(قسمت دوم)
لیله القدر: سؤال بعدی ما هم درباره همین ویژگی جامعیت ایشان است. استاد چگونه بین مسائل علمی و رفت و آمدها و برخوردهای زیادی که داشتند، و نیز روابط خانوادگی جمع میزدند و همه اینها را با هم داشتند؟
هر مربی و مبلّغی که قصد کار تربیتی و تبلیغی داشته باشد، لازمهاش این است که تعلمی هم داشته باشد و عالم هم باشد و به اندازهای که بهرهمند میشود و متوجه میشود، به همان اندازه تبلیغ کند. حاجآقا، هم وجهه علمیاش را حفظ کرده بود؛ هم وجهه تعلیم وتربیتی خودش را؛ و هم آن وجههای را که در رابطه با خانوادهاش باید میداشت.
لازمه اینکه بتوان به این سه مرحله و این سه وجهه با هم توجه کرد، این است که آدم احساس کند که در تمام این سطوح تکلیف دارد. هم تکلیف دارد برود و تعلم کند؛ هم تکلیفش این است که علمش را به دیگران ابلاغ کند و تبلیغ و تربیت کند؛ و هم اینکه بداند در رابطه با خانوادهاش مکلف است.
یکی از کارهایی که حاج آقا برای جمع زدن این سه وجهه با هم، انجام میدادند، این بود که ایشان خانواده خود را هم داخل مجموعه میکردند. شاید بسیاری از بزرگانی که ما میشناسیم، این گونه نباشند و خانواده خود را جدا میکنند و وارد ارتباطاتشان نمیکنند. در حالی که ایشان اگر جایی دعوت میشدند، در صورتی که ممنوعیتی نداشت، با خانواده میرفتند. این باعث میشد که خلاء حضور او در خانواده، احساس نشود و دیگر خانواده نمیپرسیدند «کجا رفتی؟» و «ما را با خودت نبردی؟» و … . به یاد دارم که ایشان من و مادرم را با خود به محافل علمی میبرد و در سفرها نیز با خود همراه میکرد.
یکی دیگر از کارهای ایشان این بود که میگفتند: «در زمانی که درس طلبگی میخواندم، بسیاری از سرگرمیها را حذف کرده بودم و حتی گاهی اگر توپی سراغ من میآمد، آن را با دستم میزدم؛ با پا نمیزدم تا آن علاقهای که به فوتبال داشتم، جرقه نزند و دوباره زنده نشود. وقتی با رفقا به تفریح میرفتیم، من مشغول مطالعه میشدم، زمانی که در کلاس بودیم و استاد نمیآمد، من قرآنم را باز میکردم و قرآن میخواندم و … .»
هر طلبه ای بهاری دارد؛ یعنی مقطعی که در آن باید دنبال کسب علم باشد و وجهه علمی خود را تقویت کند.
جدای از این مسأله، ایشان بعدها هم که رفت و آمدها و برخوردهایشان زیاد شده بود، از وقتشان بهترین استفاده را میکردند و حتی در سفرها هم ، همیشه یک کتاب دستشان بود و مطالعه میکردند.
لیلهالقدر: آیا این درست است که استاد در مقطعی، رفت و آمدها را قطع کرده بودند؟
دربِ خانه ما همیشه باز بود و در طول هفته هر روز رفت و آمد بود. در مقطعی ایشان احساس کردند بعضی از رفقا که به منزل میآیند، بدون اینکه حرکتی داشته باشند و استفادهای بکنند، به دنبال وقتگذرانی هستند. ممکن است که از خانوادههایشان فاصله بگیرند و نسبت به آنها بیتوجهی کنند. به خاطر همین در مقطعی فقط پنجشنبه و جمعهها، در را باز میکرد تا هم خانه، محل رفت و آمدهای بیجا نشود؛ و هم اینکه افراد در طول هفته به کارهایشان برسند.
لیلهالقدر: با توجه به اینکه امروزه استاد تبدیل به الگویی برای طلاب و علاقمندان به ایشان شدهاند، به نظر شما چه باید کرد تا مانند استاد شد؟
از خود ایشان، پرسیده بودند که چطور شد به این جاها رسیدید؛ ایشان سه خصلت را بیان کرده بود. گفته بود یکی تهجد و بیداری شب؛ دیگری احترام و عهدهداری پدرو مادر؛ و سوم هم رفت و آمدهای بیتکلف و بیزحمت.
اگر انسان بخواهد وجود جامعی باشد و محدود و بسته نباشد، باید با کسی پیوند بخورد که فراتر از خودش باشد.آدمهای جامع، وجودهایی هستند که با کسی پیوند میخورند که فراتر از خودشان است. در روایات داریم که «من کان لله، کان الله له» کسی که برای خدا کار میکند، خدا هم برای او هست.
