وظایف مربّی
وظایف مربّی با توجه به دو معیار زیر مشخص میشوند:
1. ویژگیهای موضوع تربیت (انسان)
اگر موضوع تربیت، کودکی باشد که کاملاً تابع محیط است، کاملاً تحت تأثیر تشویقها و تلقینها است، وظایف مربّی یک چیز است، و اگر موضوع تربیت دارای این ویژگی باشد که یک انسان بالغ است که در او عقل وجود دارد، اراده و اختیار وجود دارد و در او وجدان شکل گرفته است، وظایف مربّی چیز دیگری میشود. همچنان که اگر موضوع تربیت را یک گیاه یا یک حیوان بدانیم، وظایف مربّی هم متفاوت میشود.
2. هدف تربیت
معیار دوم تعیینِ وظایف مربی، هدف تربیت است. اگر همین انسان بالغ را بخواهیم به گونهای تربیت کنیم که خوب حرفشنو باشد، هرچه گفتیم بگوید «چشم»، اگر مقصد این باشد روش هم متفاوت است. میتوانیم از نیازهای او، از علایق و دلبستگیهای او استفاده کنیم و او را یک آدم حرفشنو بار بیاوریم. میتوان با استفاده از ابزار تعلقهایش، با استفاده از ابزار نیازهایش، اراده و آزادی و وجدانش را خنثی کرد که در برابر حرفهای ما قضاوت و ارزشیابی را کاملاً کنار بگذارد و هر آنچه شما میخواهید را انجام دهد. پس اگر هدف عوض شد، روش هم عوض میشود، وظایف مربّی هم عوض میشود.
اگر هدف تربیت را این دانستیم که انسان به انتخاب برسد نه اینکه آنگونه که ما میخواهیم حرکت کند، اگر هدف این بود که ما زمینهها را برایش فراهم کنیم تا او خودش انتخاب کند روش تربیت و وظایف مربی چیز دیگری است. مهم هم نیست که متربی کدام راه را انتخاب میکند. حتی اگر راه جهنّم را انتخاب کند، مربی رنج میبرد و باز هم تلاش میکند که او از آتش نجات دهد، ولی نه با زور و بغل کردن و تشویق و ترغیب و تطمیع، بلکه باز هم تلاشش این است که او با اراده و فهم خودش از آتش بیرون بیاید.
وظایف مربی
اگر هدف این شد و خواستیم انسان را به اینجا برسانیم، وظایف مربّی عبارت خواهند بود از:
1. آزاد کردن؛
نخستین وظیفه مربی آزاد کردن انسان از همین کششها، از همین تعلّقها و از همین گرایشهایش است. درست برخلاف روشی که هدفش آن بود که انسان را ابزار دست کنیم و برای رسیدن به آن، نیازها را تقویت میکردیم، تعلّقها را تقویت میکردیم تا او ابزار دست بشود. در این روش اینگونه نیست. مربّی باید انسان را از این اسارتهایی که در وجودش هست آزاد کند تا او بتواند انتخاب کند، تا بتواند براساس انتخابش حرکت کند.
اسارتهای انسان
پس وظیفه مربّی در گام نخست، آزاد کردن است. آزاد کردن از چه؟ از اسارتها. انسان اسیر است. در دورن خودش اسارتهایی دارد و از بیرون هم اسارتهایی دارد.
جبرهای درونی انسان
انسان از درون، اسیر جبر غریزهها است. بخواهیم یا نخواهیم غرایزی در ما فعالند. غرایزی در وجود ما حاکمند که ما را به سمت و سویی میبرند؛ غریزه شهوت به سمتی میبرد، غریزه کنجکاوی به سمتی میبرد، غریزه بهترطلبی به سمتی میبرد. این غریزهها بهصورت جبری در وجود ما هستند و بر وجود ما حکومت دارند. فکر و قوّه نتیجهگیری و استنتاج هم در وجود ما جبری است که نمیتوانیم از آن فرار کنیم.
ما با یک پرنده، با یک کبوتر متفاوتیم. کبوتر وقتی با حادثهای روبهرو میشود در همانجا محدود میشود. پرنده در مرحله حسش محدود است و از آن فراتر نمیرود، ولی انسان وقتی که با حادثهای روبهرو میشود، بخواهد یا نخواهد فکرش شروع به کار میکند که این حادثه چرا اتفاق افتاده است، نسبت این حادثه با من چیست ؟ این هم جبر فکر است.
