست پدرت بدهند، از همان دست میرود و انفاق خواهد شد،قبل از آن که دست چپ، چیزی از آمدن آن بفهمد.»
ایشان میگفت: «چگونه ممکن است که این بذل و انفاق به این وسعت اتفاق افتد و دست چپ از هیچ خبردار نشود؟ مگر آنکه سینهای به وسعت دریاها در این میان باشد.»
خود ایشان به واقع آن دست بذول و این سینۀ اقیانوسی را داشتند و نه تنها از مالشان، که از وقت و عمر و علمی که داشتند نیز به همین وسعت میبخشیدند.
میفرمودند که گاهی در یک مجلسی نشستهام و یک مطلب بسیار مهم به ذهنم میرسد، با خود میگویم که این مطلب را در یک مجلس دیگر بگویم که چند نفر باسوادتر و فرهیختهتر باشند؛ ولی سریع به خود نهیب میزنم و میگویم که از کجا معلوم یادم بماند و یا مشکل دیگری پیش نیاید. همین است که سریع در همان جمع بیان میکنم و خداوند هم در جاهای دیگر، فکرهای نابتر و دقیقتری روزی میکند. همین بود که ایشان معنای «لَأن شَکَرتُم لَأزیدَنّکُم» را با تمام وجود درس میداد.
همچنین ایشان از وقتشان هم دریغی نداشتند، به همین جهت بود که حتی اگر یک شخصی که با ایشان آنچنان عُلقۀ روحی جدی هم نداشت، از ایشان درخواست میکرد که برای یک پادرمیانی به تهران برود و با فرد دیگری صحبت کند و طلب و پولش را وصول کند، قبول میکردد و با او به تهران میرفتند، تا فقط کار این بندۀ خدا را راه بیندازد.
پس نکته اینجاست که وسعت سخاوت ایشان به مال و پول محدود نبود؛ بلکه در عمر و علم نیز سخی و بخشنده بودند.
شما به عنوان کسی که سالها در کنار حاجشیخ بودید و ایشان را تجربه کردید، شخصیت ایشان را چگونه یافتید؟
یک شخصیت کامل، شخصیتی است که در سه بعد انسانی خودش به اوج رسیده باشد. یعنی هم تفکرات و هم احساسات و عواطف و هم رفتار و عملی که دارد، در حد مطلوب و متعالی خود باشد. به حقیقت باید گفت که ایشان چنین شخصیتی را دارا بودند. از تفکرات و رفتارهای ایشان شمّهای را گفتم. اما احساسات و عواطف ایشان هم خیلی عجیبب بود.
یاد دارم که یک بار از ظلمی که بر یک پیرمردی رفته بود و زن و بچهاش به فریب تمام اموالش را برداشته بودند و او را تنها گذاشته بودند سخن میگفتند. ایشان از گفتن این ظلم به خود میلرزید و موهای بدنش سیخ شده بود. هرگاه از مشکل کسی میشنید، سعی میکرد در همانجا و با امکاناتی که در دست بود، مشکل را حل کند. احساسات ایشان کنترل شده بود. طوفانی بود که در دست و کنترلشده بود و به موقع بروز میکرد.
اقای مولوینیا، تعریف میکردند، که یک سال با ایشان به یکی از سفرهای مشهد میرفتیم. یکی از دوستان با ما بود که حالات و روحیاتاش بسیار دیگران را اذیت میکرد. از این تیپ انسانها بود که دیگران را زیر پای خود میگذارند و همهجا همهچیز را اول برای خودشان برمیدارند. زودتر از همه سوار اتوبوس میشد و جای بهتر را برمیداشت و زودتر از همه پیاده میشد و… . بچهها خیلی اذیت میشدند و هر چه به حاجشیخ میگفتند، ایشان اعتنایی نمیکرد. ضوابطی در برخورد داشت و بر اساس هیجاناتش برخورد نمیکرد.