ما اگر بخواهیم این جامعیت را پیدا کنیم و حرفها و کارهایمان رنگ الهی داشته باشند، لازمهاش این است که پیوندی با او داشته باشیم و توجهی به او داشته باشیم.
استاد در کتاب «حرکت» اشاره میکنند که کسی که پیوند و ارتباط با حق نداشته باشد، نمی تواند پیوند با خلق داشته باشد. و در «نامه های بلوغ» میگوید: اگر میخواهی روز را با خلق به سر کنی، باید شب را با حق به سرببری.
بنابراین اولین ویژگی، تهجد و بیداری شب و ارتباطهایی است که با خدا داشتند و تلاوتهایی که از قرآن داشتند. اینها راههای دور را خیلی نزدیک میکند. آن چیزی که ما میخواهیم با زور و تلاش خودمان به آن برسیم با اینها خیلی سریعتر به آدم می رسانند.
ویژگی دوم روابط بسیار گسترده و عهدهداری ایشان بود. ایشان واقعا روابط بسیار زیادی داشتند. الآن با وجود اینکه چهارده سال از فوت ایشان گذشته، هنوز با افراد جدیدی مواجه میشویم که میآیند و میگویند ما با پدر شما آشنا بودیم و… . این نشان میدهد آنقدر برنامهریزی پخته و روابط گسترده بوده، که هنوز حاصلها و ثمرههای جدید آن را میبینیم.
ما به دنبال این هستیم که وقتمان برای خودمان باشد و با زورِ خودمان، به خواستههایی که داریم و به برنامههایمان در زندگی برسیم. به خاطر همین از وقت خود برای دیگران مایه نمیگذاریم و از وقت خودمان برای اینکه مسائل دیگران را حل کنیم، هزینه نمیکنیم. میگوییم: وقتمان برای خودمان است. کسی زنگ میزند و کاری دارد، میگوییم: الآن گرفتاریم، وقت نداریم. در حالی که آنچه باعث میشود تا ایشان بتواند این مسیر طولانی را طی کند، همین عهدهداری خلق خدا و وقتگذاشتن برای دیگران است که البته باید همراه با پیوند با حق صورت گیرد.
ما خیال میکنیم، علم همین است که ما دنبالش راه افتادهایم، در حالیکه در روایت داریم که علم آن نوری است که خدا در قلب انسان میگذارد. چه بسا وقتی داری کار مؤمنی را انجام میدهی، بسیاری از مسائل برای تو حل و فصل شوند.
این مسأله را من همیشه به خانواده خودم میگویم: گاهی بچهها مشغول درس و بحث خودشان میشوند، مادرشان که آنها را برای انجام کاری صدا میزند، میگویند: «کار داریم»، «کلاس داریم» و … . من حرفم این است که این زندگی هم یک کلاس است. خیال نکنیم همه کلاس این است که به درس و بحث خود برسیم یا پروژهمان را تکمیل کنیم.
این کلاس و درس من است که مشکل کسی را حل کنم. این که من وقت بگذارم برای کسی تا برای من صحبت کند و حرفها و درددلهایش را بشنوم. نباید فقط در خودم بخزم و در خودم لانه درست کنم. باید بتوانم با دیگران هم ارتباط داشته باشم.
در این ارتباطات و رفت و آمدها استاد بسیار بیتکلف و ساده بود. دربِ خانه را باز میگذاشت. البته در رفت و آمدها، بچهها و خانواده خودش را شرکت میداد که آنها هم بچشند و استفاده کنند. بهرهمندی اینها را در برخورد و مواجه شدن با مشکلات دیگران میدید. این کار غرلند خانوادهها را هم کم میکند. وقتی همسر یا فرزند تو میبیند کسی که آمده سراغ پدرشان، هزار مشکل دارد، توقعاتشان کمتر میشود.وقتی میبینند که آدمهای گرفتارتر از آنها هم هستند، سعی میکنند سطح توقعاتشان را پایین بیاورند.
ویژگی سوم هم احترام به پدر و مادر بود. ایشان میگفت آنچه که من در زندگی دارم، به خاطر حرمتی است که از پدرو مادرم نگه داشتهام. گوش دادن به حرف پدر و مادر هم کلاس است. خیال نکنیم که کلاس ما تنها این است که بنشینیم سر درس و بحث خودمان و به پدر و مادر و به رفقا و به کسانی که نیازمند ما هستند، اعتنا نکنیم.
آن چیزی که ایشان را به این گستردگی و جامعیت رساند، تنها تلاش خودش نبود. گاهی اوقات ما میخواهیم با تلاش خودمان به جاهایی برسیم. نمیشود. این فضل و عنایت و توجه حق بود که او را به اینجا رساند.
