ضرورت حرکت انسان در جهت رشد
وقتی کار انسان حرکت شد، باید توجه داشت که این حرکت سه گونه است: یا به سوی پایین، یا درجا و یا به سوی بالا. برای حرکت به سوی پایین یک عنوان گذاشته و آن را «تنزل» می نامیم. حرکت به سوی برابر ـ مانند اینکه هنگامی که در یک ارتفاع چهار متری هستید، در همان سطح ارتفاع رفت و آمد کنید ـ را «تنوع» می نامند؛ یعنی از نوعی به نوعی دیگر رفتن. حرکتی هم هست که به سمت عالی می رود که آن را «رشد» می نامند.
ایشان این بحث را برای چه مطرح کرده است؟ این بحث در ارتباط با گام سومی که پیش از این گفته شد مطرح شده است؛ گام نخست تدبر بود و گام دوم تفکر و در نهایت نیز نوبت به سنجش می رسید. در حقیقت من که باید حرکت کنم سه گونه می توانم حرکت داشته باشم. اکنون باید ارزیابی کنم و انتخاب کنم که می خواهم به کدام سو حرکت کنم. اینکه به سوی پایینتر از خودت حرکت داشته باشی، یعنی چوبی را بگذاری و به سوی آن حرکت کنی. بت پرستیهایی که در دنیا تحقق پیدا می کند بر همین اساس است. در شکل پیشرفتهاش انسان به سوی طلا پیش می رود که کوهی از طلا داشته باشد. طلا بالاتر از انسان است یا پایینتر؟ طلا سنگ است و پایینتر از حیات انسانی است و حتی پایینتر از حیات گیاهی است. هرچه در دنیا پیدا کنی پایینتر از تو است. پس نمی توانی به سوی پایین حرکت کنی.
حرکت به سوی برابر یعنی حرکت به سوی انسانهای دیگر یا حرکت از جایی که هستی و از یک لذت به سوی یک لذت دیگر. این هم تنوع است. اکنون درمیان این سه گونه حرکت باید ارزیابی کنیم که در اینجا قوه تعقل کار سنجش را انجام می دهد. شما قطعاً نمی خواهید سرمایه هایتان را در راه هیچ خرج کنید و بگویید که مثلاً من یک میلیارد سرمایه دارم و می خواهم این سرمایه بسوزد و نه تنها چیزی به آن اضافه نشود، بلکه به سوی پایین برود و یا در همین حدی که هست بماند. کسی این کار را نمیکند. وقتی عقل در انسان حاکم باشد، حرکت به سوی بالاتر را انتخاب می کند.
انتخاب تعبیر رشد به جای تعبیر کمال برای حرکت به سوی بالا
قرآن برای حرکت به سوی بالا از تعبیر رشد استفاده کرده است، نه تعبیر کمال و کامل شدن؛ چون تعبیر رشد جهت حرکت و فزونی یافتن و استمرار این فزونی یافتن را نشان می دهد. تعبیر رشد جهت را نشان می دهد و اینکه شما حتی وقتی کامل شدید نیز این کمال، نقطه توقف شما نیست. این کمال باید به سویی برود که همان رشد است. تعبیر رشد بینهایت بودن انسان را در درون خودش دارد، در حالیکه تعبیر کمال بیانگر این است که وقتی شما به یک جای معین برسید، همه چیزتان کامل شده است، گویا که انسان نقطه آخری دارد. قرآن تعبیر رشد را به کار می برد و ایشان هم در اینجا به پیروی از تعبیر قرآن، تعبیر رشد را به کار می برند.
نتایج معرفی رشد به عنوان کار و نقش انسان
اگر در نتیجه آن تدبر و تعقل و تفکر و سنجشی که انجام شد معلوم شد که کار انسان رشد و حرکت به سوی بالا است، دیگر دنیا هم برای او راه میشود؛ راهی به سوی بالاتر، کلاسی برای آموختن و رفتن به کلاس بالاتر، کورهای برای آبدیده شدن برای رفتن به درجه بالاتر. دنیا که کارگاه شود، مسئله بعدی مطرح می شود. اساساً حرکتی که رشد است، چند مسئله را به دنبال خودش می آورد.
اگر من می خواهم حرکتم رشد به سوی بالاتر باشد، باید بدانم آن بالاتر کیست؟ اگر بالاتر را شناختم، باید بدانم مسیر به سوی آن بالاتر کجا است؟ رهبری که مرا به آن سو می برد کیست؟ آداب و روشی که باید در این راه داشته باشم چیست؟ منازلی که در این حرکت دارم کدامند؟ مرکبها و وسیله هایی که می توانم بر آنها سوار شوم و حرکتم را ادامه دهم چه هستند؟ به دنبال حرکت این چیزها مطرح می شوند.
