رسالت حضرت موسی(ع)
در ادامه بحث، قرآن از خودش میگوید. از اینکه منبع آگاهیهاست از اینکه آنچه را که میداند، نمیگوید بلکه آنچه لازم دارید میگوید و خبر میدهد.
بعد شروع میکند از پیامبران بزرگ خدا میگوید. از موسی(ع) که در بیابان با خانوادهاش گم شده بود به امید گرفتن آتش، در آن بیابان رفت. به چه رسید؟ به پیامبری. با نور خدا آشنا شد و با رسالت همراه شد و درآنجا به او دستور دادند به سوی فرعون برو. امّا او با وجود اینکه پیامبری مثل موسی(ع) سراغش میآید و با وجود اینکه به پیامبری موسی(ع) یقین پیدا میکند، نمی پذیرد.
علل انکار فرعونیان در عین یقین به موسی(ع)
دقّت کنید اینها چیزهایی است که در داستان نیست، چون حالت درونی فرعون است. قرآن خبر میدهد که قوم فرعون انکارش میکردند در حالیکه یقین داشتند پیغمبر خداست. چرا؟ چون دو چیزی میخواستند که نمیشد. یکی اینکه اگر موسی(ع) میآمد، دیگر آنها در جامعه برتر نبودند؛ موسی(ع) پیغمبر خدا بود و اینکه من از خانواده فلانم دیگر باعث نمیشد در جای برتری قرار گیرم. ملاک برتری تقوا میشد، خدمت بیشتر به مردم میشد و طبیعتاً علوّ اینها از بین میرفت. دومین چیزی که از دست میرفت رابطههایی بود که قبلاً برقرار کرده بودند، اینها تغییر میکرد. قبلاً عادت بر این بود امر آنها انجام گردد. صدها نفر کشته میشدند که اینها میخواستند قبرستانشان به صورت خاصی باشد و امر آنها به هر کسی تعلّق میگرفت باید انجام میشد، به ظلم عادت کرده بودند. اگر موسی(ع) را میپذیرفتند ظلمها از بین میرفت. دو چیز باعث شد اینها با وجود یقین به پیامبری موسی(ع) او را کنار بگذارند. آن دو چیز ظلم و قدرت طلبی بود و میخواستند خودشان باشند.
وابستگیها
داستان قشنگی هم در صفحات 54-56 آورده اند. گاهی اوقات سوال میکنیم چرا حضرت حجّت ظهور نمیکند و بعضی موقعها این را جوری میگویند که آدم احساس میکند واقعاً حضرت حجّت و به خصوص خدا خیلی کم لطفی میکنند که مقدّمات ظهور را فراهم نمیکنند، دیگر قرار است چه بشود که نشده؟!
داستان قشنگی است و به حال همه ما قابل تطبیق است. ما خیلی وابستگیها داریم که اگر تازه عشق همراهی با حضرت را داشته باشیم – که نداریم – خیلی چیزها داریم که نگاه ما را جدا میکند. در احوالات خودتان نگاه کنید جاهایی هست که انسان میفهمد یک کاری درست است، میفهمد فلان کار را نباید بکند یا باید انجام دهد سر یک عشقی، علاقهای یا حالا هرچه هست؛ خیلی سخت کوتاه میآید یا کوتاه نمیآید. همینها در معرکهها انسان را از اولیای خدا جدا میکند. هرکسی یک یا چند تا از این چیزها دارد. ما خیلی صحنه ها را نمیفهمیم، کنار امام حسین(ع) ماندن در آن صحنه کار آسانی نیست و همچنین کنار عمرسعد نماندن هم سخت است!
تعبیر قشنگی دارند. ایشان میگویند اگر انسان برای خودش به قدر نیمساعت وقت جدا بگذارد و حاضر نباشد از یک چیزی بگذرد، باور کنید همان یک چیز که حاضر نشده از آن بگذرد، جداً به موقعاش انسان را با خود میبرد.
به تاریخ پیوستن ظالمان وزندگی با تاریخ
در ادامه باز میبینید آیات قرآن از نتیجه انتخاب فرعون یا انسانهایی که این همه قدرت داشتند می گوید. میبینید که میروند در حالیکه فقط خانهها میماند، میمیرند در حالیکه فقط قصّه ای از آنها مانده است. به تعبیر قرآن < فَجَعَلناهُم أحادیث > آنها را به یکسری قصّه تبدیل کردیم. الآن میگوییم فرعون این کار و آن کار را میکرد، مردم را هم لای دیوارها، زیر سنگها میگذاشت. از آن همه عظمت یکسری قصّه برای سرگرم کردن بچهها مانده! و واقعاً اگر قدری در تاریخ زندگی کنیم این حرف خیلی حرف بزرگی است.
حضرت امیر(ع) خطاب به امام حسن(ع) میفرمایند : من با همه اقوام پیشین زندگی کردم انگار که جزیی از آنها بودم، همراه آنها بودم. اینجور فکر کردن و اینگونه زندگی کردن با اهل تاریخ باعث میشود که انسان در حقیقت تنها یک تجربه زندگی نداشته باشد، صدها بار زندگی را تجربه کرده باشد اینجوری گرفتار گفتار سعدی هم نمی شود که انسان باید دو بار زندگی میکرد که در یکی تجربه میآموخت و در دیگری تجربه ها را به کار میبست. این آرزوی محالی است ولی می شود صدها بار زندگی کرد و صدها بار نتیجه ها را دید و در زندگی های جدیدمان به آن شکل زندگی نکنیم.
ماندنیها ورفتنیها
تعبیرهایی که در اشاره به آیات قرآن میکنند، اشارات دقیقی است که حالا باید دقّت کرد <فَتِلکَ بُیُوتُهم خاویَهً بِما ظَلَمُوا > اینجا خانههایشان است که این خانهها به واسطه ظلمهایی که کردند خراب شده و از دست رفته و فکر نکنید چیز دیگری باعثِ از دست رفتن میشود < کَم تَرَکُوا مِن جَنّاتٍ وَ عُیونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَریمٍ > چه چیزهایی را جا گذاشتند و رفتند، چه باغها و چه چشمه ها، چه کشتزارها و چه گیاههای بلندی؛ همه اینها را گذاشتند و رفتند. همه اینها میمانند و ما میرویم.
تسلّط بر دنیا و بهرهمندی از آن
به تعبیر دیگر < فَبُعداً لِلقَومِ الظّالِمین > انسانهایی که ظلم میکنند فکر نکنند با ظلمشان میرسند، بلکه دور میشوند. یکی از طنزهای عجیب خدا در هستی این است که انسانی که به خاطر چیزهایی از خدا میگذرد به همان چیزها نمیرسد. ممکن است شما باز تکذیب کنید و بگویید طرف به خاطر ماشین از خدا گذشت و به آن رسید. نه، او به خاطر لذّتهایی بود که آن را میخواهد، به خاطر عشقهایی بوده که آن را خواسته و به همان عشقها و لذّتها نمیرسد حتّی اگر به آن ماشین یا چیزیکه خواسته رسیده باشد.
پس انسانها وقتی به خاطر چیزهایی از خدا میگذرند به همان چیزها نمیرسند و در واقع ایشان این نکته را توضیح میدهد که یک انسان وقتی از دنیا لذّت میبرد که بر خودش مسلّط باشد، انسانی که اسیر دنیا است، رفتن و آمدن دنیا دائماً شکنجهاش میدهد، ترس مرگ خفه اش میکند. این انسان در دست دنیاست و از دنیا بهرهمند نیست. انسانی از دنیا بهرهمند میشود که مسلّط بر دنیاست.