تفکر و تعقل
ضرورت تفکر
ایشان ضرورت تفکر را با این بیان مطرح میکند: اولاً ما سرمایههایی داریم که اگر به کار گرفته شوند هم برای ما وسعت به دنبال میآورند، هم حرکت و هم رشد؛ ثانیاً غفلت از این سرمایهها ما را به رکود میکشاند. اگر ما از این سرمایهها غافل شویم به جای آن حرکت و رشد، به رکود دچار میشویم. شیطان هم همین را میخواهد که ما غافل شویم. با توجه به این دو نکته به این نتیجه میرسیم که ما در گام یکم باید سرمایهها و مقدار آنها را بشناسیم، بعد این سرمایهها را به کار گیریم، و در گام سوم اگر خسارتی هم داشتیم آنها را جبران کنیم.
در اینجا ایشان به این روایت هم اشاره میکند که «رحم الله من عرف قدر نفسه»؛[1] خدا رحمت کند کسی را که اندازه خودش را بشناسد. خدا رحمت کند را من به شکل دعایی مطرح کردم، اما به شکل خبری هم میشود آن را ترجمه کرد که خدا رحمت کرده است کسی را که «عرف قدر نفسه»؛ اندازه خودش را بشناسد. چرا خدا او را رحمت کرده است و یا رحمت میکند؟ چرا مهربانی شامل حالش میشود و عنایتهای الهی او را دربرمیگیرند؟ چون کسی که سرمایههای خودش را شناخته، گام یکمِ شناخت دشمنیها، مقاصد و راه را طی کرده است.
ما باید سرمایههایمان را بشناسیم. هر تاجری که میخواهد وارد بازار شود، اگر بخواهد خودش را در برابر رقیبان و دشمنانش حفظ کند و در عین حال به مقصدش هم برسد، نخستین کارش این است که ببیند چه مقدار سرمایه دارد؛ چون اگر میزان سرمایهاش را نداند و با کمتر از سرمایهاش به میدان بیاید صدمه میخورد. همچنین اگر با بیش از سرمایهاش به میدان بیاید هم صدمه میخورد. اما اگر سرمایهاش را بشناسد و بازار و مشتریها و اهداف خودش را به اندازه سرمایهاش تعریف کند، راحتتر میتواند از خود در برابر دشمنان و آسیبها محافظت کند. پس ما باید سرمایهها و اندازه سرمایهها را بشناسیم تا بتوانیم آنها را به کار گیریم.
اکنون پرسش این است که برای رسیدن به این شناخت چه باید بکنیم؟ در اینجا بحث تفکر مطرح میشود. این تفکر است که ابتدا ما را به شناخت سرمایهها، و سپس به شناخت مقدار این سرمایهها میرساند. بعد از این با همین ملاک میتوانیم به سیر تفکرمان ادامه دهیم.
پس ایشان ضرورت تفکر را در ضمن این چند نکته مطرح میکند:
اولاً، سرمایههایی داریم که اگر به کار گرفته شوند رشد میآورند و اگر از آنها غفلت شود رکود میآورند؛
ثانیاً، ما باید این سرمایهها را بشناسیم؛
ثالثاً، برای شناخت این سرمایهها باید تفکر کنیم.
ممکن است کسی بگوید: درباره همه اشیا میتوان تدبر کرد و در برابر آن موضع گرفت و مرحله بعد از تدبر هم تفکر است، اما در اینجا بحث به راههای درونی محدود شده است. آیا اگر ما در بیرون از خودمان تدبر کنیم، این تدبر سبب رشد خودمان میشود یا نه؟ اگر میشود پس آن موجود تربیت میشود و در نتیجه بحث تربیت تنها به نیروهای درونی محدود نمیشود. این در حالی است که نویسنده تفکر را به نیروهای درونی محدود کرده است.
در پاسخ باید گفت: در اینجا بحث محدود کردن تفکر نیست. باید به دو نکته به صورت همزمان توجه داشت: یکی اینکه بحث ما در این کتاب یک بحث تربیتی است و دیگر اینکه ما در این بخش از کتاب میخواهیم گام نخست تربیت را برداریم. پیش از این گفتهایم که تدبرها میتوانند هدایتهایی برای ما داشته باشند. در بحث تدبر گفته شد که هدایت تدبرها بر اساس دو نکته است: یکی نیازها و دیگری اهمیتها. گستره تدبر خیلی وسیع است، ولی ذهن شما نمیتواند و نباید به این سو و آن سو برود و پراکنده شود، بلکه باید ببینید نیازتان چیست. در گام نخست هم نیاز ما این است و بنابراین تفکرمان را هم در چارچوب مواد خامی که در حوزه همین تدبر بهدست آمده سامان میدهیم و این به معنای محدود کردن تفکر نیست. هنگامی که این نیازمان رفع شد و خواستیم که نیاز دیگری را بررسی کنیم، حوزه تدبرمان را به سوی دیگری جهت میدهیم و آنگاه تفکرمان به همان حوزه کشیده میشود. پس ما بحث را محدود نکردهایم.
