در چه فکر کنیم
ما اگر معتقد شدیم، آگاهی انسان و تجربه هایش با عنصر تفکرش شکل میگیرد، اینجاست که باید توضیح بدهیم که چگونه این انسان را آموزش دهیم که فکر کند. از سویی به او کمک کنیم که شناخت هایش را تنظیم کرده و از باتلاقهایی که بر سر راه هست و وسوسه هایی که در کمین است، آزاد شده و از رؤیاها جدا شود و با واقعیتها گره بخورد. برای این کار چه باید کرد و از کجا باید شروع نمود؟
داستان را از اینجا شروع میکنیم. انسان اگر بخواهد انتخاب کننده باشد، نه عادت و نه تلقین و نه تحمیل؛ این انتخاب، احتیاج به سنجش دارد و این سنجش، احتیاج به شناخت. این شناخت از چه چیزی بدست می آید؟ برخی همچون بینش مارکسیستی معتقدند از تجربه ها و به اصطلاح بینش علمی. تحلیل «پاولف» این است که شناخت انسان، در رابطه انسان با طبیعت است، در نتیجه هیچ چیز از پیش وجود ندارد. شکل های ساده شناخت انسان تا حد عالی اش در فلسفه و ریاضیات، از همین مقوله بهره برداری میکند. مراحل شش گانه آموزشی که در انسان هست و شناختی که برای او هست، از این چنین کانالی عبور میکند.
مرحوم استاد در اینجا به نکته ای اشاره دارند که شاید همه مسأله را بتواند همین یک نکته توضیح بدهد و آن اینست که ما، داستان را به هر نحوی که میخواهیم، تحلیل کنیم؛ در رابطه انسان با طبیعت، یا … . « مسأله این است که انسان خودش هم ادارک میکند. من همینطور که این کاغذ را، این دیوار را، شما را ادارک میکنم و احساس میکنم، ازخودم هم ادراک دارم. احساس دارم. احساس خودم از خودم به چه وسیله ای است؟ به وسیله حواسم است؟ به وسیله فکرم است؟ من حتی احساس میکنم حواسی دارم. احساس میکنم فکر دارم. این نیروها را من در خودم احساس میکنم. با چه؟ با خودشان؟! »
پس انسان، گذشته از شناخت هایی که در رابطه با طبیعت برایش بدست میآید، از این نوع شناخت برخوردار است. شناخت و درک بلا واسطه از خودش. ما باید روی چنین شناخت بلا واسطه ایکه حتی پیش از تجربه است و حتی حواس ما با آن شناخت، ادراک و احساس میشوند، تکیه کنیم. ما در رابطه با طبیعت خودمان را نمی بینیم. نیروهایمان را نمیبینیم اما کارکرد فکرمان، کارکرد دست و پا و حواسمان را در رابطه با طبیعت، یعنی نتیجه کار با طبیعت را، میبینیم. ولی داستان انسان، داستانی است که در رابطه با خودش هم ادامه دارد و همین دوگانگی شناخت در انسان است که دو نوع بینش را مطرح میکند. یکی بینش علمی را که بر اساس تجربه است و دیگری بینش فلسفی را به تعبیری، (اگر بتوانیم این کلمه را در اینجا بکار ببریم) که مراد استاد از فلسفه در اینجا، آن سیستم فکری است که هر کس می تواند داشته باشد. نه منقولات فلسفی و نتیجه افکار فلسفی، و راههایی که هرکس برای خودش گرفته است.
پس انسانی که میخواهد از روی عادت زندگی نکند، میخواهد انتخاب کند. این انتخاب، احتیاج به سنجش دارد و سنجش احتیاج به شناخت. شناخت انسان، یا علمی است؛ یعنی مبتنی بر تجربه است و یا فلسفی است که مبتنی بر مسایلی است که حتی بینش های علمی اش را شکل میدهد. چون این را ما همه معتقدیم که عالی ترین بینشهای علمی در رابطه با فلسفه ای است که یک عالم برای خودش اتخاذ کرده است. این فلسفه از کجا بوجود می آید؟ از دوگانگی شناخت در انسان، یعنی در رابطه با طبیعت و در رابطه با خودش، منبعی برای این حرکت فکری، اینحرکت فلسفی و این بینش عالی انسان، بوجود میآورد.
انبیاء با چنین بینشی کار دارند، حال اسم آن هرچه باشد. این است که علوم و تخصص ها بعد از این بینش شکل می گیرند. این است که عوض آنکه متخصص تربیت کنند، آدم تربیت میکنند تا او شغلهایش را و تخصص هایش را انتخاب کند. نه اینکه انتخابش کنند و نه اینکه تخصص ها او را به دنبال بکشند و جبرها محکومش کنند.
