فصل چهارم: روش تربیتی اسلام
آزادی(1)
آیا شما خودتان را مختار و آزاد میدانید یا نمیدانید؟ یعنی با توجه به تجربهای که در طول زندگی خود، از دوره بلوغ به این سو داشتهاید، خودتان را آزاد میدانید یا خیر؟
تجربه همه ما این را به ما میگوید که صاحباختیاریم. اکنون پرسش این است که این اختیار چگونه در وجود ما شکل گرفته است؟ حال اگر این اختیار، یک اختیار بدون هیچگونه محدودیت باشد؛ یعنی ما بدون هیچ محدودیتی مختار باشیم، معنایش چه میشود؟ معنایش این است که ما حتّی از خود این اختیار و آزادی هم بتوانیم رها شویم. به بیان دیگر من باید بتوانم به گونهای حرکت کنم که اختیار نداشته باشم؛ یعنی هیچ جبری در وجود من نباشد. این یک گونه از اراده و اختیار است، اما آیا ما این حالت از اختیار را داریم یا نداریم؟ آیا اختیار ما اینگونه است که هیچ جبری در وجود ما نباشد؟
حتی اگر هیچ جبری را هم نپذیرید، حداقل یک جبر را باید بپذیرید: شما مجبورید که آزاد باشید. درست است؟ یعنی حتّی اگر بخواهید خودتان را محدود کنید، حبس کنید که آزاد نباشید، همین حبس کردن علامت آزادی شما است؛ یعنی خود شما، خودتان را محبوس کردهاید تا از آزادیتان استفاده نکنید. پس در وجود ما حداقل یک جبر پذیرفته میشود که نمیتوانیم از آن فرار کنیم. این یک جبر است.
چگونگی رسیدن انسان به آزادی با وجود جبرها
پرسش دیگری که در اینجا وجود دارد این است که آیا شما میتوانید این کششهای درونیتان را از بین ببرید؟ غرایز، کششها و تمایلهایی در وجود شما است که نمیتوانید آنها را از وجود خود پاک کنید به شکلی که دیگر غریزهای در وجود شما نباشد، حتی اگر به اوج سلوک رسیده باشید. سالکی که در اوج سلوک است هم آنگونه نیست که غرایز از وجودش پاک شده باشند. پس ما در داشتن این غرایز مجبوریم؛ غرایز در وجود ما هست. هرکدام از ما از یک وراثتی برخورداریم که به انتخاب و اراده ما نیامده است و به انتخاب و اراده ما هم برطرف نمیشود.
در کنار همه این جبرها، آن جبر اول این بود که ما مجبوریم آزاد باشیم. این را هم نمیتوانیم از بین ببریم. این جبر و آزادی چگونه در وجود ما تحقق پیدا میکنند؟ اگر بین دو حالتی که تنها یک جبر در وجود شما هست و حالت موجود که جبرهای مختلفی در وجود شما است مقایسهای داشته باشید، شاید بتوانید به تحلیل این مطلب نزدیک شوید که چگونه آزادی در وجود ما شکل میگیرد؟
در حالتی که یک جبر داریم؛ مثلاً قدرت رفتن را در ما گذاشتهاند، یک تمایل و یک گرایش هم بیشتر در وجود ما گذاشته نشده است، هیچ نیرویی هم که به صورت جبری در وجود ما باشد و بخواهد بر این گرایش نظارت کند در میان نیست، چه میتوانیم بکنیم؟ در این صورت روشن است که ما فقط مجبوریم و هیچ راه دیگری نداریم؛ نه آن جبر را میتوانیم از بین ببریم و نه با وجود آن جبر میتوانیم به یک آزادی برسیم.
به بیان دیگر، اگر تنها یک غریزه یا چند غریزه کاملاً هماهنگ و همسازِ با هم در وجود شما گذاشته شده باشد، و به صورت کاملاً جبری در وجود شما نیروی ناظر هم نگذاشته باشند و همه این غریزهها هم به یک سمت بروند، نتیجهاش چه میشود؟ شما که مجبور به داشتن این غریزه یا غریزهها هستید، مجبورید به دنبال این غریزه بروید و هیچ کاری هم نمیتوانید بکنید.