مراد ما از فکر یا تفکّر همان چیزی است که در فلسفه و منطق هم به آن اشاره میشود: قوّه استنتاج؛ یعنی نیرویی که اطلاعات موجود (آنچه انسان از محیط یا از دادههای دیگر یا از منابع دیگر به دست آورده است) را کنار هم میچیند تا به آنچه که نمیداند راه پیدا کند. این را میگوییم قوّه استناج. هنگامی که حادثهای روی میدهد و ما علّت آن را نمیدانیم، اطلاعات موجودمان را، داناییها و معلوماتمان را جمعآوری میکنیم، کنار هم میچینیم، به شکلهای مختلف ترکیب میکنیم تا به جواب سؤالمان برسیم و آن مجهول را معلوم کنیم. این کار ما استنتاج نام دارد و نیرویی که این کار را انجام میدهد، نیروی فکر نامیده میشود. فکر هم یک جبر در درون ما است.
جبر درونی دیگری که داریم تعقّل است. عقل یعنی نیرویی که میسنجد و سبک و سنگین میکند. ما وقتی با دو پیشنهاد مواجه میشویم، خواه ناخواه شروع میکنیم به سنجش: این پیشنهاد چه حاصلی دارد، چه منافعی دارد، آن پیشنهاد دیگر چه منافعی دارد، کدامشان بهتر است، منفعت کدامشان بیشتر است، آنگاه انتخاب میکنید. این هم یک جبر در درون ما است. عقل همینجا تعریف میشود. عقل یعنی نیروی سنجش.
در اینجا آن تعبیرها و تعریفهای مختلفی که در کتابهای مختلف برای عقل مطرح شده را کنار میگذاریم. ما میخواهیم آن چیزی که اگر در انسان شکل بگیرد، میگویند انسان بالغ شده و به بلوغ عقلانی رسیده است را تعریف کنیم، و آن چیزی که در تربیت مهم است و مرز تفاوت انسان بالغ و کودک میباشد همین است. آن چیزی که تربیت را تغییر میدهد و روش تربیت را دگرگون میکند، عقل به همین معنا است؛ بنابراین در اینجا به تعریفهای دیگر کاری نداریم. عقل یعنی آن نیروی سنجش، یعنی آن نیرویی که نظارت بر رفت و آمدهای درون انسان را انجام میدهد: هرگاه بخواهی حرکت کنی، بخواهی چیزی را انتخاب کنی و برگزینی، پای این نیرو به میان میآید و میسنجد.
عقل دو گونه نظارت و سنجش دارد: نخست سنجش در مقاصد و اهداف است. اینکه من کدام هدف را برگزینم را عقل میسنجد، سبک و سنگین میکند که کدام هدف بهتر است، کدام منفعتش بیشتر است و آنگاه حکم میکند. این یک سنجش است که به وسیله عقل در انسان شکل میگیرد. یکی هم این است که پس از آنکه هدفی را که انتخاب کردم، اکنون که میخواهم از وضعیت فعلی به آن هدف برسم و چند راه و چند وسیله دارم، کدامشان را انتخاب کنم. اینجا هم عقل نظارت میکند و به ما میگوید که کدام را انتخاب کنیم. عقل یک بار براساس ارزشهایش این راهها را نقد و ارزیابی میکند که این راه را نرو، این راه را برو، یک بار براساس راحتطلبی آنها را نقد میکند که این راه نزدیکتر است، این راه آسانتر است، این راه را برو.
پس عقل نیرویی است که در انسان وجود دارد و از جمله جبرهای درونی انسان است؛ یعنی ما نمیتوانیم خود را از آن رها کنیم، نمیتوانیم آن را کنار بگذاریم. این سه جبر درون انسان است.
جبرهای بیرونی انسان
برای انسان از بیرون هم جبرهایی وجود دارد. سنّتهای تاریخ جبری است که بر ما حاکم است. سخن در این نیست که انسان را از این سنتها آزاد کنیم. در ادامه میرسیم به اینکه از این جبرها چگونه باید استفاده کرد. از جبر عقل هم نمیشود رها شد، اما خود این جبرها با یک بیانی به آزادی میرسند. یکی از جبرهایی که از بیرون وجود دارند، جبر تاریخ است؛ یعنی سنّتهایی که بر روند حرکت هستی و بر روند حرکت جامعه انسانی حاکم است. جبر تاریخی را نمیتوان از بین برد، به هر حال وجود دارند. اینکه ما در چه مقطعی از تاریخ قرار میگیریم، در چه شرایطی قرار میگیریم در اختیار ما نیست، این یک جبر از بیرون است.
