یکی از پرسشهای مهم در زمینه اندیشه استاد صفایی، پرسش از دیدگاه او درباره رابطه یا نسبت میان دین و علوم بشری است. از آنجا که دیگر اندیشمندان دینی درباره رابطه میان علوم بشری (به ویژه علوم تجربی و علومی مانند ریاضی و فیزیک) نظر دادهاند، برای بسیاری این سؤال مطرح است که استاد صفایی چه نظری در این زمینه دارد.
از این رو در نوشته کوتاه زیر، پاسخ این پرسش را از دید استاد بیان کردهایم:
استاد صفایی در درباره نسبت میان علوم بشری و دین، بارها گفتگو کرده است؛ اما معمولا به صورت کوتاه و اشاره.
به صورت خلاصه، استاد جایگاه علوم بشری و اهمیت آنها را نفی نمیکند. اتفاقا در ابتدای کتاب «از معرفت دینی تا حکومت دینی»، ضرورت آنها را تأیید میکند و حتی آنها را برای اداره دنیای فرد و جامعه، در صورتی که فقط بخواهد در این دنیا زندگی کند، کافی میداند؛ اما علوم بشری را برای حرکت بینهایت انسان محدود میبیند و معتقد است نه تنها علوم تجربی و ریاضی، بلکه حتی عرفان و فلسفه هم در این زمینه کافی نیست:
« زندگى انسانى حتى تا این سطح متعالى و پیشرفته اگر در همین محدوده هفتاد سال مطرح باشد، به سه اصل بیشتر احتیاج ندارد:
1- اصل علم و اطلاعات،
2- اصل قراردادها،
3- اصل منافع مشترک.
و در آنجا که تعارض منافع روى مى دهد، ناچار باید منتظر تعادل جدید بود و از این اصل تعارض و تعادل به نظمهاى نوین و باز هم نوتر راه یافت.
در این سطح بر فرض خدا اثبات شود و یا در اعتقاد انسان ریشه بگیرد، و بر فرض که رسولان مؤثر و کارآمد باشند و بر فرض که مذهب مفید باشد، بر فرض تمامى این فرضها، باز هم مذهب ضرورى نیست. مى تواند اهرم و وسیلهاى باشد، ولى لازم نیست که مبناى زندگى فردى و جمعى انسان باشد. این زندگى بیشتر از علم و قرارداد و منافع مشترک را نمى خواهد.
اما اگر آدمى براى وسعتى بیش از هفتاد سال و با توجه به عوالمى دیگر- چه محتمل یا متیقّن- بخواهد برنامه ریزى کند و بخواهد براى این استمرار و ارتباط حساب باز کند، دیگر علم و تجربه کارگشا نیست و قراردادها و منافع مشترک، متزلزل و نامعلوم خواهد ماند. در این مرحله نه تنها علم که حتى عقل و قلب آدمى هم، کارساز نخواهد بود؛ که علم و فلسفه و عرفان او کفاف این همه رابطه و این همه مشکل را نمى دهد.» [1]
استاد معتقد نیست که علوم تجربی و ریاضی و فیزیک، به دینی و غیر دینی تقسیم میشوند؛ اما بر این باور است که دین کمکهای مهمی به این علوم میکند. او در «انسان در دو فصل»، مینویسد:
«تربیت دینى، در انسان روشهایى را به کار مى گیرد و حیاتى را پایه مى گذارد که «تجربه و علم» و «استدلال و فلسفه» و «اشراق و عرفان» را تغذیه مى کند و راه مى اندازد.
همراه این بینش که تو استمرار و ارتباط و هدفدارى و مرحلهاى بودن و زیبایى و نظام این جهان با تمامى پدیدههایش را باور کردهاى، ناچار این بینش به تجربه هاى علمى تو خط مى دهد و انگیزه تجربه و کیفیت تجربه و طرح جامع براى تجربه ها را دگرگون مى سازد.
انگیزه علمى
تجربه علمى بدون این بینش، ناچار براى ارضاء حسّ کنجکاوى و یا احساس قدرت طلبى و یا راحت طلبى است؛ در حالى که در سایه این بینش، تو جواب نهایى را گرفته اى و کنجکاوى تو با درک کلى از استمرار و ارتباط و هدف و نظام و جمال عالم، آرام شده و پس از آرامش به خاطر حرکت بیشتر و انجام تکلیف زیادتر به تجربه مى پردازد تا همراه عظمت مالک، ملک و ملکوت، به خشیتى دست یابد؛ که «إِنَّمَا یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ». کسانى که به بینش عبودیت و ربوبیت مسلح شده اند، هنگامى به خشیت مى رسند که به تجربه و علم دست بیابند؛ چه تجربه باطنى و یا ظاهرى و یا تاریخى.
علم با این احساس به خشیت و تواضع مى رسد و این تواضع نتیجه درک عظمت حق و نظم و جمالى است که آیه ها از آن حکایت دارند، که براى این عالِم تمامى پدیده ها آیت است نه غایت و شروع است نه نهایت.
این تواضع و خشیت، نتیجه ادراک عظمت است نه اثر حقارت و در بن بست افتادن که علم در این قرن به آن روى آورده و قاطعیت و موجبیتش را و غرور و الوهیتش را یکجا فراموش کرده است.
