نمیدانم منشأ این همه اثرگذاری از چه بود. تاب نگاه کردن در چشمانش را نداشتم. دنیایی از محبت و عاطفه.
احساس میکردی مانند یک پدر دلسوز دوستت دارد؛ گرم و صمیمی.
راه رفتن،
چگونه رفتن
و به کجا رفتن را به انسان میآموخت.
میگفت در اوایل سیر و سلوکش، تاب نگاه کردن در چشمان خودش در آیینه را نداشت!
این همه نفوذ نگاه با پشتوانه آن همه اشکی بود که در دامان یار، سخاوتمندانه چون باران میبارید و کویر دلهای خشکی را که سرخورده از همه جا و همه کس به او پناه میآوردند، سرسبز و خرم میکرد.
شبی نیست که به یادش نباشم و او را شریک اعمال ناقصم نکنم.
بال ملخی تحفۀ مورچهای در بارگاه سلیمان!
میسوخت و مستند به روایتی از بحار، در شب قدری در جمع دوستان در جوار بارگاه ملکوتی علی بن موسیالرضا علیه آلاف التحیّه والسلام میفرمود:
روز قیامت بندۀ متجرّی و گنهکار، در حالیکه به سوی جهنم برده میشود فریاد برمیآورد که پروردگارا!
من در دنیا به امید رحمت و مغفرت تو بودهام! در این هنگام ملائک، تغییر جهت داده و او را به سوی بهشت میبرند در حالیکه منادی ندا در میدهد: هرچند در این ادّعا نیز صادق نیست و دروغ میگوید و حتی لحظهای نیز به رحمت حق امید نداشته.[1]
محبوب، دروغهای ما را نیز میخرد، خیلی ما را دوست دارد.
«لَو عُلِمَ المُدبِرونَ عَنّی کَیفَ اشتِیاقِی بِهِم وَ انتِظارِی إلی تُوبَتِهِم لَماتُوا شُوقاً الیّ و لَقُطعت أوصالِهم.» [2]
اشکهایش و هقهق گریههایش امانش نمیداد، گویا در این عالم نبود. در میان جمعی که همچون پروانههایی که گرد شمعش میسوختند نبود.
این همه عشق و انکسار!
عجب عشقباز قهّاری!!
به حقانیت حق گاهی خائف بودم که قالب تهی کند از این همه شدت اتصال!
معبودا
تو میدانی خراب و ماندهام،
اسیر خاک و شیطانم….
به حق رسول گرامیات، به حق خاندان پاک و معصومش
به حق آن عزیز سفر کرده که روزی با کنایه فرمود: در سحری صدای مناجاتش و ذکر سبّوحٌ قدّوسش با نوای ملائک و کلّ نظام هستی گره خورد و این ذکر را با گوشِ جان شنید و با تکتک سلّولهایش فریاد برآورد سبّوح قدوس ربّ الملائکه والرّوح
از ما دستگیری کن.
ای ساقی عالم عشق یابنالحسن
أدِر کَأساً وَ ناوِلها
از این جامِ شرابِ عشق و مستی
جرعه ای هم به تشنگان خسته و تنها ده
که در تبِ عشقِ تو میسوزند و میسازند
سُبّوحٌ قدّوس ربُّ الملائکهِ والرُّوح