مقدماتی برای تعریف تفکر
یک بحثی که ایشان به سرعت از آن گذشتهاند، بحث تعریف تفکر است. ایشان در اینجا به تعریف تفکر نپرداخته است. ایشان به مسئلهای اشاره میکند و آن اینکه چون قوای ذهنی ما و به بیان دیگر درون ما به هم آمیخته است، الفاظ و تعابیری که استفاده میکنیم را جای یکدیگر به کار میبریم: میگوئیم «عقل» اما منظورمان فکر است، میگوئیم «فکر» اما منظورمان عقل است، میگوئیم «هوش» اما منظورمان فکر است و گاهی هم میگوئیم «فکر» اما منظورمان هوش است؛ یعنی حد و مرز این واژهها برایمان معلوم نشده است. وقتی شما وارد مباحث روانشناسی هم میشوید میبینید که در بسیاری از اینها حد و مرز تعریفهایشان به خوبی مشخص نشده است. همچنین هنگامی که به سراغ منابع دینی و مثلاً به سراغ فلسفه یا شرحهای ذیل روایات میروید، وقتی بحث عقل را بررسی میکنید میبینید که چه معانی گوناگونی برای عقل برشمردهاند. همه این معانی درست است و به ریشه خودش برمیگردد، ولی ما باید حد و مرز عقل به عنوان یک توانایی ذهنی در برابر فکر و در برابر هوش و در برابر حافظه را مشخص کنیم. به بیان دیگر هر چند واژه عقل در موارد گوناگونی کاربرد دارد و به چیزهای دیگری هم میگویند عقل، ولی باید مشخص کنیم آنچه در وجود ما است که اگر آن را بیابیم به ما میگویند عاقل و اگر در وجود ما نباشد به ما میگویند سفیه یا مجنون، چیست؟ باید این را تعریف کنیم.
این نکتهای که گفتم کلیدی است برای اینکه از این شلوغی بازار تعریفها نجات پیدا کنید. همه تعریفها در جای خودشان درست: «عقل مُدرِک کلیات است» که در فلسفه میگویند در جای خودش درست، «عقل از عِقال است و به معنای چیزی است که به انسان پایبند میزند» هم در جای خودش درست. اما ما میخواهیم یک ویژگی در انسان را تعریف کنیم که اگر در وجود کسی باشد انسان عاقلی است و اگر نباشد میشود مجنون.
اشتراکهای انسان و حیوان
چون همه این تعریفها به هم آمیخته است، نویسنده بیان میکند که خوب است ما در اینجا به تفکر و تمایزش با نیروهای دیگر بپردازیم و برای اینکه بتوانیم این تعریف را به درستی بفهمیم و به نتیجه برسیم، بحث را از این نقطه شروع میکند که: ما انسانها علاوه بر اشتراکهایی با حیوانات داریم، تعدادی ویژگی اختصاصی نیز داریم. ما حواس داریم، حیوانات هم حواس دارند و بعضی از حواس آنها حتی از ما هم قویتر است. ما درک میکنیم، آنها هم درک میکنند. آنها احساس درد دارند، ما هم احساس درد داریم. آنها عاطفه دارند، ما هم عاطفه داریم. آنها هوش دارند، ما هم هوش داریم. آنها حافظه دارند، ما هم حافظه داریم و…اما چیزهایی هم هستند که ما را از حیوانات متمایز میکنند.
تفاوتهای انسان و حیوان
1. قوه تفکر
نخستین توانمندی اختصاصی ما این است: حیوان وقتی مجموعهای را میبیند، یا در موقعیتی قرار میگیرد و چیزی را مشاهده میکند، موقعیت را درمییابد ولی نمیتواند این موقعیت و آن چیزی که دریافت کرده و مشاهده کرده را نقد و ارزیابی کند و دریچهای به سوی چیزهایی که مجهول است باز کند و آنها را بشناسد، در حالیکه ما میتوانیم. ما میتوانیم چیزهایی که میبینیم را ترکیب کنیم و به چیزهایی که نمیبینیم و برای ما مجهول است دست پیدا کنیم. این توانایی «قدرت تفکر» نام دارد.