ایشان میگفت: در نزدیکی سبزوار بودیم که برای دستشویی و کمی استراحت پیاده شدیم. خربزه مشهدی خریدیم و زیراندازی پهن کردیم. خربزه را داخل آب گذاشتیم تا خنک شود. بچهها برای دستشویی و وضو رفتند. این بندهخدا زودتر آمده بود و خربزه را خورده بود. وقتی حاجشیخ آمد و نشست، او با رندی خاصی به استاد گفت: «حاجآقا خربزهاش بو میداد، مونده بود.» حاج شیخ خندهای کرد و گفت: «بو میداد آره؟» بعد بلافاصله گفت: «تو هم بو گرفتی، تو هم موندی و متعفن شدی، ولی خودت نمیفهمی. گندیدهگی خربزه را میفهمی، ولی خودت را نه.» میگفت وقتی حاجشیخ این را به این دوست ما گفت، به خودش فرو رفت. رفت یک گوشهای نشست و سرش را بین زانوانش قرار داد.
آقای مولوی میگفت: من رفتم کنارش نشستم و خواستم به او دلداری بدهم؛ اما همینکه آمدم حرف بزنم، خودش به حرف آمد و گفت: «تا به حال هیچ کس اینجور من رو با چند کلمه به هم نریخته بود و درون خودم رو به من نشان نداده بود.» بعد از آن بود که دیدیم این فرد دارد عوض میشود. حالا دیگر آخر از همه وارد اتوبوس میشد و در غذا دیگران را بر خودش مقدم میکرد و… .
ایشان با آن تفکر ناب و آن احساسات ظریف و عمیقی که داشتند، در لحظه، تأثیر میگذاشتند. یکی از دوستان میگفت که یک بار به میدان انقلاب تهران رفتم. جزوهای از زندگی ایشان در اولین سالگرد وفات ایشان چاپ شده بود و دوست داشتم نسخهای از آن را داشته باشم.آن جزوه را به یک کتابفروشی نشان دادم. کتابفروش تا نگاهش به عکس ایشان و مسألۀ فوت و سالگرد افتاد، اشک از چشمانش سرازیر شد. دوست ما میگفت، بعد از گریه، خیلی از مرگ استاد اظهار تأسف کرد و میگفت که تمام زندگیش را مدیون استاد و یک برخورد پنجدقیقهای با استاد بوده است. کتابفروش هرچه را که داشت از استاد میدانست و تغییری که در مسیر زندگیاش شکل گرفته بوده را مدیون همان چند لحظهای میدانست که با استاد برخورد داشت.
این نوع برخوردهای استاد، از ویژگیهای منحصر به فردی است که من تا به امروز در کسی غیر از معصوم ندیدهام و ایشان نیز از معصومین و سیرۀ آنها آموخته بودند.
از حالات روحی و اتصال و تضرّع ایشان چیزی به خاطر دارید؟
بهترین چیزی که به خاطر دارم، خوابی است که یکی از دوستان از ایشان دیده بود. در خواب از استاد و احوال آخرت میپرسد، استاد در پاسخ، این جملۀ معروف امام حسین(ع) را میگوید: «گویی که دنیایی نبوده و آخرت هرگز زائل نخواهد شد.» این نشاندهندۀ شدت اتصال ایشان به عالم غیب و آن معرفت عجیب ایشان است.
گاهگاهی میشنیدیم که اشعاری از حافظ را مثل این بیت میخواند:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
اما خیال میکردیم که به دلیل حال خوشی است که به ایشان دست داده و لحظهای است. ولی واقعا عاشق رفتن بود و در عین حال کار خودشان را هم انجام میداد.
شدت اتصال ایشان به غیب، از شوق ایشان به نماز و اتصال و آمادگیشان برمی آمد. هرگاه هنگام اذان میشد، زیرلب مشغول خواندن اذان میشد. هنگامی که با او حرف میزدیم، هم به حرفهای ما گوش میداد و هم اذان را زیر لب زمزمه میکرد. هر وقت، شب، جایی با ایشان میماندیم، وقتی قبل از نمازصبح برمیخواستیم، ایشان را مشغول تضرع و انابه و نماز، با حالی عجیب مییافتیم.
من از وسعت روحی ایشان همینقدر میدانم که به راحتی ضعفهای خودشان را میپذیرفتند. گاهی وقتی جوش میآوردند و چیزی میگفتند که من از یک عالِم بعید میدانستم، و از ایشان از جهت و توجیهاش میپرسیدم، در پاسخ میگفتند: «اینها ضعف ماست، دعا کن خدا جبران کند و بردارد». این خیلی نقطۀ مهمی بود که یک شخص به والایی و بزرگواری ایشان، که در ذهن ما جایگاه عظیمی داشت، اینگونه راحت خودشان را میشکستند.
با تشکر از شما به خاطر وقتی که در اختیار ما قرار دادید.