محیطی که ما در آن زندگی میکنیم خواه ناخواه چیزهایی را در ما ایجاد میکند، در شخصیت ما تأثیری میگذارد. این هم جبری است که با آن روبهرو هستیم.
وراثت هم همینطور است؛ یعنی ضریب هوشی ما تحت تأثیر وراثت است، ویژگیهای شخصیتی ما تحت تأثیر وراثت است، چیزهای مختلفی تحت تأثیر وراثت است، این هم باز براساس جبر است.
در دوران کودکی به گونهای با ما برخورد میشود، در دوران قبل از بلوغ به گونهای دیگر. کسانی که قصد تربیت ما را دارند هم تأثیر و تأثّرهایی در ما ایجاد میکنند. این هم باز جبری است که در بیرون وجود دارد.
طبیعت ما و به طور کلی طبیعت بیرونی هم محدودیتها و جبرهایی برای ما دارد. ما ناچاریم به گونه خاصی رفتار کنیم. محدودیتهایی که برخاسته از طبیعت هستند هم از جمله جبرهایی هستند که از بیرون وجود دارد.
معنای آزادکردن متربی از اسارتها و جبرها
اکنون سخن در این است که مربّی در برابر این جبرها چه باید بکند؟ مربّی نقشش این است که انسان را از این اسارتها و جبرها آزاد کند. معنای آزادی از این جبرها چیست؟ مربّی با استفاده از تضادّی که بین این جبرها هست و رقابتی که بین این جبرها وجود دارد و با بهره گرفتن از تعامل و هماهنگیای که بین این جبرها روی میدهد انسان را به آزادی میرساند.
اگر انسان تنها یک جبر داشت، آزادی او به این بود که وی را از سیطره آن جبر بیرون بکشیم. ولی وقتی در انسان جبرهای مختلفی وجود دارد، تضادّ بین این جبرها، رقابت بین این جبرها، و داد و ستد و هماهنگی میان این جبرها سبب میشود انسان به آزادی برسد. یعنی شما وقتی مجبورید که فکر کنید و مجبورید که تعقّل کنید و مجبورید آنچه را که خوب میدانید، عشقتان و غریزههایتان را به آن سو سوق دهید، تعامل اینها و رقابت میان اینها شما را به آزادی میرساند. به بیان دیگر، فکر یک مجموعه اطلاعات به ما میدهد و عقل خواه ناخواه براساس آن اطلاعات یک ارزیابی انجام میدهد. این ارزیابی و تعامل بین فکر و عقل، و بین عقل و عشق و محبّت انسان، او را به اختیار میرساند.
پس آزادی از اسارتها معنایش این نیست که جبرها را برداریم. آزادی از اسارتها از طریق برداشتن جبر تنها در فضایی روی میدهد که فقط یک جبر در وجود ما باشد. اما وقتی جبرهای مختلفی وجود دارند، آزادی ما به ترکیب این جبرها است. با تضاد، یا با رقابت این جبرها و یا با هماهنگ شدن این جبرها با همدیگر، انسان به آزادی میرسد.
این همین حالتی است که ما در درون خودمان داریم تجربه میکنیم، چیز جدیدی نیست؛ این حرفها تحلیل آن چیزی است که در یکایک ما دارد اتفاق میافتد. شما غرایزی در وجودتان هست، کار خودشان را هم دارند میکنند. چهطور از این غرایز آزاد میشوید؟ آیا غرایز را پاک کنید؟ نه. این غرایز وقتی در کنار عقلی قرار میگیرند که مدام در حال نظارت است، وقتی در کنار آن اطلاعات قرار میگیرند که اگر از این مسیر رفتی فلان آسیبها در انتظار تو است، شما به آزادی میرسید. اگر این ترکیب نبود، ما آزاد نمیشدیم. اگر فقط غرایز در وجود ما بود، مانند آنچه که در حیوانات وجود دارد، آزاد نبودیم. حیوانات را غرایز پیش میبرند، ولی این ترکیب به آزادی میرسد و به آزادی میرساند. پس وظیفه اول مربّی، آزاد کردن متربی از اسارتها است.