2. قوه تعقل
دومین ویژگی اختصاصی انسان این است که ما وقتی چند مشاهده داریم و میبینیم یک حادثه روی میدهد و چیزهایی درون آن اثر میگذارند، میتوانیم آنها را مقایسه و ارزیابی کنیم که اگر مثلاً دو چیز در برابر ما میگذارند، کدامش را برداریم. میتوانیم ارزیابی کنیم کدام یک از آنها نزدیکتر است، کدامشان به حال ما مناسبتر است. ما میتوانیم اینها را ارزیابی کرده و یکی را انتخاب کنیم. این قوه را هم حیوان ندارد؛ یعنی حیوان نمیتواند ارزیابی و مقایسه کند. این قوه را «نیروی سنجش» یا «نیروی عقل» مینامیم که هم مقایسه میکند و هم براساس این مقایسه قضاوت مینماید؛ یعنی براساس نتیجه مقایسه یک طرف مقایسه را انتخاب میکند.
رفع توهم وجود نیروی مقایسهگر در حیوانات
ممکن است برای کسی این توهم پیش بیاید که خیلی از حیوانات هم میتوانند مقایسه کنند؛ مثلاً اگر به حیوانی مثل گربه یک تکه گوشت و یک چیز بدهیم، حیوان به هیچ وجه به سراغ غیر گوشت نمیرود؛ یعنی در واقع میفهمد و انتخاب میکند.
اما باید توجه داشت که به این عملکرد حیوانات انتخاب نمیگویند؛ این هدایت غریزه است. در اینجا تفاوت ظریفی وجود دارد و آن اینکه حیوان ممکن است ـ و البته معمولاً اینگونه است ـ در عملکرد خودش به بهترینها هدایت شود، اما هدایت این موجود به سوی بهترینها در نتیجه بررسی و مقایسه و انتخاب خودش نیست، بلکه این غریزهاش است که انتخاب میکند. حیوانی که گوشتخوار است به صورت غریزی به سوی گوشت میرود و حیوانی که گیاهخوار است نیز به صورت غریزی به سوی گیاه میرود. پس این هدایت غریزی است، نه با استفاده از قوه مقایسه و سنجش. درست مانند کودکی که هنوز این تواناییها درونش شکل نگرفته، اما به صورت غریزی ممکن است پس از آنکه چیزی را چشید آن را به کناری بیندازد و یا بعد از آنکه آن را چشید به خوردن آن ادامه دهد. این کار این کودک به معنای انتخاب و مقایسه کردن و دیدن پیامدهای کارش نیست.
3. اختیار و انتخاب
نتیجه سنجشها اختیار و انتخاب است که در انسان وجود دارد و در حیوان نیست. نویسنده در اینجا اینگونه توضیح میدهد که اگر حیوان بهترینها را بهدست میآورد و مثلاً از بین دو شکار به سراغ شکاری میرود که راحتتر به آن دست پیدا میکند و آن حیوان قوی که جست و خیزش زیاد است و باید برای رسیدن به آن خیلی بدود را رها میکند و دنبال شکاری که هنوز بچه و ضعیف است می دود، این براساس اختیار و انتخابش نیست، بلکه به صورت غریزی اینگونه هدایت میشود. پس حیوان بهترینها را برنمیگزیند، بلکه در واقع بهترینها را بهدست میآورد. علامتش هم این است که اگر به صورت کلان نگریسته شود، در زندگی حیوانها هیچ تحولی دیده نمیشود؛ یعنی اینگونه نیست که زندگی آنها مدام در حال تغییر و تحول باشد و مثلاً امروز که این چیز را دارد و اینگونه زندگی میکند، فردا به گونه دیگری زندگی کند.
البته ممکن است در زندگی حیوانات تغییراتی ایجاد شود که برخاسته از تحمیل محیط است و یا ممکن است آب و هوا عوض شود و چیزهایی را بر آنها تحمیل کند و در نتیجه شرایط زندگیشان عوض شود. یکی از دوستان میگفت که ما در سفری که به یکی از این جزیرههای حاشیه خلیج فارس رفته بودیم بزغالههایی را دیدیم که دیگر فقط کاغذ میخوردند. علتش هم این بود که آنجا چیزی گیرشان نمیآمد. اما این چیزی بود که محیط به آنها تحمیل کرده بود. اما اینکه خودشان روندی را طی کنند که زندگیشان را تغییر دهند و رو به کمال بروند، چنین چیزی در آنها نیست. این مطلب نشانگر این است که آنچه در حیوانات دیده میشود استنتاج و سنجش و مقایسه نیست و انتخاب و اختیار در آنها وجود ندارد و حیوانات تنها در حوزه غریزههایشان حرکت میکنند.
[1] . مناوی، فیض القدیر، دارالکتب العلمیه، بیروت، ج4، ص38.