بنابراین کسی که میخواهد ایشان را الگو قرار دهد، باید به این سه مسأله توجه جدی داشته باشد.
لیله القدر: شما به عنوان کسی که ارتباط نزدیکی با ایشان داشتید و پسر ایشان محسوب میشوید، فکر میکنید از این ویژگیهای استاد، بیشتر کدام یک به شما انتقال پیدا کرده است؟ بیشتر تحت تأثیر کدام ویژگی او بودهاید؟
نمیتوانم بگویم که کدام یک بیشتر تأثیر داشته است. ولی به هر حال ما باید در هر دو حوزه کار کنیم؛ یعنی هم باید آدم به دیگران بپردازد و هم اینکه رابطه بین خود و خدا را تقویت کند. این رابطهها به هم متصلند؛ یعنی رابطه با خلق از ارتباط با حق جدا نیست. و گفتم که ابوی، هر دوی اینها را با هم داشت؛ هم شبزندهداریها و ارتباط با حق در ایشان قوی بود؛ و هم ارتباط با خلق.
چند روز قبل در همین ایامِ بعد از سالگرد، شخصی به من زنگ زد و گفت من با پدر شما آشنا بودهام و میخواهم شما را ببینم. او را به خانه دعوت کردم. درباره نحوه آشناییاش با پدرم، میگفت: «در مشهد بعد از اینکه چند بار در مباحث ایشان حاضر شدم، به ایشان گفتم من میخواهم طلبه شوم، ولی پدرم به خاطر شغلش که خیاطی است، با این مسأله مخالف است و میگوید: «اگر تو بخواهی بروی، کار من لنگ میماند.» من خیلی علاقه داشتم که طلبه شوم. ولی او به هیچ وجه قبول نمیکرد. به استاد گفتم امکانش هست که بیایید و با پدرم صحبت کنید؟ گفت: «بله». پدرم تا شنید که ایشان، میخواهد بیاید، از خانه بیرون رفت. من هر کاری کردم که خانه بماند، نشد و نتوانستم جلوی او را بگیرم که بیرون نرود. به خاطر همین خیلی نگران بودم و دغدغه داشتم که حالا اگر پرسید پدرم کجاست، چه جوابی بدهم .خیلی حرص میخوردم. مادرم هم همین حالت را داشت و نگران بود و خیلی حرص میخورد که حالا چه اتفاقی میافتد. وقتی استاد آمد، هیچ سؤالی درباره پدرم نکرد. خیلی عجیب بود. ما کلی حرص خورده بودیم. ولی حاجآقا که با چند نفر از دوستانشان هم آمده بودند، اصلا نپرسید که پدر شما کجاست و چرا نمیآید.
استاد غذا را خورد و کلی هم از غذا تعریف کرد. آن شب به خاطر این طرز برخورد استاد، چیزی که دغدغه من بود و نگرانش بودم حل و فصل شد و تمام شد. بعد که پدرم آمد، گفت: «خُب؛ چی شد؟» گفتم: «هیچی؛ ایشان آمدند و رفتند.» بعد از این دل پدرم هم نرم شد و ما طلبه شدیم.»
ببینید روابط به حدی گسترده است که هنوز هم داستانهای تازه میشنویم.
یکی از دوستان مشهدیمان میگفت که یکی از اساتید کلامش تصادف کرده و یکی دو روز در بیمارستان، در حالت کما بود.
میگفت: «بعد از این که استادمان از کما بیرون آمد و چشمش را باز کرد، من بالای سرش بودم. به من گفت: « این چه کسی بود که من در خواب دیدم که شما هم دنبالش بودی؟ شما شخصی به نام صفایی میشناسی؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «در خواب شخصی را دیدم به نام آقای صفایی. این شخص هر جا میرفت، به دنبال کارهای این و آن بود. ایشان هرجا میرفت، شما هم دنبالش بودی.» میگفت به ایشان گفتم: «بگذارید حالتان خوب شود، بعدا برایتان توضیح میدهم. بعد هم یک دوره از کتابهای ایشان را گرفتم به ایشان دادم و گفتم: «آقای صفایی که شما در خواب دیدهاید، این است». آن استاد، رویه زندگیاش تغییر کرد.»
عرض من این است که حاجآقا حتی برای کسانی که ایشان را ندیدند هم اثرگذار بودند. در حالی که ما حتی از کسانی که در کنارمان هستند هم، نتوانستهایم استفاده کنیم.
حالا این مشکل ما بوده است که عمری در کنار چنین شخصیتی بودهایم، ولی نتوانستیم بهره بگیریم. در حالی که همین دوستمان میگفت شاید یکی دو جلسه بیشتر حاج شیخ را ندیدهام. و میگفت بعد از اینکه حاجآقا فوت کردند، بعد از هفتهها آنقدر گریه میکردم که شاید برای پدرم اینقدر گریه نکنم.