2. آموزش؛
انسان برای سیر و سلوک خود راهی طولانی در پیش دارد و او این راه را هم نمیشناسد. از سوی دیگر انسان وقتی میخواهد فکرش را به کار گیرد، روش فکرکردن را نمیداند؛ وقتی به محیط اطراف خود مینگرد و از محسوساتش به اطلاعاتی دست مییابد، میخواهد در آنها تدبر کند، روش تدبّرکردن و مطالعهکردن در محسوسات و آنچه که در اختیارش است را نمیداند. اینجا است که مربّی باید آموزش بدهد، هم راه رسیدن به هدف را آموزش بدهد و هم روش تدبّر و مطالعه کردن در آنچه که در اختیار متربی است را به او بیاموزد و هم روش تفکّر و استنتاج کردن را به وی بیاموزد. این هم وظیفه دوم مربّی است که خیلی هم مهم است.
اینجا وقتی میگوییم «آموزش» باز ذهنتان به کلاسی که یک استاد یک جا بنشیند و چیزی آموزش دهد منتقل نشود، نه. بهترین فضایی که آموزش مربّی به متربی میتواند در آن روی دهد، فضای زندگی او است.؛ یعنی شما در همان محیطی که دارید با متربی تعامل میکنید، در همان برخوردی که او میکند و میخواهد یک نتیجهای بگیرد، همانجا و در کنار او نکتهای به او میگویید و او را راه میبرید. این برخوردی است که معمولاً با نوجوانهای خودمان در خانه هم میتوانیم داشته باشیم، ولی در خیلی از موارد چنین برخوردی نداریم. فکر میکنیم وقتی میخواهیم به نوجوانمان حرفی بزنیم باید بگوییم: بابا، مامان، بیا اینجا بنشین، و آنگاه شروع کنیم و مجموعهای از اطلاعات به او بدهیم. نه، میشود در کنار حرکتی که نوجوان دارد انجام میدهد، حتّی کنار فیلمی که دارد میبیند، با یک تذکّر، با طرح یک سؤال، با توجه دادن به یک نکته، مطلبی را که باید نیم ساعت برای آموزش آن وقت صرف شود را به او منتقل کنید. آموزش مورد نظر اینجا هم اینطور اتقاق میافتد و بهترین فضایش همین است.
3. تذکر؛
وقتی موضوع تربیت انسان است و این انسان فراموشکار و گرفتار غفلت است، مربی نمیتواند متربیاش را به شناخت برساند، به محبّت برساند، به رفتن و انتخاب برساند و بعد رهایش کند و برود. چرا؟ چون این انسان پرورشیافته توسط شما در حوزهای است که کاملاً دچار آفت و آسیب است. حداقل آفت برای او این است که فراموش میکند، دچار غفلت میشود. پس مدام باید در کنارش بود.
مربّی باید «مذکِّر» باشد، یادآور باشد، آنچه را که در گذشته آموخته است، مدام برای متربی مطرح کند. نقش و وظیفه سوم مربّی همین است که باید همواره عنصر یادآوری را داشته باشد.
ما در خیلی از موارد چیزی را به کودک خودمان، به نوجوان خودمان، به دوست خودمان آموختهایم ـ حتی اگر چیز کاملی نباشد ـ اما بعد از آموزش، یادآوری را فراموش میکنیم. فراموش میکنیم که من باید ارتباط داشته باشم و در این ارتباطم باید یادآوری کنم تا آنچه که در او شکل گرفته از بین نرود.
پرهیز از کنارهگیری از تربیت به بهانه سنگینی مسئولیت
نکته آخر هم اینکه: این وظایف سنگین مربّی نباید سبب شود که ما بگوییم: خُب، پس ما وظیفه تربیت نداریم و به این بهانه کنار بکشیم. دوباره تأکید میکنم که هرکس به اندازهای که میفهمد و به اندازهای که راه رفته است باید عهدهدار تربیت دیگران شود که فرمودهاند: «کلّکم راع و کلّکم مسئولٌ عن رعیته»؛ همه مسئولیم.
این بار سنگین تربیت، بار سنگین هدایت و ارشاد، باری نیست که یک نبی بیاید و خودش به تنهایی بخواهد آن را عهدهدار شود، یک ولیّ خدا بیاید و خودش بار تمام آن را به دوش بکشد، یک رهبر بیاید و خودش بخواهد آن را به عهده بگیرد، نه. چون بار، عظیم است و گسترده، مسئولیتش هم عظیم و گسترده و فراگیر است. این مسئولیت یک یک ما را شامل میشود. هر کسی خودش «راعی» است و هر کس به مقتضای این راعی بودنش در برابر رعیتش مسئول نیز هست. البته هر کس باید زمینه این مسئولیت را در خودش فراهم کند. در حوزه تربیت هرکس به اندازهای که حرکت کرده، جریان یافته، به اندازهای که معرفت یافته، به همان اندازه مسئول است.