طلبه اى از شاگردان خوب و قدیمى استاد تعریف می کرد. یکى از شب هاى تابستان که از نیمه گذشته بود، یکى از طلبه ها به من زنگ زد و گفت فلانى با این هواى گرم قم یک پنکه نداریم و دیگر طاقت زنم تمام شده و خلاصه کلافه ایم.
با آن که پاسى از شب گذشته بود و همه خواب بودند، هر چه فکر کردم کسى جز آقاى صفایى به ذهنم نیامد که بى منت و ملالت کارگشا باشد. با کمى وسواس و تامل شماره شیخ را گرفتم خودش گوشى را برداشت و راحت احوال پرسید. موضوع را گفتم. بى تامل گفت: آره! آره!
پنکه هست کجا بیاورم؟!
گفتم: نه! نیایید. خودم مى آیم و بیرون زدم.
هنگامى که نزدیکى هاى خانه رسیدم دیدم سرخیابان ایستاده و پنکه در دست اوست…