بینش فلسفی از بینش بلاواسطه انسان از خودش و از استعدادهای خودش، سرچشمه میگیرد
انسان نیروها و اندازه های خودش را احساس میکند. ترکیبها وچگونگی خودش را احساس میکند. و این ترکیب، این تقدیر و اندازه هاو این وضعیت انسان که کلیدهایی برای شناخت جهان، ادامه انسان و نقش انسان هستند. شناخت جهان و ادامه انسان و نقش انسان در این جهان. علم پس از این شروع می شود. در رابطه با تجربه هایی که انسان در رابطه با محیطش داشته باشد.
معلومات ابتدائی ما که در رابطه با خودمان یعنی درک بلاواسطه ماست، صغری و کبرای نتیجه گیریهای بعدی ما خواهد بود. ما در بینش فلسفی مان، نسبت به خودمان به بیشتر از این شناخت های بلاواسطه که عالی ترین و ناب ترین و خالص ترین شناختهای انسان هستند، هیچ راهی نداریم و نمیتوانیم به آنها دست یابیم و ا ز طرف دیگر به چیزی جز این شناخت ها احتیاج نداریم. آنچه در این بینش مطرح است، آدمشدن من است. تخصصها و علوم از این به بعد شکل میگیرد. پس داستان انسان با آن همه مجهولات، از اینجا شروع میشود.
پس حال که میخواهیم تفکر کنیم، باید از تفکر در انسان، استعدادهای او و مقدار استعدادهای او صحبت نماییم.
تفکر در انسان، استعدادهای او و مقدار استعدادهای او
تا بدینجا دانستیم که آن کلیدی که راز انسان و هستی و دنیا و نقش انسان را میگشاید، در درون خود انسان نهفته است. ما با تفکر و شناخت ستعدادها و سرمایه ها و شناخت مقدار آنها و شناخت خلقت و آفرینش خود، به شناخت هستی و نقش خود در هستی، پی میبریم.
تفکر در انسان
با تفکر در خلقت انسان، محکوم بودن او را مییابیم و در نتیجه به حاکمی پی می بریم.
برای این تفکر به تدبرهایی نیاز داریم. من دیروز و امروز و فردایم را مطالعه میکنم. دیروزی که هیچ نداشتم و با چهار خصوصیت فقر و عجز و ضعف و جهل، همراه بودم و امروزی که بینیاز شده ام و به بلوغ و قدرت و حکمت رسیده ام و فردایی که دوباره پیر و فرتوت و از دست رفته خواهم شد.
با این تدبر، دادنها و گرفتن ها را مییابم و محکومیت ها را میبینم و به حاکمی می رسم. این حاکم را، حتی مادی ها و مارکسیست ها هم قبول دارند. آنها هم لباس حتی هستی را به چوب رختی آویزان میکنند. آنها هم در جایی میایستند یا در ماده یا در انرژی یا قانون ها. در این حاکم مسئلهای نیست. مسئله این است که این حاکم با چه خصوصیات و ویژگیهایی همراه است، و مهم اینکه در کجا می توانیم بایستیم که سُر نخوریم و زمین نیفتیم.
این هستی، این ماده و این انرژی واین قانونها همه نیازمند هستند و همه محکومهستند و در نتیجه اینها جای پای محکمی نیستند. قانونها، تنظیم کننده و کنترل کننده و قانونگذار را نشان میدهند. درست است که یک ماشین با چند قانون در جریان است. اما این قانونها خود حاکمی را نشان میدهند که آنها را تنظیم کرده و به جریان انداخته است. اینها همه محکوم هستند و حاکمی را نشان میدهند و این حاکم ویژگیهایی دارد:
1. بی مانندی: او مثل اتم، مثل انرژی، مثل قانونها نیست. اگر مثل اینها بود، مثلهمینها محکوم میشد.
2. بی نیازی: او به آفریده ها و آفریدگار و زمان و مکان و حتی به خودش نیاز ندارد. اگر او نیازی میداشت، محکوم می بود و حاکمی می خواست.
3. نا محدودی: او حدی ندارد، نه در قدرت و علمش و نه در وجودش. نمی توانیم بگوییم فقط اینجاست، بیرون است یا در درون، این جاست یا آن جا. چون محدود، به دو چیز نیاز دارد، به حدود و مرزهایی و به محدود کننده و مرزبانی. و نتیجه نامحدودی احاطه است و نتیجه احاطه، حضور و آگاهی و علم.
4. یگانگی: او از ترکیب و اجزائی برخوردار نیست، او هم یکی است و هم یگانه. من یکی هستم اما یگانه نیستم. او هم واحد است و هم احد. اگر او ترکیبی میداشت، اگر علم و قدرت و شنوایی و بینایی و حکمت او با یکدیگر تفاوت داشت، ناچار اجزائی بر می داشت، و ناچار نیازمند به این اجزاء و نیازمند به ترکیب کنندهای بود.