اما اگر جبرهای موجود در وجود شما متعدد شد، البته با این قید که این جبرها دیگر سازگار نیستند، بلکه مجموعهای از جبرهای متضاد میباشند، آنگاه چه خواهد شد؟ حالتی را در نظر بگیرید که تمایلات مختلفی در وجود شما هست؛ از یک طرف برترطلبی و بهترطلبی در وجود شما هست، و از طرف دیگر نیرویی در شما هست که نمیتوانید آن را از وجود خود پاک کنید و مجبورید که آن را در وجودتان داشته باشید و این نیرو هم ناظر شما است. در این صورت چه اتفاقی میافتد؟
اگر یک راه در برابر شما بود، باید همان راه را میرفتید، ولی اکنون که این غرایز این راههای مختلف را سر راه شما میگذارند، و شما میتوانید به این سو و آن سو بروید، میتوانید به سمت شهوت بروید یا به سمت دنیا بروید، حتی در عرصه شهوتتان میتوانید گزینههایی داشته باشید و از میان آنها انتخاب کنید، حتی برای رسیدن به یکی از این گزینهها باز میتوانید راههای گوناگونی را انتخاب کنید، اکنون که این همه تعدد در برابر شما هست، نتیجهاش چه میشود؟ اگر آن نیروی ناظر را داشته باشید و این جبر هم متعدد و متضاد باشد، نتیجهاش آزادی است، یک آزادی محدود؛ به این معنا که شما فقط در حیطه این گزینهها آزادید و از این گزینهها نمیتوانید بیرون بزنید؛ چون امکانی که در اختیار شما است همینها است.
اما اگر نتوانید این جبرها را با هم هماهنگ کنید، نتوانید برای کنترل آنها از قوه نظارتتان استفاده کنید، ناگزیر مجبور میمانید. به بیان دیگر، کسی که دنبال غرایزش مثلاً غریزه شهوتش راه میافتد، دیگر به غرایز دیگرش خیلی راه نمیدهد؛ یعنی نمیگذارد که تضاد بین این غریزه و غریزههای دیگر اتفاق بیفتد، و یا اینکه نمیگذارد فرصت تضاد برایش پیش بیاید تا از این طریق به آزادی برسد و اینگونه است که به آزادی نمیرسد و تنها به دنبال یک غریزه راه میافتد و از این جهت مانند حیوان میشود.
ایجاد فرصت تضاد؛ یکی از نقشهای مربی برای به آزادی رساندن متربی
اینجا کار مربی چیست؟ کاری که مربی میکند، ایجادِ فرصت تضاد و در معرض تضادگذاشتن است: اینکه تضادها را درشت کند، پررنگ کند تا در نتیجه این تضادها، متربی به آزادی برسد. این امر با نشان دادن راههای مختلف، با دادن اطلاعات و آگاهی که مثلاً این کاری که تو داری انجام میدهی، آخرش این است، فلان کار آخرش این است؛ تحقق میپذیرد. یعنی مربی بین دو چیز تضاد ایجاد میکند.
برای نمونه: کسی هست که غرقِ حبّ مقام و پست است و بیتوجه شده است؛ چراکه این حبّ مقام آنقدر بر او سیطره پیدا کرده که دیگر توجه ندارد. مربی در اینجا چه میکند؟ میتواند اینگونه بگوید: «ببینید، خیلیها اینجا بودند ها!، اما این پست را از آنها گرفتهاند؛ خیلیها اینجا بودهاند، خُب، آیا توانستند بمانند؟ عاقبتش هم این بوده است ها!» همین جمله «عاقبتش این بوده» یک تضاد و یک تعارضی در او ایجاد میکند و بهترطلبی او را به سمت دیگری میآورد که با خود میگوید: پس من باید یک کاری بکنم که اگر مرا از اینجا برداشتند و این مقام از دستم رفت، یک مقام دیگر و یا یک چیز دیگر به جای آن برایم بماند. اینگونه آگاهی دادن، یک تعارض، تزاحم و یا تضادی ایجاد میکند که در نتیجه آن شما ناچار میشوید انتخاب کنید. این انتخابِ ناچاری، همان آزادی است.
