قبل از انقلاب یکى از دوستان به منزل زنگ زد و گفت: طلبهاى از قم آمده و در منزل ماست. بیا تا با او آشنا شوید. من هم رفتم. نزدیک در مردى را با لباس ساده و سفید دیدم که نشسته و ته پوست خربزهاى را مىتراشد و مىخورد. با دیدنم برخاست و معانقه کرد. براى ما که روحانى با این تواضع ندیده بودیم، طوفانى بود. نشستیم. یکى از دوستان هم که داشت جذب گروه فرقان مىشد آمد. او خیلى سیاسى زده بود و اساساً این ویژگى گروه فرقان بود که سیاسىگرى را همانند منافقین! در مرتبه اول مسئولیت قرار مىداد.
استاد در آن جلسه به آن دوستمان حرفى زد که جریان زندگى و فعالیتهایش عوض شد.
آن روح قدسى فرمود: جمله «اشهد ان محمدا عبده و رسوله» در نماز به ما مىآموزد که اول باید عبد بود و بعد رسول! اول باید به عبودیت رسید و سپس رسالت خلق را بر دوش گرفت. اول خودسازى بعد دیگر سازى. اگر چنین نباشى، مبارزه در دراز مدت دچار آفات عظیمى مىشود. یا خلق بت تو مىشود یا تو خودت را بت خلق مىکنى. آن دوست به کار فرهنگى روى آورد و مدیر و معلم و سپس طلبه موفق گردید. ساعتى در آن جا بودیم و به زودى با استاد صمیمى شدیم. سپس استاد برخاست و به قصد جایى دیگر حرکت کرد. راحت گفت: مىآیید؟ گفتیم: بله! و رفتیم. در خیابان، براى میدان امام حسین(ع) ماشین گرفتیم. جوان راننده از ابتداى ورود ما پیوسته موجهاى گوناگون رادیو را مىگرفت و انواع ترانهها را گوش مىکرد. من از این که ایشان چیزى نمىگفت قدرى تعجب کرده بودم، اما به احترام ایشان چیزى نمىگفتم. به میدان که رسیدیم پیاده شدیم. استاد کمى تأمل کرد و در حالى که یک پایش بیرون و یک پایش داخل ماشین بود، دستش را به آرامى روى شانه جوان گذاشت. جوان برگشت. آن روح قدسى با مهربانى گفت: «خودت را در این عالم خرج چیزى کن که از تو بالاتر باشد». به نظرم جوان خواستار تکرار حرف شد. فرمود: «بالاخره هر کس خودش را در عالم خرج چیزى مىکند، تو خودت را خرج کسى کن که از تو بزرگتر و بالاتر باشد».
با همین چند کلمه در جوان تأثیر گذاشت. او با شرمندگى عذر خواهى کرد و کرایه ماشین را نمىگرفت. ایشان تشکر کرد و من شروع تحول جوان را با همان جمله احساس کردم.