جمع های بسیاری را دیده ام؛
آدمهای مقدس به معنای واقعی؛
آدمهای بزرگ و زلال؛
مردان حقیقاتا خدایی؛
شهره عام و خواص؛
اما همیشه خود شخص کارش درست بود و نهایتا فرزندش.
بقیه نزدیکان هم که در کار خود شناور، یا افقی و یا عمودی.
وهمه یا درخود مانده یا عقیم.
اما نکته جالب توجه درباره علی صفایی تنها خود او نیست؛
بازخورد و خروجی تلاشهای اوست.
جمع دوستان واطرافیانش است.
علی صفایی چه میکند که حتی آن بقالی که اورا دیده با دیگران متمایز است؟
راننده تاکسیای که با اوبرخورد کرده، سوای دیگران است؟
او ماهیگیر قهاری است؟
او صید میکند دلها ر.ا
نمی ایستدکه تو بروی خودت را در چاه بیندازی؛ آیندهات را تباه کنی؛ آنگاه برای درمان بروی سمتش.
آن وقت باد به غبغب بیاندازد که مانده و شکست خورده آمدهای پیشش.
بعد چندتا متلک نثارت کند؛
کلی منت سرت بگذارد.
و بگوید دیدی گفتم !!!
دیدی گفتم این درست است و تو گوش ندادی و بدبخت شدی؛
بیچاره شدی.
نه؛
او خودش میآید
بدون دعوت هم میآید.
حتی اگر قدرش را ندانی.
حتی اگر با چند کیلو عسل نشود تو را خورد.
او صیدت میکند؛ توی کوچه؛ در تاکسی؛ صف نانوایی؛ توی جاده؛
روی نیمکت پارک.
مهم نیست که تو از شیخ جماعت خوشت بیاید یا نه؛
مهم نیست که تحویلش بگیری یا نه؛
او سمج است؛
با هرحالی که باشی،
او از تو عبور نمیکند؛
میفهمدت.
کنارت مینشیند.
خودش را به حساب نمیآورد
تا تو را بزرگ کند.
و خودش را میشکند
تا به سرچشمه برساندت.
او میکاود آدمها را.
شخم میزند.
گاهی میشکند؛
گاهی ضربه میزند؛
گاهی میشوید؛
میکشاند؛
میخشکاند؛
پیوند میزند؛
بذر میکارد؛
آبیاری میکند؛
و گاهی میتابد.
علی صفایی خوببودن آدمها را در کنارهگیری از خلق و ریاضتکشیدن و یا در انگشتر عقیق و نعلین زرد به پا کردن، خلاصه نمیکند.
او تولید میخواهد.
در اصل اویک کارآفرین نمونه است.
به تو ابزار میدهد.
نمیگذارد حفظ کنی؛ رو خوانی یاد نمیدهد.
از تو روش میخواهد؛ راه رفتن یاد میدهد.
علی صفایی از وابستگی میرهاند آدمها را.
حتی تو را به خودش متکی نمیکند؛
تو را در خودش نگه نمیدارد؛
میخواهد خودت باشی؛
خودت راه بروی؛
میخواهد همه به رشد برسند؛
که اگر غیر از این بود …
لیله القدری متولد نمیشد و جریان پیدا نمیکرد.
بزرگی را میشناختم که هر روز بعد از نماز صبح، برنامه تشرف به حرم داشت.
و نزدیکان و دوستانش هم با او همراه بودند.
وقتی که فوت کرد، آن جمع از هم متلاشی شد و امروزبعضی همراهانش خیلی زوربزنند، بتوانند از قضاشدن نماز صبحشان جلوگیری کنند.
خوببودن تنها کافی نیست؛ آن هم در زمانهای که گردبادهایش آدمها را که هیچ، تمدنها را نیز با خود میبرد.
علی صفایی چشمهایت را نمیبندد.
در همان شغل و جایگاهی که هستی، به تو اعتلا میبخشد؛
نه با تغییرت نه با تطمیعت و نه با تحریفت؛
که اول با یاد دادن چگونگی تفکر، شناخت آدمی از خودش، سرمایهها و از اهدافش، و بعد با قدرت تشخیصت.
