5 ـ جهاد و مبارزه
با انتخاب حق از میان تمامی معبودها و معشوقها و با رسیدن به ایمان ، سالک تولدی جدید را تجربه میکند ؛ این تولد پایان راه نیست ، آغاز است ؛ آغاز یک درگیری مستمر و جهادی بی امان و مجاهدهای بیپایان و مراقبهای بی انتها .
با این تولد تازه و با این ولادت میمون ، سالک دو تا میشود ، صاحب دو من میشود ، منی که پیشتر با او بود ـ من مادر ـ و منی که رؤیای جدیدی دارد ـ من فرزند .
من مادر که خود مجموعهای از منهاست ، مجموعهای از احساسها و عاطفهها و نیروها ، دنیایی بزرگ است ، بزرگتر از آنچه در روان شناسی امروز آمده و در داستانها نقش بسته . این من که پرواز را نمیشناسد و آسمان را نمیداند و تعالی را نمیفهمد با من فرزند که میخواهد برود ، منی که افقهای روشنتر و متعالی را میکاود ، منی که آسمان را میفهمد و شوق پرواز دارد ، درگیر میشود و از این لحظه به بعد ، زمان زمان جهاد است . جهاد با نفس یعنی همین دو تا شدن سالک و درگیری میان خواستهای متفاوت این دو : یکی به این سو میخواند و یکی به آن سو ، یکی این میخواهد و یکی آن ، یکی زمینی است و یکی آسمانی .
با شروع مقایسه ها، همراه تکبیرها و در کنار شهادت هاست که عشق جهت می گیرد و ایمان سر می گیرد و جهاد شروع می شود. این جهاد میان تویی است که متولد شده و میان تویی که تولید کرده و این هر دو طرف همراه نیروها و آموزش هایی هستند. نیروی من مادر، همان غریزه ها و همان وابستگی ها، همان طبیعت ها وعادت هاست و نیروی من دوم، همان عشقی است که از غریزه ها بوجود آمده. همان زمینه هایی است که اکنون تبدیل شده.
این هر دو من آموزش هایی دارند. از یک طرف شیطان است، خناس است که وسوسه می کند، که دنیا را جلوه می دهد، که غریزه ها را تحریک می کند. [1] و از این طرف رسول است که عشق بزرگتر را نشان می دهد. مقایسه ها را یادآوری می کند و عظمتها رادر دلت می نشاند، تا دیگر دنیا در چشمت کوچک شود. [2] تا همان غریزه ها، همان حبّ الخیر در تو شکل جدید بگیرد و از همان بدیها، تو خوبیها را بدست بیاوری، که با ترکیب میتوان به تبدیل رسید. یبَدِّلُ اللَّهُ سَیئاتِهِمْ حَسَنات .
خدا اینگونه بدیها را به خوبیها باز می گرداند و اینگونه از همانها که تو بدی می نامی، خوبی را بیرون می آورد .
هر چه جلوتر بروی این مبارزه و این جهاد دقیقتر و پیچیده تر می شود. هر چه بالاتر می روی باید بیشتر سبک بشوی و زیادتر پوست بگذاری. داستان تو، داستان کوهنوردی است که هر چه جلوتر می رود، راهش باریکتر و درههایش عمیقتر می شود و ناچار باید بارش سبکتر بشود و حتی کفشهایش را بگذارد. [3]
آنجا که تو ضرورت رفتن را احساس کرده ای و در این رفتن گردنه ها را بر سر راه دیده ای و دراین گردنه ها، سنگینی بارها را چشیده ای، طبیعی است که بنده ای گردن را باز کنی تا راحت بروی و بارها را بگذاری تا برسی.
علی در نهج البلاغه می گوید: پسرم! بدان فرا روی تو راهی است طولانی، پر رنج. تو در این راه نمی توانی بدون آمادگی حرکت کنی. ناچاری به اندازه توشه برداری، ولی باید در این راه سبکبار هم باشی.
این یک تضاد است. بدون توشه در راه می مانی، با توشه ی زیاد هم زیر بار می مانی، پس چه می کنی؟ تو بیش از توانایی خودت بر خودت بار نکن که این سنگینی بار، هلاک تو را بدنبال می آورد. این بار را بر دوش بینوایانی بگذار که تا روز قیامت این بار را برای تو می آورند و در آن روز به تو می سپارند.