«تجربه و نظر» و «تجربه و رأى»؛ یعنى تجربه باطنى و ظاهرى از ملک و پدیده ها و از ملکوت و نظام حاکم مى گذرد و مالک را مى یابد و با او پیوند مى خورد و از حکومت مدعیان مالکیت سرباز مى زند و به قدرتها خود را نمى فروشد؛ که عالم امین خداست و این امانت را به فراعنه نمى فروشد و با این سحر، قرب آنها را نمى خواهد.
عالمى که همراه بینش و آن دید کلى هست، دیگر صندوق نسوز فرعون و هامان و قارون نمى شود و از قدرت و سیاست و ثروت خط نمى گیرد و با آنها مبادله نمى کند تا چه رسد به سر در لاک کردن و خودفروشى و به بهانه کار علمى از آثار علمى چشم فروبستن.
کیفیت کار
تو یک پدیده را تنها و بدون رابطه هایش با پدیده هاى دیگر دنبال نمى کنى، که دنیاى رابطه ها را لااقل به تخمین و حدس پذیرفته اى. اگر تو پدیده ها را در ارتباط تنگاتنگ با هم و با هدف و با رب بدانى، ناچار وضعیت تحقیق عوض مى شود و به سطحى نگرى و در ابعاد ماندن، خاتمه داده مى شود.
طرح جامع
جهان بینى هر دانشمند بر تحقیق و روش تحقیق او اثر مى گذارد و
آنچه در یک برش، بى معنا و زاید است در برشى دیگر و برداشتى دیگر لازم و ناگزیر مى شود. آن جا که دانشمند متعهد و ملتزم به نظام و جمال و حق و رب و اجل شده، ناچار این تعهد در کوچکترین حالات و حرکات ساده و علمى او حاکم است و مسلط است و ناچار او در مجموعه اى زندگى مى کند که حرکات علمى او را هم در بر مى گیرد.
در اینجا حرف من تمام است. فقط در رابطه با انقلاب آموزشى بجاست که به جریان طبیعى علوم اشاره اى بشود.
انسان با نیازهاى ابتدایى خود، ناچار دنبال راه حل و تجربه افتاد.
تجربه ها در عمل به صنایع ساده دست داد. و این صنایع هنگامى که جمع بسته و قانونمند شدند، به علوم تبدیل شدند و تنظیم علوم و گسترش آن پس از انحرافهاى قرون وسطا، به تخصصها و تقسیمبندىهاى جدید راه یافت و همراه پیوند علم و قدرت، مدیریت و سازمان و تقسیم کار و تخصص و رشتههاى مشخص علوم شکل گرفت ولى این علوم تقسیم شده ناچار به قوانین جامع و اصول کلى تر روى خواهد آورد و از این تخصصهاى وسیع که با وسعتش از جامعیتش کاسته شده و با پیوندهاى کامپیوترى هم هنوز گرفتار است، به اصول فراگیر پناه خواهد آورد.
این جریان طبیعى علم است، به اینگونه سنگینى و بحران و
مسائل علوم، راه حل خود را مى یابند. ولى اگر یک جریان معکوس را شروع کردیم؛ یعنى اول تخصص گذاشتیم و بعد خواستیم که این تخصص را مصرف کنیم، ناچار مدیریت باید ایجاد نیاز بکند و تخصص را مصرف بنماید و ناچار این مصرفهاى غیر ضرورى و این تخصصهاى تحمیلى، بحران و بن بست علمى جهان سوم را به دنبال مى آورند، برایش دردهایى مى سازند که بتواند داروهاى موجود را مصرف نماید. و مصرف بنماید تا دردهاى تازه اى به دست بیاورد و به دنبال داروهاى جدیدتر دست دراز کند.
در حالى که جریان صحیح تربیت، به جریان صحیح علم کمک مى کند و بینش انسان او را در علم و عمل و در طرح و تقدیر راه مى اندازد. و در این طرح ریزى و تقدیر، انسان از قدر و از تجربه و از عبرت بهرهمند است و تجربههاى دیگران براى او راهگشاست. و این تجربههاى مشخص که همراه نیازهاى مشخص در زندگى شکل گرفتهاند، به تخصصهاى مشخص و جمع بندى هاى علمى مناسب راه مى یابند.
این جریان علمى آزاد، ابتکار را نمى گیرد و حافظه را تلنبار نمى کند و امتحان هایى را به دنبال مى آورد که ابتکار و مهارت را مشخص کنند نه قدرت حافظه و تخیل ذهن را. چرا کسى که مى تواند با مطالعات غیر محفوظش جوابگوى مسائل باشد، مردود قلمداد شود؟ آخر
مگر در جریان واقعى علمى، دانشمند باید از حفظ جوابگوى مسائل باشد؟ مگر دانشمند مجبور است انرژى ذهن خود را به دنبال محفوظاتى هدر بدهد که در یادداشتها سالمتر و راحتتر حفظ شده اند؟
خلاصه
تربیت بر شناخت و احساس و عمل اثر مى گذارد و در این تأثیرها به علم هم خط مى دهد، انگیزه و کیفیت کار و طرح جامع را پایه مى گذارد و نیازها به تجربه و تجربه ها به صنایع ساده و صنایع به جمع بندى علمى و گسترش علوم لازم در این مبادله زنده مى انجامد.
و تحمیل تخصصها و سنگینى رشتههاى علمى کنار مىرود. و امتحانها هم به سوى نشان دادن ابتکار و مهارت روى خواهند آورد.»[2]