تبیین عناصر تقدیر، ترکیب و وضعیت
براساس ترکیب ویژه انسان، شناخت بیواسطه و حضوری انسان و آزادیاش، فطری و همآهنگ با ساخت، بافت و خلقت اوست. انسان مجبور است که آزاد باشد. احادیث بر این گفته اشارت دارند که «لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین.[1]» انسان هر دو را دارد؛ یعنی جبر در اختیار و اختیار در عمل.
این انسانی که براساس ترکیب خاص خود مجبور است انتخاب کند، برای انتخاب کردن به سنجش نیازمند خواهد بود. و برای سنجش، به شناخت نیاز دارد. پس انتخاب، سنجش میخواهد و سنجش هم نیازمند به شناخت است. در این صورت، شناخت بیواسطه، منبع نتیجهگیریهای فلسفی او خواهد بود. آدمی «قدر» و اندازه نیروهای خود را احساس میکند، «ترکیب» و چگونگی خود را احساس میکند، «وضعیت» و محکوم بودن خود را احساس میکند، و اینگونه تقدیر، ترکیب و وضعیت انسان، کلیدهایی برای شناخت جهان، نقش انسان و ادامه او میشوند.[2]
تقدیر
تقدیر، یعنی انسان اندازه استعدادها و نیروهایش را شناسایی کند و براساس آن استمرار امتداد خود را بیابد. آدمی به اندازه استعدادهایش ادامه دارد و مقدار نیروهایش استمرار او را مینماید. بدینسان، اصل معاد مطرح میشود.[3]
ترکیب
ترکیب، یعنی چگونگی همآهنگی این نیروها و استعدادها با یکدیگر و بیان این نکته که آن ترکیب به تبدیل میانجامد.
ضرورت حرکت انسان از کیفیت ترکیب او مایه میگیرد. ترکیب و ساخت او به گونهای است که امکان ایستادن را نخواهد داشت. به انسان خود آگاهی دادهاند و شوری در او ریختهاندکه فاصله بودن و شدنش را احساس میکند. همین احساس، او را در مراحل عالی روحی، اجتماعی و تاریخیاش به حرکت میکشاند. با وجود همین ترکیب خاص انسان، نقش او در جهان هستی احساس میشود و او مییابد که تنوعها، تکرارها، بازیچه شدن و بازیگری و تماشاچی بودن، نمیتواند نقش آدمی باشد و به خوبی میفهمد که آنها همه ماندن و گندیدن است. از اینرو، با ابراهیم همنوا میشود و سرود «انی ذاهب…» سر میدهد و به کاروان انسانهای رهرو و در حال حرکت میپیوندد و حرکت را نقش خود و برخاسته از ترکیب خویش میداند.[4]
وضعیت
وضعیت، یعنی انسان موقعیت خود را در گذرا از دیروز، امروز و فردا میبیند؛ مییابد که آنچه بوده، به اختیارش نبوده است. اینگونه خود را محکوم مییابد و به حاکم خویش توجه میکند و رو میآورد؛ حاکمی که ترکیب ندارد و «احد»، صمد و بینیاز است. این بینیازی نامحدودی را در پی دارد که پایه نامحدودی، احاطه، پایه احاطه، حضور و پایه حضور، آگاهی و شعور است. نامحدودی با بیمانندی همآهنگ مینماید.[5]
رسیدن به «توحید» در وضعیت انسان است؛ توحیدی که از همان درک بیواسطه از خود مایه میگیرد. با این تلقی و بینش، ما به «اللّه» همانگونه که در قلبمان حکومت دادهایم، در زندگی و لایههای اجتماعی خویش نیز حکومت خواهیم داد. موضعگیری انسان در برابر حکومتها، سیاستها و حوادث، با وجود این بینش مشخص میشود و او حکومتی با این شاخصها میخواهد:
1. حکومتی همآهنگ و همگام با نظام حاکم بر هستی؛
2. قانونی در این سطح و گستره و نه در سطح قراردادها،
3. حاکمی در این قلمرو، نه در داخل مرزها… .
او از اینچنین حکومت، قانون و حاکمی در این وسعت و عمق، هدفی بالاتر از رفاه، آزادی، عدالت و تکامل خواستار است. انسان پس از تکامل به جهتگیری نیازمند است. رسیدن به تکامل نیز پایان نیست؛ چون اکنون آغاز پوچی است؛ آن هم به شکلی گستردهتر و پیچیدهتر. پس انسان ناچار از جهتگیری است. حال انسان این جهت عالیتر یا پستتر را که همان رشد یا خُسر او باشد، با فرآیند شناخت، سنجش و گزینش بر میگزیند. بنابراین، انسان موضعگیریهایش را از بینشهایش میگیرد و بینش خود را هم از درک بیواسطه و حضوری خود به دست میآورد.
انقلاب فرهنگی و زمینهسازی ظهور حق با همین بینش بنیادی آغاز میگردد و به راهی میرود که راه رسولان است.[6]
راه انبیا
برای واداشتن مردم به تفکر و آموزش کتاب و حکمت به آنان، بهتر است که از دارایی و درک بیواسطه و حضوری آنان از این منبع شناخت، بهرهبرد، نه آنکه سرمایهای دیگر بسپریم. برای تحول و دگرگون ساختن ارزشهای حاکم بر جامعه و مردم، از همین منابع دست اول باید بهره گرفت. این منبع شناخت، جدا از شناختهای تجربی و یا مطلبی علمی و شناختهای دست دوم است.
انبیا کارشان را با تکیه بر همین شناخت و با ذکر و یادآوری از همین شناخت آغاز میکردند و به انسانها نشان میدادند که چگونه میان خود و آنچه حاکم گرفته و هدف خویش ساخته، مقایسه نمایند.[7] [8]
آنان به انسان نشان میدادند که چگونه میان هدفها و معبودهایش مقایسه کند و با این مقایسهها به تکبیر و سپس به توحید برسد.[9] و خدا را حاکم بگیرد و در درون و جامعه و جهان خود جز حکم او را گردن نگذارد.
از اینرو، بینش انسان از خودش دگرگون میشود و راه میافتد و در این حرکت، رو به کسی میآورد که بالاتر و عالیتر از اوست. با این دید، دیگر بهشت، مقصود انسان نیست، بلکه منزل اوست؛ و مقصد چنان است که میفرماید: Gالیه المصیر[10] و Gالینا ایابهم[11] و Gالینا ترجعون.[12]