تو این بینوایان را غنیمت بشمار و بارت را بر آنها بگذار و زیاد بر آنها توشه بریز، چه بسا بعدها تو به دنبالشان بگردی و پیدایشان نکنی. وَاغْتَنِمْ مَنْ اسْتَقْرَضَک فی حالِ غِناک، لِیجْعَلَ قَضائَهُ لَک فی یومِ عُسْرَتِک . [4]
در پیش روی تو گردنه های سختی است که سبک بار، خوشحالتر است و تندرو، راحتتر. تو هر چه جلوتر می روی، باید سبکتر بشوی تا آنجا که خواب و خوراک و حتی خون رگهایت را باید بریزی، که در این راه اینگونه راحتتر می روند. و اینجاست که برای تو بینوایان غنیمت هستند و شهادت، فوز، و مرگ، تولدی دیگر و حیاتی بزرگتر. [5]
می بینی هر چه جلوتر می روی، مبارزه شکل عوض می کند. آنچه تا دیروز تو را می رساند و توشه ی راهت بود، امروز سنگ راه و مانع حرکت توست. آن مرکبی که تا به حال تو را می برد، حالا خودش بار سنگین بر شانه ی توست. تا به حال با فکر و عقل و عشق راه افتاده بودی و با این عشق برای مبارزه آماده شده بودی، ولی آنجا که مبارزه پیچیده می شود، دیگر عشق هم کاری نمی کند.
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
در راه طلب، پای فلک آبله دارد.
تو مجبوری پیش بروی و این پیشرفت با عشق امکان دارد. این مرکب می رساند، ولی اکنون خود عشق شده بت تو، شده مانع تو، شده عامل ماندگاری تو. تو اسیر علم و عقل و عشق شدهای. تو اسیر سوز و شور و حال شده ای. تو با همین مرکبها که تا به حال حرکت می کردی، اکنون از حرکت مانده ای. تو اکنون باخودت همراه هستی. بر خودت نظارت داری. محرکهایت را کنترل میکنی. حرکتها را محاسبه می کنی. به علاقه ها کاری نداری.
برایت مهم نیست که به کارت علاقه داشته باشی. تو مهمترین کار را انتخاب می کنی. مهم نیست که مورد علاقه ی تو باشد یا نباشد. تو به این همه رسیده ای، که ذنوب خودت را می شناسی و در هر لحظه استغفارها کنی، ولی مسأله این است که همین نظارت، همین محاسبه ها، شده اند بار سنگین تو و ذنوب آن قدر دقیق شده اند که با این چشمها دیده نمی شوند. و سرعتها آن قدر زیاد شده است که با این نظارتها کنترل نمی شوند. و نفس و شیطان هم آنقدر بازیگر شده اند که مشتشان به زودی باز نمی شود.
از آن طرف تو شور رفتن داری و حرص رسیدن، آن هم با مرکبی که هزار معطلی دارد و هزار گونه خورده کاری . این جاست که طاقت طاق می شود و فریاد بر می داری که چه کنم؟[6]
شوخی نیست، طبیعت تو، غریزه ی تو همیشه وابسته است عکسالعمل نشان می دهد. و تو می خواهی، این بازتابها و عکسالعملها را کنترل کنی. تو می خواهی این طبیعت را تربیت کنی، می خواهی به آن شکل تازه و جهت دیگری بدهی، می خواهی او را به مزرعه ی دیگری برسانی و این است که درگیری شروع می شود و جهاد با نفس سر می گیرد. و تو در این جهاد هم باید برای مبارزه نیرو تهیه کنی و لشگر فراهم نمایی و سپاه بسازی و در قلعه و حصنی جای بگیری. تو باید با ترکیبی که در خودت ایجاد می کنی، همان نیروهای نفس را، تبدیل کنی و از همان مانعها، وسیله بسازی. همان ترسها و بخلها و کینه ها و هوسها را، همان عقده های متراکم را، با ترکیب شناختهای تازهای که از خودت و از دنیا بدست آوردهای و با ترکیب مقایسه هایی که مدام همراه داری و با ترکیب عشق بزرگتری که در این مقایسه ها در خودت کاشتهای، تبدیل کنی و از این نیرویی که اسیر خاک می شود و از این وجودی که فرزند خاک است، پدر خاک بسازی و ابو تراب، بیرون بیاوری.
ما امروز ابن الدنیا هستیم، ولی می توانیم ابو تراب شویم.
آنچه داریم اگر به کار نگیریم و از آن کام نستانیم، از دست می رود و حسرتش بر دل میماند. این است که به سادگی می توانی همینها را بدهی و کام بگیری. وقتی غذای زیاد داری و نمی توانی نگاه بداری، سخاوت پیدا می کنی و حاتم می شوی. [7]
کسانی که شوق شهادت داشتند و عشق به مرگ، همینها بودند که فریادها را شنیده بودند و می دیدند که اگر خود را بدست نیاورند، به زیر آوار می روند و یا روی آب می مانند.
هنگامی که این دید با همان حب به نفس و ترس از مرگ همراه می شود، عشق به نفس اثر عوض می کند. تو خودت را بدست می آوری و از دنیا کام می گیری. این ترکیب جدید است که همان بدیها را تبدیل می کند و سربازهای نفس را به اطاعت تو وامیدارد و این قلعه را از درون فتح می کند.
