تفکر در استعدادها
با شناخت استعدادها و سرمایه های انسانی به کار او پی میبریم و از نقش او آگاه میشویم. و در نتیجه به شناخت دنیا می رسیم چون دنیا کارگاه ماست. اگر کار من خوردن و خوابیدن و خوش بودن باشد، اگر کار من و هدف من رفاه باشد، ناچار دنیا میشود آخور و خوابگاه و عشرتکده؛ اما اگر سرمایه های من بیش از رفاه و بیش از خوشی بود، ناچار کار من بیشتر از اینها میشود و در نتیجه کارگاه من چیزی دیگر جز همین ها خواهد بود. کار هر کس با سرمایه اش هماهنگی دارد. اگر من در خودم پنجاه تومان سراغ داشته باشم، به شلغم فروشی رو میآورم. اما اگر میلیون ها سرمایه در خودم ببینم، ناچار به کارهای بزرگ تری رو خواهم آورد. اکنون باید ببینیم سرمایه های من با چه کاری هماهنگ است. پس با سؤال آغاز میکنیم:
آیا من برای خوردن و خوابیدن و خوش بودن، به فکر و عقل، به آزادی و انتخاب، نیاز دارم؟ این عقل که مزاحم خوشی من است، این فکر که هزار جور سؤال برای من درست میکند. آیا این بزغاله ها و این زنبورهای عسل، از من خوش تر نیستند؟ آیا یک بزغاله، یکسگ، حتی سگ ولگرد صادق هدایت خودکشی کرده است؟ آیا برای دوستش از بدبختی هایش حرف زده است؟
آنها که خود آگاهی ندارند، از بدبختی ها بی خبرند و خوشند، و این است که اگر من هم بخواهم به خوشی برسم، مجبورم خودم را از شر این فکر و عقل خلاص کنم و به گفته حافظ به خمره بزنم و قرابه کش شوم، تا (دمی ز وسوسه عقل بیخبر باشم). نه استعدادهای من با خوشی هماهنگ است و نه وضع کارگاه من با این کار میخواند. از آن جا که من بیشتر از بزغاله ها سرمایه دارم، کار من هم ناچار زیادتر از بزغاله هاست.من برای شناخت هدف و شناخت نقش خودم، باید به خودم باز گردم و در خودم تفکر کنم. برای شناخت یک اتاق و این که برای چه کاری ساخته شده، باید به خود اتاق بازگردم. همان طور که از وسایل یک اتاق میتوانم بفهمم که آن چه اتاقی است، اتاق خواب است یا اتاق عمل یا نشیمن، همین طور از استعدادها و نیروهایی که در درون انسان نهفته، میتوانم بفهمم که کار او چیست و برای چیست؟ پس کار انسان با شناخت استعدادهایش مشخص میشود. اکنون میپرسم استعدادهای انسان را چگونه میتوان شناخت؟برای شناخت استعدادهای انسان و سرمایههای او، دو راه وجود دارد:
1. نیازها، چون هر نیازی نمایانگر استعدادهایی است.
2. مقایسه با سایر جاندارها. وقتی سرمایه من زیادتر از بزغاله هاست، چگونه میتوانم به کار بزغاله قانع شوم و در همان سطح بمانم؟
انسان از غرایز فردی و غرایز اجتماعی و فکر و عقل برخوردار است. او با یک رشته علیتی پیچیده نشده، او با چند رشته علیتی همراه است، و این رشته ها هم با هم رقابت دارند و بر روی یکدیگر اثر میگذارند و میدان آزادی انسان را به وجود میآورند.
نیروی کنجکاوی فکر را به جریان می اندازد، فکر از معلوم ها به مجهول هایش میرسد. گسترش علوم، دریچه های تازه ای به روی او باز می کند. او به سوخت تازه و مرکب تازه و خانه تازه دست مییابد. سپس عقل این سوخت ها و مرکب ها و … را با قدیمی ها میسنجد و بهترین را نشان میدهد. سپس غریزه بهتر طلبی و جلب نفع ما، ضامن اجرای این سنجش و انتخاب می گردد و در نتیجه حرکت شروع می شود. فکر بر عقل، و عقل بر غریزه اثر دارد. با این تضاد و رقابت حرکت آغاز میشود و زندگی انسان از جبر غریزه آزاد می گردد و حرکت تاریخی اش را شروع مینماید. همچنین در زندگی فردی، فکر، معبودها و محبوب های تازه ای پیدا می کند و عقل آنها را می سنجد و بهترین و زیباترین و کامل ترین را مشخص می نماید و سپس غریزه جلب نفع و بهتر طلبی انسان او را عاشق بهترها میسازد و بت های سابق و محبوب هایکوچک تر را می شکند و رها می کند، و در نتیجه حرکت و رشد انسان آغاز می گردد.
