درحرم توهمه چیز فرق میکند؟ حتی وحتی….
صدای تیک و تاک و زنگ ساعت بالای مناره حَرَمت، در حضور و با حضور تو لحظه هایی را برایم زنده میکند. که بیدار شو زائرمن! دنیا کلاس است، نه خوابگاه!! من که در کلاس هستی چرت زدهام و درسی از گذر حادثهها نیاموختهام، درحرمت باید بیدارشدن را تجربه کنم وزنگ بیداری را بشنوم.
طنین نقارهخانهات در روزهای من، ندای ایهاالرحیل و آمادگی کوچ از این بستر خوابآلودهام، در هر طلوع و غروب، برایم تکرار میشود. خوشا کسی که با صدای تو، چون حُرّ از خواب بیدار میشود و در مسافت طلوع تا غروب عاشورای حسین، به رویش و فلاحی میرسد که میزبانش در لحظه وداع، دامان پسر فاطمه است.
صدای شرشر آب حوض صحن گوهرشادت، مرا به عمق داستان جاریبودن انسان وبه جریانانداختن امکانات آدمی و زلالی آن میبَرَد و پاکشدن و پاککردن را به یاد میآورد و این در حضور امام پاکیها آیه تطهیر معنا میشود.
کاشیها و معماریهای مدوَّر و به یک نقطه ختمشده صحن جمهوری و قدس برایم چه پیامی دارند؟ آیا این فقط یک آثار باستانی و هنری است که با یک عکس در صفحه گوشی من … و دیگرتمام!؟
تو باید در همه وجودت، وحدت داشته باشی! در فکر و قلب و روح و دست و پا و چشم و… (وکلّ احوالی ورداً واحداً)
حال چه من به مباحث سخت و استدلالی وحدت وجود آشنا باشم یا نباشم. تو مرا به فلسفه وجودم در این هستی ونقشم در این کارگاه هستی آگاه میکنی؛ نه به مسائل پیچیده فلسفیعرفانی! این فلسفه کجا آن کجا؟
آن مرا راه میبرد واین مرا خسته میکند.
در آیینهکاریهای دارالزهد و دارالرحمه، جز نقطه ضعفها وکسریها وکجیها دنبال چه هستم؟ این بهترین هدیه است از تو به من برای شروع حرکت با تو، که بیابم و بیایم.
جوانی ازخطه جنوب، از من پرسید علت این که این آهنها را در حرم اینگونه و به این شکل به کاربردهاند، چیست؟ جوابش را به صورت فنی میدانستم وگفتم؛ اما موقع خداحافظی گفتم، حالا من یک سؤال از طرف امام رضا از تو دارم.
گفتم اهل بیت معمار تمام عیارخانه دل ما انسانها هستند. اگر امام رضا از معماری ونقش و خطوط وکوتاهی سقف ودیوارها و محدودیتهای فضای دل مان از ما سوال بپرسد، چه جوابی داریم؟
… گلهای زیبایی که در اطراف حریمت، از دل خاک بیرون آمده و به رشدی و نموّی رسیدهاند، در این سیرِ باغبان مهربان هستی، هر چه در چنته توان داشتهاند، رو کردهاند.
از ما نیز بیش از توان وسعمان نخواستهاند. افسوس که ما هنوز جوانهای، غنچهای، شکوفهای نداشتهایم؟
حریم امن تو، امین الله! بوی پناهیافتگی میدهد و همین پناه آوردن ما و پناه دادن تو، بالاترین معجزه است!!! چه کسی باغ وحش درون ما را به میهمانی میطلبد؟
آقای من
از صحن انقلاب تو گذشتم. آیا انقلابی، تصمیم جدیدی، راه جدیدی به سوی تو و رضای توو رضوان تو بر دلم خطورکرد؟؟؟
به صحن آزادی، همچو منی را راه دادی که اسارتها وجبرهای بیرونی و درونی، او را به زنجیرکشیده و اِصْر و بارهایی کمرشکن را بر دوشش حمل میکند: «ربنا لاتحمل علینا اصرا»
آیا محبت و عشق برتر به تو، توانست مرا ازمحبوبهای دیگرم جداکند؟
آیا برات آزادی از اسارتِ عادتها وغریزهها و نگاهها وحرفها وجلوهها، مردم، شیطان، حالتها واعمال را خواستم؟
در صحن هدایتت، ضالّ و گم شدهای که هم راهش(ضلّ السبیل) و تلاشش(ضلّ سعیهم) و اصلا در همه ابعاد وجود(ولاالضالّین) گم شده، خودش را، راهش را، پیداکرد؟
درخواستم این است مولای من و چه شیرین است که من با تو هدایت شوم وازحزب ضالیّن به هادین برسم؟
در صحن کوثرت نشستم، دیدم یک عمردنبال تکاثر و زیادی نعمتها بودم. اصلا حواسم به این نبود که تو از ما کوثر و خیر کثیر و بهرههای زیاد خواستهای نه بارهای طاقت فرسا.
در گوشه ضریح، دست تقدیر، مرا کنار پیرمردی روستایی با دستان لرزان، کشاند که میخواند: «والاِغاثه لمن اسْتغاث بِک مُوجودۀ».
خدای من! تو از ما همین طلب وهمین خواستن را میخواهی و ما با صِرف طلبکردن از تو و ابرازعطش و احساس نیاز، در همه ابعاد وجودی سرشار میشویم. چون همین نیازِ همراه با طلب ما نزد تو موجود باشد، فاصلهای تا استجابت و امدادت ندارم. (موجودۀ) و طلب من نزد توموجود باشد، کارتمام است؛ چون «الراحل الیک قریب المسافه».
(اللهم ان قلوب المخبتین)… و با پای طلب وعجز، دلِ شکسته و قلبِ مخبتم را به حضورت آوردهام. (ودعوه من ناجاک) که (او را با او) ببینم و(با او تا او)حرکت کنم و (وسبل الراغبین الیک شارعه ) دنبال سبل وراه بگردم. چرا؟ چون شوق رفتن به سمت چشمه وشریعه، در و وجودم جوشیده و راکدماندن و چسبیدن به زمین(اذثاقلتم الی الارض)، مرا به گند میکشاند و از دست میروم.
آقاجان! تولدِ کسی مانند تو چشن گرفتن دارد، نه منِ محروم ومحدود.
آقاجان تولدت مبارک. چشم مادرتان روشن.