کسی که برای خدا کار میکند، خدا هم برای اوست. «من کان لله کان الله له». به گونهای که در «کُما» هم آدمها را متحول میکند.
شاید ابوی تازه فوت کرده بود ما در مسجد امام مجلس داشتیم. شخصی میآمد و سراغ ما را میگرفت که آقای صفایی کیست. از مشهد بلند شده بود و آمده بود قم.
بعد از اینکه رفقا جویا شده بودند که جریان چیست، گفته بود: «من در خواب دیدم که حرم حضرت رضا علیه السلام سیاه پوش شده بود. در خواب گفتند که این به خاطر آقای صفایی است و در قم هم مراسمی برای او گرفتهاند» آن بنده خدا از مشهد پرسان پرسان آمده بود به قم که ببیند آقای صفایی کیست.
کسی که برای خدا کار میکند و الهی میشود، خدا حتی بعد از مرگ هم او را رها نمیکند. نه خودش را نه خانوادهش را و نه دوستانش را…
لیله القدر: به شاگردان استاد که نگاه میکنیم، میبینیم که هر یک از آنها جنبهای از شخصیت استاد را به ارث بردهاند؛ یکی مشغول کارهای علمی است و برخوردها و ارتباطهایش کم است؛ دیگری برخوردهای تربیتی زیادی دارد، ولی از لحاظ علمی، قوی نیست. به نظر شما چرا هیچ یک از شاگردان استاد، جامعیت ایشان را ندارند؟
ویژگی حاجآقا اینگونه بود که میتوانست این جامعیت را داشته باشد؛ هم به لحاظ تربیتی، هم از جنبه اجتماعی، هم از حیث علمی و هم از به جهت ارتباطاتی که با دیگران داشتند. ولی ممکن است همه افراد نتوانند این ویژگیها را با هم داشته باشند و این ظرفیت را نداشته باشند که بتوانند همه این کارها را با هم انجام دهند. به خاطر همین، ممکن است یکی در زمینه علمی فعالیتِ زیادی داشته باشد، دیگری در مسائل خانوادگی و اجتماعی بیشتر کار کند و شخصی هم فعالیت تربیتی و فرهنگی داشته باشد.
ولی اگر بخواهند تا حدی به چنین شخصیتی نزدیک شوند و ایشان را الگو قرار دهند. لازمهاش این است که ظرفیت و تواناییهایشان را در همه ابعاد بالا ببرند.
هم ظرفیت علمیشان را بالا ببرند؛ هم روحیه و ظرفیت اجتماعی و تربیتیشان را قوی کنند؛ و هم اینکه اهتمام بالایی برای حل مشکلات دیگران داشته باشند و نگاهشان تنها محدود به خانوادهشان نباشد. تکلفی در رفت و آمدهایشان نداشته باشند و … . متأسفانه اکنون ما ارتباطاتمان با دیگران خیلی کم شده است. این به خاطر تکلفات و تشریفاتی است که وارد زندگیها شده است و اگر بخواهیم ارتباط زیادی داشته باشیم، خود و خانواده به زحمت میافتیم. در حالی که مرحوم ابوی، اینگونه نبود. هر چه در خانه بود، بر میداشت و میآورد و مقابل مهمان میگذاشت. هیچ فشاری بر خانواده و عیالش نمیآورد که شما فلان غذا را و فلان امکان را تهیه کنید. میگفت هرچه خودتان، میخورید، مقداری بیشترش کنید تا دیگران هم بخورند. این نوع نگاه، ارتباطات را راحت میکند.
کسانی که میخواهند ایشان را الگو قرار دهند، لازمهاش این است که اینگونه ظرفیتها و توجهاتشان را بالا ببرند. البته همانطور که عرض کردم، نزدیک شدن به چنین شخصیتی دشوار است و اینطور نیست که شما به راحتی شخصی را پیدا کنید که شامل همه این ابعاد باشد.
بین قول و فعل، و بین خواندن و عملکردن، فاصله زیادی هست. بسیاری از ما حرفهای استاد را شنیدهایم و کتابهای ایشان را خواندهایم و با روش و منش ایشان آشنا شدهایم. ولی در میدان عمل میلنگیم. یعنی وقتی میخواهیم همان راه و روش را پیاده کنیم، هزار مانع داریم. زن هست، بچه هست، سایر بستگان و نزدیکان هستند و … . به خاطر همین زیر بار حق میمانیم و نمیتوانیم عمل کنیم.
حل این مشکل در این است که انسان، در حوزه عمل، مانعها را بردارد و زمینهها را فراهم کند.
لیله القدر: با تشکر از شما به خاطر وقتی که در اختیار ما قرار دادید.