ما از رقابت و تضاد استعدادهای انسان مییابیم که کار انسان حرکت است، و این است که حتی خوردن و خوابیدن و رفت و آمدهایش باید حرکت باشند. باید تحرک باشند، نه تنوع; که تحرک پله ها را زیر پاگذاشتن است، و تنوع در یک پله چند جور ایستادن. اکنون که کار انسان حرکت است، ناچار این حرکت جهتی دارد و محرکی دارد.جهت حرکت ما چه چیز میتواند باشد؟ آیا جهتی پایین تر از ما یا برابر ما یا عالیتر؟
پایین تر تنزل است و برابر، تنوع است و ناچار عالی تر میتواند جهت من باشد، و ناچار کار من میشود حرکت و رشد، و در نتیجه دنیا میشود راه و کلاس و کوره، نه آخور و خوابگاه و عشرتکده. و به همین خاطر که در راه نمانیم زیر پای ما را داغ می کنند و با ضربه ها ما را به جریان می اندازند، و به همین خاطر دنیا با غم و درد پیچیده شدهاست. با این دید، کار انسان می شود حرکت و رشد. می شود حرکت به سوی عالی تر. باید پرسید چه کسی عالی تر از انسان است و برتر از او؟ لابد کسی که بر او حکومت دارد و بر او حاکم است. در این حد به این سؤال می رسیم که چه کسی بر من حکومت دارد؟ چه کسی بر ماحاکم است؟
مارکسیست ها میگویند: قانون های دیالکتیکی و طبیعی و تکاملی. و این است که جهت حرکت آنها میشود شناخت قانون ها و بهره برداری از آنها، تسخیر و حتی تغییر. که مارکس میگفت شناخت جهان مهم نیست، مهم تغییر آن است. اما ما توضیح دادیم که قانون ها خود محکوم هستند و تنظیم کننده و کنترل کننده را نشان می دهند. و ما میب ینیم که قانون های هستی تا حدودی مسخر انسان هم هستند. پس چگونه می توانند حاکم بر او باشند و جهت حرکت او؟ این است که جهت حرکت انسان حاکمی است که محکوم نیست و محدود نیست و نیازمند نیست. و این است که نقش انسان بهره برداری به خاطر رفاه نیست، بلکه نقش او خلافت الله است، و خلافت حاکم بر هستی است، یعنی بهره برداری از نظم و قانون و هماهنگ کردن این بهره برداری با هدف و به خاطر رشد.
با تفکر در استعدادهای انسان به این همه می رسیم و ارتباط و هماهنگی آنها را حس می نماییم. با این تفکر، عظمت استعدادهای او را می یابیم و به کار عظیم او می رسیم که رفاه نیست و خوشی نیست، بلکه رشد و خوبی است. که خوشی با خوبی تفاوت دارد. دارو برای مریض خوب است اما خوش نیست. با این دید ملاک ها و ارزش ها دگرگون می شوند. اما امروز با ملاک رفاه و معیار خوشی به هر برخورد و هر حادثه و هر مسئله نگاه می کنیم. و تمام کارهای ما با این ملاک می خواند. اما هنگامی که کار انسان حرکت و رشد بود، انسان هر چیز را با این ملاک می سنجد. دوستی و دشمنی ها، قطع ها و وصل ها، شغل ها و هدف ها و…
با این شناخت انسان میخواهد تمام استعدادهای خود را بارور کند و تمام سرمایه هارا زیاد کند. انسان می خواهد خودش را زیاد کند نه ثروت و قدرت و علمش و در این سطح است که می تواند ثروت و قدرت و علم را جهت بدهد و از آنها به خوبی بهره بردارد. می تواند امیر باشد و می تواند از اسارت ها آزاد گردد. من هنگامی که عظمت خودم را شناختم دیگر به کم قانع نمی شوم و از اسارت ها آزاد می گردم. همان طور که با شناخت عظمت خودم از اسارت توپ ها و عروسک هایم رها شدم.