این خصوصیات، او را مشخص میکند و از آفریدهها جدا میسازد. ولی اوخصوصیات دیگری هم دارد که عشق او را در دلها بزرگ میکند:
1. او زیباست که زیبایی آفریده اوست. حسن آن دارد که یوسف آفرید.
2. او کامل است و نقصی و نیازی ندارد. و انسان عاشق زیبایی و کمال است.
3. او دهنده است نه گیرنده. او بخشنده و رحمان است، اما دیگران مصرف کنندههستند. او نیازهای مرا از پیش تهیه کرده، حتی نفت چراغ من را، و سوزن خیاطیام را.
4. او مهربان است و بخشندگیهای او از روی عادت و یا سیاست نیست. به منعلوفه نمیدهد که از شیرم بگیرد. او به من از خودم مهربانتر است. این حب به نفس،این غریزه را چه کسی در من نهاده؟ چه کسی مرا با خودم مهربان کرد؟ او از من به من نزدیکتر است و از من به من مهربانتر و از من به من آگاه تر است. او در میان من و دلم فاصله است. او مرا با خودم آشتی داد و مرا با خودم آشنا کرد.
5. او بهترین دوست است که میدهد و نمیگیرد و پرورش هم میدهد، و من هم محتاج انس و دوستی هستم. با این شناخت ها هم او را مییابم و هم به او دل میبندم که من دلداده زیبایی و کمال و اسیر محبت و احسان و محتاج دوست و رفیق هستم.
با این تدبرها و تفکرها، به شناخت خودم و فقرم و ضعفم و عجزم و جهلم و محکومیتم میرسم، و با این شناختها به حاکم و ربم میرسم; او که مرا آفرید و بی نیازم کرد و قدرتم داد و حکمت در سرم ریخت.
اگر شناخت، شناخت مجرد باشد در من احساسی زنده نمی شود؛ مثل این که من بدانم بیرون از خانه کسی هست. اما اگر شناخت خوبی و بدی باشد، در من احساس عشق و نفرت زنده میشود; مثل این که بدانم بیرون از خانه دزدی و دشمنی است و یا دوستی و معشوقه ای. ادراک مجرد احساسی نمی آفریند. اما ادراک خوبی و یا بدی در من احساس نفرت وعشق و در نتیجه حرکت و تلاش را زنده میکند.
این است که با شناخت زیبایی و محبت او به عشق او میرسم و این معشوق را با بت های دیگر و محبوب های دیگر، با نفس و خلق و دنیا و شیطان میسنجم و از آنها آزادمیشوم. هنگامی که یافتم او از من به من نزدیکتر است، دیگر نمیتوانم از او جدا شوم، حتی اگر خودم را از دست بدهم. آخر من بی او با خودم چه کنم؟ در حالی که بی خودم با او هستم و با انتخاب، و در انتخابم ادامه مییابم. که هر کس در انتخابش زنده است.
من با تفکر به شناخت خودم و در نتیجه به شناخت ربم و در نتیجه به عشق او می رسم (ایمان). و این عشق و ایمان مرا به اطاعت و عمل میکشاند (تقوا).
باز این عشق مرا از عشقهای کوچکتر آزاد میکند و از اسارتها رها میسازد(زهد). و هنگامی که یافتم دادهها ملاک افتخار نیست، و هنگامی که یافتم داده ها بازدهی میخواهند و از هر کس به اندازه سرمایه اش سود میگیرند و هنگامی که یافتم که هنگام پاداش، نسبتها را در نظر میآورند، و هنگامی که یافتم حتی نسبت ها وسعی ها را و عملها را با هدف میسنجند، در این هنگام ها به رضا و خشنودی میرسم و در هر کلاسی درسم را میخوانم، چون دو پا برای رشد ما هست: بهره برداری برای حق در هنگام دارایی ها (شکر)، و به پای باطل نچسبیدن در هنگام نداری ها (صبر) .
با رشد و آگاهی و معرفت به حیرت میرسم، چون هنگامی که رابطه ها و نیازهای گوناگون و خاصیت های بی شمار را مییابم، در تصمیم می مانم و در سنجش لنگ می شوم و با این حیرت به تفویض میرسم و با یک قدرت و حکمت برتر زد و بند میکنم و او را به وکالت میگیرم.
این هشت مرحله که هر کدام دیگری را به دنبال میکشد، نظام اخلاقی اسلام راتشکیل میدهد. و این نظام هماهنگ و مرتبط است که میتواند احکام اخلاقی اسلام را به دوش بگیرد. و می تواند تمام بدیها را بخشکاند و تمام خوبیها را شکوفا کند:
1. تفکر 2. شناخت خودم و ربم 3. عشق و ایمان 4. اطاعت و تقوا 5. آزادی و زهد 6. رضا 7. حیرت 8. تفویض.
تا بدینجا نقش تفکر در انسان را در شناخت انسان و ربش و حاصل آن را ملاحظه نمودیم.