شیخ علی صفایی …
سالکی بود که با مرکب بلا حرکت میکرد …
و همواره همراه بلا و عطا بهرهمند بود.
همیشه در حال سرور و ابتهاج بود..
نمیدانم چگونه شیرینی مرگ را به او چشانده بودند که اینقدر طالب مرگ بود. او محبت و جوار و رضوان حق را با تمام وجود چشیده بود.
عاشق خلق بود، چون عشق به حق داشت و سعیاش نجات انسان از بتها و طاغوتها و شیطان بود و در این راه هرگز لحظهای درنگ نمیکرد و بیتفاوت نمیماند که بیتفاوتی را با ایمان و توحید سازگار نمیدانست.
او بر فراز قلهای از نور به ارتفاع آسمانها بود که راه به قله رسیدن را به همراهان میآموخت.
آه که چه زود پرکشید و به دیدار محبوب شتافت آن سبکبار ساحلها!
سرخوش از خاطراتی هستم که در سفرهای مختلف در معیّت استاد و دوستان قدیمی بودم که همیشه و در همه حال دعاگویشان هستم. جمعهای بهشتی که همه به یکدیگر خدمت میکردند و در مقام زدودن زنگارها و غبارهای یکدیگر بودند. حتی مرحوم استاد را هم بینصیب نمیگذاشتیم و گاهی به جد و گاهی به مزاح انتقادهایمان را مطرح میکردیم و او نیز به پاسخ میگفت.
در جمع دوستان کوچکترین حرکات زیر ذرهبین نقدها و انتقادات بود. از لقمهای که بر سر سفره بدون توجه به دیگران بر میداشتی تا انتخاب جای بهتر برای خواب و … همه حکایت از دقتها، ظرافتها و لطافتها در برخورد با یکدیگر بود که باید از تکلیفت نشأت بگیرد، نه هواها و خواهشهای نفسانی. او بهترین دوستان خود را کسانی میدانست که بیشتر به او انتقاد کنند و نقاط ضعفش را نمایان سازند و گاهی نیز جدیترین حرفهایش را در قالب شوخی به همراهان متذکر میشد. سعی داشت حتی کوچکترین حرکات و سکناتش منطبق بر قرآن و سنت باشد.
دوستیهایش مبنای الهی داشت. از او پرسیدند: با چه کسی دوست شویم؟ فرمودند: با کسی که اگر صد عیب دارد، تلاش میکند تا یکی از آنها را کم کند. این مبنای رفاقتش بود نه چیز دیگر!
دوست دیگری سؤال کرد اگر رحلت نمودید و دوباره به دنیا آمدید، چه میکنید؟ فرمود: همین راه را میروم و همین دوستان را انتخاب میکنم. در وفای به عهد نیز کم نظیر بود.
نمیدانم چه سرّ و سِحری در کلام و برخوردهایش بود که بیتابت میکرد و شور رفتن و خدمت به دیگران را در دلت میانداخت و از وضعیت موجودت جدایت میکرد و آتش اشتیاق به رفتن را در دلت شعلهور میکرد.
آری او ملول بود، ملول از نَفَس فرشتگان و قال و مقال عالم را به خاطر محبوب به جان میخرید.
روحش قرین رحمت حق.