قدم اول را به رهنمود قرآن، یادآورى جایگاه انسان و ارزش او مىدانست و به شکلهاى متنوع و زیبایى به این مهم هدایت مىکرد.
یکى از افرادى که کتابى از ایشان خوانده بود و انگیزه دیدن استاد او را به قم کشانده بود مىگفت: روزى به درب منزل ایشان رفتم و در زدم. خودش در را باز کرد، ولى من او را نمىشناختم. پرسید: با کى کار دارید؟
گفتم: آقاى صفایى! گفت: خودم هستم. چه کار داشتید؟ گفتم : مىخواستم شما را ببینم. چرخى زد و گفت: این من!
دستم را گرفت و در حال شگفتى به درون هدایت کرد و گفت : خودت را ببین!
به هر حال، حرکت را هم ناشى از آن جا مىدانست که انسان فاصله بین آنچه هست و آنچه باید باشد را ببیند. یک نمونه از آن موارد بسیار همان است که در «روش نقد» آمده است. بهتر آن مىبینم که عنان قلم را به دست پرتوان خودش بسپارم که نثر بىنظیر و دلنشین او را هیچ کس ندارد: «روز، روز گرمى بود. خورشید با حرارت از خط وسط آسمان، خیز برداشته بود و عرق مىریخت. چند نفر بودیم. مىخواستیم زودتر به یک رودخانه خنک سر بکشیم. چند تا کار داشتیم.
همه گرسنه بودند. براى تهیه غذا پارک کردند. هنگام پارک، ماشین ما به یک بنز سفید تنه زد. بنز قشنگى بود… لرزید و خراش برداشت. یک مرد بلند، بزرگ، یک لوطى قد دکل، مهربان ایستاده بود. به لرزش ماشین که ماشین خودش بود آرام نگاه مىکرد. بىاعتنا بود و منتظر بود ما را به غذا دعوت کند.
من بارها دیده بودم که چه طور به خاطر یک خط و خراش کوچک با هم گلاویز مىشوند… ولى آرامش این مرد، و بالاتر محبتش، ما را خنک مىکرد. وسط آن گرماى سیاه و دودى، مرد دل ما را سفید و روشن مىکرد. مثل یک رودخانه، ما را صفا مىداد… از آنهایى بود که یک نفرشان یک نفر نیستند. از آنهایى که همه وجودشان شور و حرکت و گنجایش و ظرفیت و دقت و لطافت است.
من به او گفتم: داداش، تو این روزگار، ما خواهى نخواهى خرج مىشویم… درست؟
جواب داد: درست. گفتم: کجا خرج بشویم که ارزش داشته باشد؟ براى کى خرج بشیم که معرفت داشته باشد؟ دلهاى بزرگمان را کجا بگذاریم که قدر داشته باشند؟
سپس پرسیدم: درخت چیه؟ جواب داد: ریشه، ساقه، شاخه، گاهى هم میوه…؟ گفتم: هیچ دیدى که وقتى یک درخت میوه داد… خاک و آب را از ریشهها و ساقه و شاخهها گذروند و میوه شد، آن گاه یک باغبان میوهها را همینطورى رها مىکند؟ یا میوهها را دوباره توى خاکها، پاى ریشه خاک بکنه؟
گفت: مگر خره؟…
گفتم: جهان هستى، تمام هستى یک درخته… میوه درخت هستى تویى. همه ابر و باد و مه و خورشید و فلک به تو ختم مىشه. زمین و نفت و طلا و الماسها و ریشهها و ساقهها و شاخههاى تو هستند. همه آنها مال تو هستند. تو مال کى هستى؟ تو خودت را سر شاخهها مىگذارى تا بپوسى؟ خودت رو احتکار مىکنى یا این که دوباره پاى ریشهها و خاکها مىریزى و براى چیزهاى که مال تو هستند و براى تو هستند، براى آنها خرج مىکنى؟
گفتم: همه اونها کمتر از تو هستند، همه اونها وقتى کامل شدند، به تو مىرسند. تو میوهاى، خودت را داشته باش، براى مردهها خرج نکن. آنها براى تو هستند تو براى آنها نباش… تو ادامه داشته باش… تا آنها هم ادامه پیدا کنند.
گفتم: اگر بخواهى ادامه پیدا کنى، اگر بخواهى حرکت کنى، آن وقت باید از راه خبر بگیرى آن وقت باید راهنما بگیرى… آن وقت باید از همین زمینها و ریشهها و شاخهها آذوقه بردارى. که همیشه راه هست، و کار تو رفتن است. کار تو تحرکه نه تنوع. که تنوع شکل عوض کردن و بزک کردن است، اما تحرک راه افتادن است. کسى که فهمید چقدر است، به راحتى مىتواند هدف را انتخاب کند و از تنوعها به حرکتها روى بیاورد و به جهت عالىتر و بالاتر متوجه بشود.»[1]