مبتنیبودن آزادی نوع اول بر ترکیب جبرها
یکی از جبرها عقل است، یکی از جبرها تنوعطلبی و بهترطلبی است. ترکیب اینها نمیگذارد غریزه راه خودش را برود؛ چون بهترطلبی در برابر آن میایستد و میگوید: «چرا غریزه؟ چرا اینجا؟ آنجا بهتر است». آزادی طبیعی انسان، آزادی بر اساس ترکیب است که حدی از آن ممکن است بدون نقش ایفاکردن مربی هم اتفاق بیفتد؛ یعنی مربی هم که نباشد یک حدی از آن هست.
استفاده از قانون حبّ اشد؛ راهکار دستیابی به آزادی نوع دوم
اما نوع دیگری از اسارتها هست که آزادی از آنها براساس ترکیب جبرها و در موقعیت تضاد جبرها قرار دادن نیست. این نوع از آزادی، آزادی از اسارتهایی خاص است و مبنای آن هم با مبنای آزادی نوع اول متفاوت و براساس حبّ اشد است. اسارتهایی که در اینجا مطرح میشوند، اسارت غریزهها و میلها هستند؛ یعنی حبّ نفس، حرفهای مردم و حبّ دنیا وجلوههای آن است. این سه با مجموعه جبرهای درون و بیرونی که در بخش قبل مطرح کردیم متفاوتند. در اینجا سه گونه اسارت مطرح میشود:
1. حب نفس؛
هر انسانی خودش را دوست دارد. حبّ نفس میخواهد هر طور شده مرا حفظ کند، حتی به قیمت اینکه دوستم صدمه بخورد و یا از بین برود. این در وجود ما هست. حبّ دنیا میخواهد لذّت را به دست آورد، حتی اگر آن را از دست دیگری برباید.
2. حرفهای مردم؛
در طرف دیگر، حرفهای مردم است. مردم میآیند و بارک الله میگویند، احسنت میگویند، گاهی هم ما را دور میاندازند. این احسنت گفتن آنها حرکتی در من ایجاد میکند و اینکه مرا دور بیندازند هم طور دیگر مرا تغییر میدهد. وقتی میبینم مردم مرا دور میاندازند و تحویلم نمیگیرند، ناچار میشوم به ساز آنها برقصم؛ یعنی سعی میکنم طوری شوم که آنها بپسندند. این هم یک نوع گرایش دیگر است.
3. دنیا و زینتهای آن؛
در نهایت، دنیا و زینتهایش هستند؛ یعنی چیزهایی که در دنیا جلوه میکنند (اعم از مال و امکان) هم میآیند و در کنار آن حبّی که من در خودم داشتم قرار میگیرند و آن را ترغیب میکنند و پُررنگترش میکنند. اینها هم مرا به یک سمت میبرد.
اکنون باید دید که چگونه میتوان از این سه اسارت آزاد شد؟
توضیح شیوه استفاده از قانون حب اشدّ برای آزاد کردن با یک مثال
بچهای که دوچرخهاش را آنقدر دوست دارد که هرچه میگوییم بیا به فلان جا برویم، نمیآید را چگونه میتوان از اسارت این دوچرخه آزاد کرد؟ باید چیزی را برای او مطرح کنم که برای او محبوبتر از این دوچرخه باشد. یا مثلاً هنگامی که کودکی نشسته و کارتون میبیند و همزمان شما هم با او کاری دارید یا باید به مهمانی بروید و به او میگویید: «بیا برویم»، اما او جواب منفی میدهد، این کودک را چگونه از جایش بلند میکنید که خودش به انتخاب برسد؟ ممکن است بگویید: «میخواهیم برویم بازار؛ ها!» میگوید: «من توی بازار کاری ندارم». اما شما میدانید یک چیزی در بازار هست که او آن را میخواهد. در این صورت وقتی به او میگویید: «میخواهیم برویم بازار آن چیز را بخریم»، دیگر اصلاً بازی را فراموش میکند. چرا؟ چون یک چیز محبوبتری پیدا کرده است.
قانون حبّ اشد
قانون حبّ اشد که در وجود انسان است براساس همان بهترطلبی هدایت میشود و همین قانون سبب میشود که از اسارت آزاد شویم. این آزادی، آزادی بر اساس حبّ اشد است، براساس عشق برتر است. این آزادی با بحث مطرح شده در بخش قبل کاملاً متفاوت است. نمیگوییم آن آزاد کردن جزء نقشهای مربی نیست. نقش مربی در آنجا آزاد کردن بود و روشش این بود که متربی را در تضاد قرار دهد. نقش مربی در اینجا هم آزاد کردن است، اما روشش این است که حبّ اشد را در متربی ایجاد کند.