اکنون پرسش نخست این است که اگر بخواهیم حرکتمان به سوی بالاتر باشد، جهت این حرکت کجا است؟ با توجه به تفکری که در خلقت انسان داشتیم و با توجه به محکومیت خودمان به حاکمی پی بردیم. بعد صفات آن حاکم را بررسی کردیم و هنگامی که صفات مهرآفرین این حاکم مطرح شد، او جزء محبوبهای ما شد. آنگاه بین محبوبهایمان سنجش کردیم و دیدیم که او بهترین محبوب است. در نتیجه جهت حرکت به سوی بالاتر همان حاکمی است که گفتیم و اگر کسی می خواهد حرکتش رشد باشد باید به سوی خدا حرکت کند نه به سمت دنیا، نه به سمت دلش، نه به سمت شیطان و نه در جهت مردم.
پرسش دیگر این است که راه رسیدن به بالاتر کدام است؟ راه را چه کسی باید به ما بگوید؟ آیا خودم می توانم راه را تشخیص دهم؟ اگر من همه مسیر خودم از امروز تا بینهایت را می دانستم، و همه نسلهای انسان که روی زمین آمده بودند و کوله باری از علم را فراهم کرده بودند نیز به این مسیر دسترسی داشتند و قواعدش را به ما می گفتند، آنگاه علم می توانست به این پرسشها جواب بدهد، عقل ما و عرفان ما می توانست جواب بدهد. ولی اینها که به این امور دسترسی ندارند که من در ادامه حرکتم تا چه عوالمی را باید طی کنم. پس ناچاریم به سراغ وحی برویم. وحی به ما می گوید که راه شما، یعنی آن راهی که نزدیکترین راه به مقصدت باشد، صراط مستقیم است. صراط مستقیم را هم خود قرآن معلوم می کند و می گوید که صراط مستقیم توحید، عبودیت و اتباع و پیروی است: «أن اعبدونی هذا صراط مستقیم»؛ من را بندگی کنید، این صراط مستقیم است. این سه مصداق را از این آیات به دست می آوریم. اینها صراط مستقیم اند؛ یعنی اگر کسی خواست به سوی خدا حرکت کند باید به مسیر عبودیت بیاید. عبودیت یعنی چه؟ یعنی انگیزه ها، رفتارها و روشهایی که در رفتارهایش دارد را با دستور خدا تطبیق دهد. در عبودیت سه چیز نهفته است: یکی اینکه حرکت براساس امر خدا؛ یعنی حرکتی که انجام می دهم برخاسته از دستور او باشد. دوم مطابقت حرکت با سنت است؛ یعنی همانگونه که اهل بیت گفته اند عمل کنم. و سوم هم نیت است؛ یعنی انگیزه ام خدا باشد. اینها هم از روایات به دست آمده اند که فرموده است: «لا عمل الا بالنیه و لا نیه الا بالتباع السنه»؛ هیچ عملی نیست مگر اینکه نیت داشته باشد و هیچ نیتی نیست که مخالف سنت باشد. اینکه من نیتم خوب است، ولی رفتارم را خودم انتخاب می کنم و کاری به سنت اولیا ندارم نمی شود حرکت به سوی رشد. نمی توان گفت من دوست دارم نماز بخوانم، اما فلان طور خاص نماز می خوانم و یا در نماز دستم را روی سینه می گذارم. عبودیت یعنی همه چیز طبق دستور باشد و عبد کسی است که همه حرکاتش طبق دستور مولایش باشد؛ مثل مردهای زیر دست غسال که هیچ حرکتی از خودش ندارد و اگر دستش حرکت می کند چون غسال آن را حرکت داده است. ما هم باید این طور باشیم.
این سه اگر رعایت شود، عبودیت تحقق پیدا می کند و این عبودیت صراط مستقیم و نزدیکترین راه برای رسیدن به خدا است. عبودیت یعنی اینکه ببینی در هر لحظه او چه می خواهد، نه خودت کار را انجام بدهی و بگویی قربه الی الله انجام می دهم. عبودیت یعنی اینکه وقتی در یک لحظه چند کار پیش روی تو است، نگاه کنی و ببینی که مهمترینش کدام است. عبودیت یعنی وقتی می خواهی برای عمرت برنامه ریزی کنی، اول ببینی نیازهای عمرت چیست و همان را انجام بدهی، و اگر این نیازها متعدد بودند، مهمترین آنها را انتخاب کنی که آن نیاز می شود امر مولا. وقتی هم که می خواهی مهمترین کار را انجام دهی، باید آن را با انگیزه الهی انجام دهی، نه برای اینکه مقامی پیدا کنی، عنوانی پیدا کنی و تو را به عنوان متدین بشناسند. همچنین باید آن را با روشی که خود اهل بیت گفته اند انجام دهی و این یعنی مطابقت با سنت. این می شود صراط مستقیم.