تو در این مبارزه نه با تلقین و تحمیل، که با فکر و ذکر با این شناختها و یادآوریها و با مقایسه ها به تکبیر و توحید می رسی و آنگاه که درگیری پیچیده تر شد، نوبت بلاء و ضربه می رسد. و این ضربه ها، برای تویی که تولد یافته ای و تویی که از مرکبت جدا شده ای، بزرگترین نعمت و بزرگترین هدیه است. و این بلاء را از بالا می فرستند. آنچه تو با خودت انجام می دهی، خودش هوس دیگری است که نقطه ی ضعف جدید تو می شود.
تو نمیتوانی خودت را خوب جراحی کنی، از بالا، دست روی نقطه ی درد می گذارند و چنان فشار می دهند که در دمل، چرکی نماند.
این بازیها که ما خودمان درمی آوریم، در واقع نمایشی است که می خواهیم خلقی بودنمان را توی چشمها بریزیم. آن بلایی که از بالا می فرستند و آن لقمه ای را که از آنجا برایت می گیرند، درست به اندازه ی گلویت است و درست مطابق هیکل مبارک. [8]
راستی که راهی طولانی است و مبارزه پیچیده و شیطان آموزگار. در روایت است که با مرگ مؤمن به اندازه ی قبیله ی ربیعه و مضر ـ چند ملیون ـ شیطان آزاد می شود و در روایت است که شیطان مثل زنبورهایی که از گوشتها می کنند، همان قدر، ذره ذره، از ایمان تو کم می کنند.
این شیطانها هستند که برای مبارزه آماده شده اند و سواره ها و پیاده ها را تهیه کرده اند و دسته به راه انداخته و لشکرهایی شکل داده اند.
و این شیطانها هستند که از راههای گوناگون شروع می کنند، حتی از راه عبادت، تو را بیکار می کنند. می گویند نماز نخوان، مردم خیال می کنند که تو ریا کرده ای. و تو بیخیال برای اینکه ریا نکنی، نمازت را نمی خوانی و یا نماز شب را کنار می گذاری. غافل از آنکه تو به خاطر مردم نماز نخوانده ای و گرفتار این ریای منحوستر شده ای .
آخر با گفتن مردم و خیال آنها، تو ریا کار نمی شوی. ریا هنگامی است که آنها محرک تو باشند و در تو اثر بگذارند .
استادی می گفت شیطان دشمن است و برای دشمنی و مبارزه می کوشد تا ریشه ها را بخشکاند و اگر نتوانست از ساقه می برّد و اگر نتوانست شاخه ها را می شکند و اگر نتوانست آفتها را به درخت می بندد و اگر نتوانست میوه هایش را می گنداند و حتی پس از جمع آوری، محصول آن را می سوزاند و با غرور عجب آن را باطل می کند .
این شیطان است که شک و وسوسه راه می اندازد و اگر نتوانست در اعمال دخالت می کند و اگر نتواست می کوشد تا حضور قلب را بگیرد .
می کوشد تا نماز را به آخر وقت بیندازد. می کوشد تا هزار درگیری و غفلت پیش بیاورد .
تو دراین مبارزه ی مستمر هستی، آنهم با این همه دشمن، پس چارهای نداری جز آن که خودت را بیمه کنی. و آنها کسی را بیمه می کنند که در نزد او متاعی داشته باشند. یوسف می گوید: مَعاذَ اللَّه أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَه. [9]
ما کسی را می گیریم و نگه می داریم که در نزد او متاعی داشته باشیم. یوسف برادری را نگه می دارد که در نزد او و در دل او متاعی دارد و عشق یوسف در او ریشه دوانده است.
عشق و ایمان، خوف و ترس، صلاح و اطاعت و احسان، اینها متاعهایی هستند که خداوند پاسدارشان است و به این خاطر از این دلها پاسداری می کند.
و این پاسداری و حفاظت، گاهی با یادآوری است و گاهی با ولایت و عهده داری.
و در کنار این ولایت است که ضربه ها شروع می شود و بلاء و ریاضت را با ترس و امید، برایت شروع می کند و همچنان باغبانی که زمین را شخم می زند و زیر و رو می کند و آن را آماده می کند و بذر می ریزد و حفاظت می کند و آن را می پرورد تا به بار بنشیند و آنگاه آن را جمع می کند و نگهداری می نماید، او این چنین تو را می پرورد. [10]
[1]. حجر ، 39 .
[2]. عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم ( نهج البلاغه ، خطبه همام )
[3]. صراط / صص 101 ـ 100 .
[4]. نهج البلاغه صبحی صالح ، ص 398 .
[5]. خلق الموت والحیات . مرگ مخلوق است و جلوتر از زندگی و بزرگتر از حیات .
[6]. صراط / صص 104 ـ 101 .
[7]. همان / صص 107 ـ 106 .
[8]. همان / صص 109 ـ 108 .
[9]. یوسف ، 79 .
[10]. صراط / صص 111 ـ 109 .