جمع بچهها طبق معمول شبهاى چهارشنبه از دور و نزدیک براى رفتن به جمکران به قم مىآمدند، جمع بود.
حاج شیخ که شبهاى چهارشنبه به همین دلیل سرش خیلى شلوغ بود، بعضى وقتها تا چهار پنج مرتبه و حتى بیشتر سفره مىانداخت و به مهمانهاى زیادى مىرسید.
آن شب یکى از بچههاى دوست داشتنى هم آمده بود و داشت با ایشان صحبت مىکرد ولى از لحنش معلوم بود از یکى دلخور است.
از صحبتهایى که مىکرد مىشد حدس زد که چه کسى را مىگوید.
با ناراحتى به حاج آقا مىگفت: به خاطر کارى که داشتم به تهران رفتم ولى با حالت سردى با من برخورد کرد و اصلاً من رو تحویل نگرفت. واقعآ از اون موقعى که این پُست رو بهش دادند دیگه حتى خودش رو هم نمىشناسه و…
حاج شیخ که سرش را زیر انداخته بود و داشت به حرفهاى او گوش مىداد، به گوشهاى خیره شده بود و چیزى نمىگفت.
در همین حال یکى از مهمانها با پاکتى پر از پرتقال وارد شد و حاج آقا پرتقالها را گرفت و براى هر کدام از دوستان یکى پرتاب کرد و خودش هم با انگشت شصت از وسط پاره مىکرد و مىخورد. آخر کار هم شروع به پرتاب کردن پوست آنها به سوى بچهها کرد.
دوستان وقتى این اوضاع را دیدند براى اینکه از قافله عقب نمانند پوست پرتقالها را برداشته و به سمت همدیگر پرتاپ مىکردند.
فقط باید بودید و مىدیدید که چه بلبشویى به راه افتاده بود!
وقتى دوستان از رمق افتاده و عقب نشینى کردند، یک گروه خسته ماند با یک اتاق که به هر کجایش نگاه مىکردى پر از پوست پرتقال بود.
کمى که آبها از آسیاب افتاد، زنگ در خانه زده شد.
با نگاهى به بالاى پلهها دیدم احتمالا این باید همان صاحب پست و مقامى باشد که چند دقیقه پیش داشتند حرفش را با حاج شیخ مىزدند.
او که اتو کشیده و باکلاس شده بود، با کیف سامسونتى که در دست داشت خیلى مؤدب وارد شده و سلام کرد.
حاج آقا به محض دیدنش با صداى بلند گفت بَ… ه! جارو کشمون هم که اومد. یالّا یالّا نشین، اون جارو رو از زیر ظرفشویى بردار بیا اینجاها رو جارو بزن …
بنده خدا که جلوى حاج شیخ دیگر نمىتوانست عرض اندام کند، به سمت ظرفشویى رفت و جارو را آورد.
یک اتاق دوازده مترى را با این جمعیتى که داخل آن بود چگونه مىشد جارو کشید؟!!
اگر چه شخصیت او به گونهاى متحول شده بود که جاى برخورد راحت را از ما گرفته بود اما شیخ همه را راحت کرد؛ باسن راستش را بلند کرد و به او گفت: بیا و از اینجا شروع کن.
او با اندکى مکث از همان جایى که شیخ نشان داده بود، جاروکشى را آغاز کرد.
بعد از آن هم طرف چپ باسن را بلند و اشاره کرد که: حالا این طرف!
با این کار حاج شیخ بود که دوستان هم جرأت پیدا کرده، تحریک شدند و هر یک به نوبه خود به روش طنز آلودى دستور کار را به وى ابلاغ مىکردند.
چه بر سرش آمده بود نمىدانم؟
به این یکى که مىرسید نصف باسنش را بلند مىکرد و مىگفت: فعلاً این طرف رو جارو بزن و بعد نصفه دیگه باسن را بلند مىکرد و مىگفت: خب، حالا این طرف رو جارو بزن.
به نفر بعدى که مىرسید، یک اداى دیگر در مىآورد و…
بچهها که واقعآ جو گیر شده بودند، بزرگ و کوچک، بدون در نظر گرفتن موقعیت شغلى او، وى را به باد شوخى گرفته و با قلمبه و کنایهها دمار از روزگارش در آورده بودند.
سرتان را درد نیاورم، در یک کلام آن شب به معناى واقعى ادب شد!
حتى رسولى که مظهر رأفت و رحمت و خُلْق عظیم است، جواب سلام نمىدهد، که در یک مرحله از امر به معروف و نهى از منکر دستور همین است.
حتى امام صادق در به روى عنوان بصرى باز نمىکند.
و حتى امام هشتم مدتها عدهاى از شیعیان را نمىپذیرد. و پس از پذیرایى، حرمتشان را نگاه نمىدارد و تا بر گناه خویش نمىشورند واستغفار نمىکنند، محبت و نرمش نشان نمىدهد.[1]
. وسائل الشیعه، ج 11، ص 470، ح 9 به نقل از احتجاج طبرسى، ص 243