وسیله هایی که من برای حرکت به سوی الله دارم در یک مرحله تفکر است، در یک مرحله با سنجش است و در مرحله دیگر با عشق و ایمان است که حرکت می کنیم. اینها تا یک جایی ما را می برند، اما سالک حقیقی به جایی می رسد که هرچه تلاش می کند دیگر نمی تواند خودش را بکَند. آنجا است که پای وسیله های دیگر به میان کشیده می شود؛ یعنی خداوند بلاهایی بر سرمان می آورد که بتوانیم خودمان را آزاد کنیم. مثل اینکه انسان بیماریهایی دارد که تا یک جایی با دارو خوب می شود، اما کار به جایی می رسد که باید جراح اقدام کند. ما از چیزهایی بریده نمی شویم، مگر اینکه بلا بر سر ما بیاید. حسن بلاها هم این است که درست دست می گذارند روی جایی که به آن وابستگی داریم و آنجا را می بُرد.[1] باید در پس این بلاها مهر خدا را ببینیم که درست دست می گذارد روی آنجایی که گیر داریم.
در یک مرحله با بلاها حرکت می کنیم، اما مرحلهای میرسد که هرچه می دویم نمی رسیم. آنجا می فهمیم که چقدر عاجزیم و نمی توانیم و با اعتراف به عجز گامی به جلو برمی داریم. این اعتراف به عجز انسان را به یاری خواستن از خدا می رساند و اینگونه «ایاک نعبد و ایاک نستعین» معنا پیدا می کند. این «ایاک نستعین» برای من و شما نیست که هنوز راه نرفته ایم. آنهایی که می گویند ما عبدیم ولی راهی نرفته اند معنای ایاک نستعین را درک نمی کنند. وقتی که راه می روند و می بینند که بالأخره یک جایی کم می آورند، می گویند «ایاک نستعین». بعد از این می رسند به مرحله ای که چنگ می زنند به ریسمان الهی که همه اینها هم مستند به آیات و روایات است. ما چون راه نیفتاده ایم، این مراحل و این مرکبها و وسیله ها را تجربه نکرده ایم. دعا کنید که راه بیفتیم و آنها را تجربه کنیم.
مسئله بعد این است که منزلهایی که در مسیر حرکت داریم کدامند؟ منزلهایی را تجربه کرده ایم و همه می دانند که یکی از آنها رحم است یک منزل نیز این دنیا است. اما یک منزل نیز بهشت است. اینکه بهشت را هم جزء منزلها می شمارد برای این است که ذهنمان روشن شود که فکر نکنیم بهشت مقصد است. فرض کنیم به بهشت رفتیم و نشستیم و گفتند این جوی عسل، این هم شراب مصفا، این هم درخت، کافی است نگاه کنی تا هر میوه ای برایت فراهم شود. واقعاً ما به همین راضی می شویم. یک عمر بالا و پایین برویم تا روی یک تخت بنشینیم و آب هم از زیر پایمان رد شود. آدمی چیزی در وجودش دارد که هرچه را به آن دست نیافته تلاش می کند تا به آن برسد، ولی وقتی به آن رسید با خود می گوید: از این به بعد چه؟ همین نشانگر این است که آدم بینهایت است. حتماً دیده اید کسانی را که تلاش می کنند در رشته ای قبول شوند و لیسانس بگیرند. اگر هنوز راه باز بود، فوق لیسانس می گیرند. اگر باز هم راهشان باز بود، دکترایش را می گیرند. ولی وقتی به آنجا می رسد، می بیند که چیز خیلی خاصی نیست و می گوید: «حالا که چه؟» این یعنی اینکه آدم بینهایت است و همین است که بهشت با این همه نعمتی که دارد عذابش شدیدتر می شود. بنابراین قرآن می فرماید بهشت منزل ما است. انسان یک نقطه پایان ندارد و از همین رو مقصدش می شود خدا که بینهایت است. انسان بینهایت است و بینهایت هم حرکت می کند.