و با حرفهایی آنقدر ملموس که تو میتوانی آنها را ببینی و حس کنی.
تا آنجا که بعد از سالها، هر حرفش مانند تلنگری تو را به به خود نگریستن وا میدارد؛
زیرا حرفهایش جاری هستند و گفته شدهاند بعد از آنی که تجربه شدهاند؛
چون او طبیب جویای نامی نیست که اثرات دارو را قبل از تجویز، ارزیابی نکرده باشد و فقط بخواهد چراغ مطبش را به هرزور و ضربی که شده روشن نگاه دارد.
در شعر زیبای شهریار در وصف ابوتراب، به این بیت میرسیم که
به علی شناختم من … به خدا قسم خدارا
با علی به شناخت از خدا خواهیم رسید
اما علی را چگونه خواهی شناخت !!!!؟
و علی را از روی دلدادگان و شیعیان حقیقیاش میتوان شناخت؛
از علی صفاییها.
وقتی زندگی علی صفایی را مینگری،
و آنهمه تلاش و جهد و خستگیناپذیری،
با خود میاندیشم علی صفایی که با این انکسار خود را غلام قنبر میداند،
مولای قنبر دیگر چه اعجوبه ای است !!!؟
و سبک زندگی علی صفایی سر سوزنی است از اقیانوس بیانتهای سیره مولای خوبیها، امیرالمومنین.
دوستی به من گفت زمانی برای تحصیل در حوزه، به قم رفتم.
بیکس و بیپناه بودم.
او به من پناه داد.
مأوا داد و من در آن شهر خودم را پیدا کردم.
بعدها به قدری علیه او جو سنگین روانی و تبلیغاتی وجود داشت که نه تنها به دیدنش نمیرفتم، بلکه وقتی در خیابان با او روبرو میشدم و حالم را جویا میشد،
به بهانهای خودم را از او میکندم و جدا میشدم و به راه خودم ادامه میدادم و تحویل نمیگرفتم و تکریم نمیکردم.
به خدا قسم من بعد از شنیدن این ماجرا، تازه اندکی متوجه غربت و تنهایی ابوتراب شدم؛ آنجا که زهرای مرضیه میگوید: یا علی، شنیدهام در عبور و مرور مردم به تو سلام نمیکنند،
فرمود: فاطمه جان، سلام میکنم، جواب سلامم را هم نمیدهند.
که تو میبینی گلهایی که تو پروردهای در باغچه دیگری طنازی میکنند.
و تو را نمیشناسند و خون دلخوردنهایت رابه فراموشی سپردهاند، اما باز استوار باشی و بمانی.
من برای غربت و تنهایی علی صفایی گریه کردم؛ چون از کوچکی دنیای خویش شرمنده شدم و بزرگی او مرا شگفتزده کرد.
باور کنید که این علی صفایی نیست که در قبرستان علی بن جعفر او را به خاک سپردهاند؛
دریا است؛
اقیانوس است؛
کسی است که کاسه بلا را سر کشیده و در مقام رضا ایستاده.
از خدا میخواهم به عرق پیشانی علی صفایی که در راه خدا ریخته شده
و به بغضهای فرو خوردهاش
و به نان و پیازهای شبهای بیغذاییاش،
به ناسزا ها و تهمتهای به جانخریدهاش،
وبه پیادهرفتنهای سحرهای بی پولیاش،
و به اشکهای فراوان ریخته بر محاسنش،
و به اظهار ارادت و نیازش در کنار ضریح امام هشتم،
و مقام والای پدر شهیدبودنش،
و مظلومیت و صبر غریبانهاش،
به تنهاییاش، به تنهاییاش و به تنهاییاش،
و ثمرههای جاریاش …
لیله القدر، رفقا، شاگردان استاد و دوستدارانش را در راه اشاعه و نشر معارف اهل بیت و زندگی و مرگی اهل بیتپسند ثابت قدم بدار.