تفاوت تضاد جبرها با تضاد موجود در متن قانون حب اشد
اکنون پرسشی به ذهن میرسد و آن اینکه آیا در این حبّ اشد تضاد ایجاد نمیشود؟ پاسخ این است که دو گونه تضاد وجود دارد. گاهی شما براساس تضادی که شکل میگیرد به آزادی میرسید. اما گاهی آنچه سبب میشود شما به آزادی برسید آن است که شما یک چیز محبوبتری دارید. در اینجا دیگر بحث تضاد اینها مطرح نیست، بحث این است که آنچه محبوبتر است آن چنان ذهن شما را به خود جلب میکند که دیگر به محبوب قبلی اصلاً نمیاندیشید.
این مطلب در بچهها زیاد مشاهده میشود. حتماً تا به حال دیدهاید کودکی که خیلی مقیّد به دیدن یک برنامه تلویزیونی است، به محض اینکه صدای زنگِ در میآید و دوستش او را برای بازی صدا میکند، اصلاً یادش میرود که داشت کارتون تماشا میکرد، سریع بلند میشود و میرود.
این حکایت را حتماً شنیدهاید. یک نفر بود که عاشق امام زمان بود و مدام آرزو میکرد که خدایا امام زمانت را برسان و در راز و نیازهایش با امام به خود امام خطاب میکرد: ما این همه آدم هستیم، شما چرا قیام نمیکنید؟ چرا ظهور نمیکنید؟ بعد در شرایطی قرار گرفت و امکاناتی برای ازدواجش فراهم شد. درست در هنگام انجام مراسم صدایش کردند که بیا، امام میخواهد حرکت کند. گفت: بگویید امام بروند و مثلاً تا فلانجا که رسیدند کمی صبر کنند من خودم را میرساندم. مدتی گذشت. دوباره آمدند و گفتند: به آنجا رسیدیم، حالا بیا برویم. با ناراحتی گفت: امام چقدر وقت ناشناس است! چرا الان مرا صدا میکند؟!
الآن خیلی از مردم نگرششان این است که دنیا را داشته باش، لذّت را داشته باش، خدا را هم داشته باش. چه کسی گفته فقط دنبال خدا بروید. اینها را میشود با هم جمع کرد. اما باید توجه داشت که این کلاه گشادی است که سر خیلیها میرود.
عرصههایی که آزادی را تعریف میکنند متفاوتند. بحث ما آزادی سیاسی یا آزادی اجتماعی نیست. بحث ما آزادیِ انسان است در برابر عواملی که در وجودش رفتوآمد میکنند و میخواهند او را به سمت و سویی ببرند. آزادی در اینجا به این معنا است که انسان این قدرت را دارد که میل به شهرتش را کنار بگذارد و به دنبال میل به آگاهیاش برود و انتخاب کند.
به طور کلی آزادی در برابر محدودیتها یا اسارتها تعریف میشود. آن آزادی که انسان درون خودش دارد، آزادی از اسارتها است. بر خلاف آن گونه از آزادی که در اجتماع یا در حوزه سیاست مطرح میشود که آزادی از محدودیتها است. به بیان دیگر هر اجتماعی انسانهایش را آزاد میگذارد، ولی مجموعهای از محدودیتها را هم برایش وضع میکند. این محدودیتها آزادی را کم و زیاد میکند.
دو فرد را در نظر بگیرید که یکی از آنها بر همه رفتوآمدهایی که در وجودش هست نظارت کرده، امکانات خودش را سنجیده، مقاصدش را سنجیده و مسیری را انتخاب کرده و آن مسیر را بدون اینکه این عوامل بر او حاکم باشند و در شرایطی که خودش بر آنها حاکم بوده، طی کرده است. دیگری این کارها را نکرده و همواره با خودش گفته که «دم را غنیمت شمار و این حرفها را رها کن. اگر خوشت میآید از این طرف برو، و اگر خوشت نمیآید از آن طرف». به نظر شما از بین این دو نفر، کدامیک آزاد است و کدامیک اسیر؟
درباره تفاوت این دو نوع ازآزادی در جلسه آینده بیشتر گفتگو خواهیم کرد.