بعد از این راهبری می خواهیم که ما را در این صراط مستقیم هدایت کند که در اینجا رسالت و امامت مطرح می شود. در اینجا احکام می خواهیم که اینگونه برو، اینگونه بیا، این را بخور، آن را نخور و…کسی که راه را درک نکرده و فقط به تبع از پدر و مادرش این کارها را می کند، نهایتش این است که بالأخره ما که داریم زندگی می کنیم و باید زندگی کنیم، پس اینگونه عمل می کنیم. اما کسی که راه را تجربه کرده، اینها می شوند راه رسیدنش؛ اگر سر و رویش را درست می کند به خاطر این است که گفته اند وقتی می خواهی در جمع مؤمنان وارد شوی، خودت را آراسته کن و وقتی که می خواهی با دیگران روبه رو شوی چهره ات شاداب باشد و اندوهت در دلت باشد.[2] اینها می شوند روش حرکت.
خلاصه و جمع بندی
اینها مسائلی بودند که حرکت به دنبال می آورد. پس با تفکر در ترکیب استعدادها به این می رسیم که کار انسان رشد است و خوبی، نه خوشی و نه در جا زدن و نه تنوع. از اینجا یک ملاک مهم و اساسی به دست می آید و آن ملاک «رشد» است. با که ارتباط برقرار کنم؟ با آن که با ملاک مطابقت دارد. چه کاری را شروع کنم؟ کاری که در مسیر رشد است. چه بخورم؟ آنچه درونش رشد است… وقتی انسان اینها را بفهمد، اگر ثروت به دست بیاورد، قدرت به دست بیاورد، علم به دست بیاورد، برای این نیست که می خواهد ثروت و قدرت و علمش زیاد شود؛ آنها را برای این می خواهد که خودش زیاد شود. ثروت را می خواهد برای اینکه خودش زیاد شود و علم را برای این می خواهد که خودش زیاد شود. بنابراین وقتی ثروتی و قدرتی و علمی به او می رسد آن را می دهد. می دهد برای اینکه می خواهد خودش زیاد شود. چنین انسانی دیگر تحت سلطه علم و ثروت و قدرت نیست، بلکه امیر دارایی هایش است و اینگونه است که از قید اینها آزاد می شود. اما اگر اینها خواستهاش باشند، او تحت سلطه قدرت و ثروت و علم درمی آید.
در پایان تأکید می کنم آنچه ما یاد می گیریم دو نقش می تواند برای ما داشته باشد: می تواند ما را راه ببرد و پیش ببرد و به مقصد برساند، و می تواند حجتی علیه ما بشود و ما را به آتش برساند. اگر آموختی و اگر تذکر شنیدی باید با آن راه بروی، واگرنه آموخته ها حجت علیه شما می شوند. آن حکایت را شنیده اید که عالمی به روستایی رفت و مردم را صدا زد و گفت بیایید. گفتند چکار داری؟ گفت میخواهم همه تان را جهنمی کنم. پرسیدند علتش چیست؟ گفت من که برای شما حرف می زنم، برای حرفهایم پیش خدا حجت دارم، اما روز قیامت از همین حرفها به عنوان حجت بر علیه شما استفاده می کنم و اگر با آنها راه نروید، خودتان را گرفتار می کنید.
دانلود فایل کامل از اینجا
[1] . دوستی داشتیم که در ایامی که تازه آزاده ها آمده بودند و ستاد آزادگانی تشکیل شده بود و ما برای سرکشی به آزاده های منطقه مان می رفتیم با او همراه بودیم. این بنده خدا صدای خیلی خوبی داشت و دستگاههای موسیقی را هم خوب می شناخت گوشه های مختلف را هم بلد بود و خلاصه عشقش صدایش بود و خواندن. یکی دو سال گذشت و من به طور تصادفی ایشان را دیدم. از دور که داشت می آمد معلوم بود دارد مرا صدا می زند، ولی صدایش به من نمی رسید. وقتی نزدیک آمد، دیدم صدایش به صورت خیلی ضعیفی از حنجرهاش بیرون می آید و با یک خشی هم همراه است. پرسیدم چه شده؟ گفت: تصادفی کردیم و در این تصادف هیچ اتفاقی برایم نیفتاد، جز اینکه حنجره ام آسیب دید. در تصادف یکی دستش می شکند، یکی سرش می شکند، اما این بنده خدا فقط حنجره اش آسیب دیده بود و این درست همان جایی بود که به آن تعلق داشت و خدا روی همانجا دست می گذارد.
[2] . المؤمن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه.