نظارت اول : بر اصل هدف ها و خوبی ها
ما در یک مرحله خوبی را با چشمان می شناسیم. رنگ های زنده ما را به خود می کشند و فکر و هوش ما را برای رسیدن به خویش به کار می اندازند که گریه کنیم، با ادب باشیم، صندلی زیر پا بگذاریم و یا سرقت کنیم.
در مرحله ی دیگر خوبی را با دهانمان می سنجیم و با مزه اش انتخاب می کنیم. ودر مرحله ای دیگر از چشم و دهان می گذریم و با دل راه می رویم و با خوشایندهای دل بال می زنیم.
در این سطح ، خوبی و خوشی در یکدیگر نهفته و از هم مشخص نیستند ، تا اینکه با نظارت عقل به ملاک ها می رسیم که اصلا خوبی و هدف چیست؟ تو باید دنبال چه چیزی باشی؟
با مشخص شدن هدفها، نیازها مشخص مىشوند و با در دستداشتن این نیازهاست که مىتوانیم مکتبى و عقیدهاى را انتخاب کنیم.من که نمىدانم چه مىخواهم، از کدام مغازه مىتوانم نیازم را تأمین کنم.من درست مثل آن شخص حیرانی خواهم بود که به مهندسی مىگفت براى من یک نقشه بده، بىچاره مهندس مىپرسید: چه نقشهاى؟ … و آن حیران با قاطعیت و استحکام عظیمى مىگفت: آقا جان نقشه … نقشه، من یک نقشه مىخواهم …
هر چه مهندس تکرار مىکرد، که مىدانم … فهمیدم … آخر نقشهى خانه؟ یا بیمارستان؟ تیمارستان؟ هیچ جوابى نمىشنید جز همان نقشه، نقشه!.
با در دست داشتن آن معیار و میزان به هدفها مىرسیم و از خوشىها به خوبىها راه مىیابیم و با رسیدن به این مرحله هدفها را نقد مىزنیم و سپس با همین هدفهاست که نقشهى ما و طرح ما و نیازهاى ما شکل مىگیرد.
آنگاه با همین نیازهاى خویش مىتوانیم به بررسى مکتبها و عقیدهها بپردازیم و از آنها انتخاب کنیم و یا از آنها بگذریم.
با این روش: نظارت، میزان، خوبى، هدفها، نیازها، با این روش به نتیجه مىرسیم و مىتوانیم سازمان فکرى دیگران و هدفهاى آنها را بسنجیم و نقد بزنیم که آیا از این مراحل گذشتهاند و یا از پیش، بدون نظارت و سنجش، انتخاب کردهاند.
این روش، یک روش آزاد و یک راه حساب شده براى نقد خویش و نقد دیگران است و یک پاسدار بیگانه از اشتباهى است، که دروازهى وجود ما را مىتواند، نگهبان باشد.
آنها که به نظارت اول عقل رسیدهاند و هدفها را نقد زدهاند و درجهى وجودى خویش را کشف کردهاند و آرمان بزرگ و هماهنگ با خویش را شناختهاند، خیلى زود و راحت مىتوانند از زیر آوار مکتبها و راهها و بیراههها، بیرون بیایند.
وقتى من شماره لباسم و کفشم را مىدانم که چقدر است و خصوصیات آن را مىشناسم که چیست، دیگر در میان هزاران کفش ولباس گُم نمىشوم. و در یک مغازه یک عمر نمىمانم؛ چون اگر صاحب مغازه شمارهى جنسهایش را بداند و من هم شمارهى اندامم را، وقتى مىفهم این شماره را ندارند، به راحتى از آنجا مىگذرم … و هیچ کس به من اعتراض نمىکند: آقا … چرا این قدر زود از این مغازهى بزرگ گذشتید …؟
ماندن براى آنهایى است که از شمارهى خود بىخبرند و یا در مغازهى بدون نظامى به خریدارى پرداختهاند.
آنجا که انسان خودش را یافته و هدفهایش را نقد زده، در کنار مکتبهاى بزرگى که یک دنیا تبلیغ هم دارند، مبهوت نمىماند. مىپرسد که آنها چه مىخواهند و چه ارمغانى مىدهند و این دادهها را از چه راهى در دسترس مىگذارند، از راه تلقین و تحمیل و یا از راه تفهیم و تعلیم ..
پس ملاک خوبی ، همان است که کسری های من را پر کند. که در مباحث گذشته ملاک خوبی را توضیح دادیم و در اینجا به نقل داستانی در این رابطه از استاد صفایی اکتفا می کنیم :
در مشهد با جوانى روبرو شدم که هنرمند بود و هنردوست و مشتاقفیلمها و نمایشنامهها تا حدى که پیش از آمدن فیلمها و نمایشنامهها به روى صحنه، او مىبایست آنها را مىدید.
او با این عطش، از آن آبها و سرابها زده شده بود و با صمیمیتى عمیق که مرا بیچاره مىکرد، مىگفت مىخواهم خوب بشوم و این جمله را نه با لبهایش، بلکه با هر سلولش زمزمه مىکرد.
من مدتى با او بودم و به جاى گفتن، از او شنیدم و از او پرسیدم تا اگر خیال تنوع طلبى دارد، خستهاش کنم تا به جاى تنوعها به تحرکها رو بیاورد.
بسیارى از آنها که به مذهب رو مىآورند، به خاطر خستگى از لامذهبى و تکرار آن محیط هاست. آنها طالب یک تنوع جالبتر و زندهتر هستند، نه دوستدار یک تحرک و دگرگونى اساسى.
یک شب ماه رمضان نزدیک سحر بود، از حرم به سمت خانه مىآمدم. حالى داشتم که یک کلمه برایم سنگینى صد کیلو بار را داشت که باید آن را با زبانم به دوش بگیرم.
این حالت براى من خیلى خوش و خیلى خوب است. در این حالت از هر چیز خستهام و در خستگىها مىتوانم به وازدگىها و آزادىها برسم و مىتوانم جهشهایى داشته باشم.
در این حال دوباره به او برخورد کردم. او از سر شب تا همان وقت در صحن به انتظار من بوده و با دوستانم صحبتهایى داشته. چند نفرى او را دوره کرده بودند و حسابى بارش کرده بودند. حس مىکردم، کلافه هم شده بود. او با چند نفر دیگر همراه بود. داستان شبش را گفت و این بار با شرم خاصى طلبش را نشان داد، که مىخواهم خوبتر بشوم.
من راستى کلافه بودم. درست مثل بازیکنهایى که آخر بازى بىرمق شدهاند و دیگر حالى ندارند و توپ را بىحساب مىزنند و به دنبال توپ نمىدوند. منتظر هستند اگر توپ به پایشان خورد پاى خود را تکان بدهند.من مثل همینها بودم، با این تفاوت که باید به دنبال توپى که چند کیلومتر آن طرفتر افتاده بدوم.
راستى ریاضتها چقدر شکل عوض مىکنند. آنوقتها که مىخواهى مثل بلبل حرف بزنى و خودت را نشان بدهى، باید خاموش باشى و هنگامى که حال گفتن ندارى و کلمهها برایت وزنههاى سنگین هستند، باید تا صبح، وزنه بردارى. در درونم غوغا بود. خسته بودم. حال من، حال گفتن نبود، ولى چارهاى هم جز گفتن نبود. آرام ولى بىرمق از او پرسیدم مىخواهى خوب تر بشوى؟
با تمام وجودش جواب داد، بله.گفتم خوبى چیست؟ خوبى، ثروتمند شدن، عالم شدن، قدرتمند شدن، مشهور شدن و محبوب شدن است؟
من داشتم راه مىافتادم و او داشت گرفتار مىشد. صمیمیتش مىخواست بارور شود و بار بگیرد.
گفتم یک خوبى داریم و یک خوشى، تو کدامش را مىخواهى؟ خربزه براى مریض خوش است ولى خوب نیست. دارو براى او خوب است ولى خوش نیست. تو کدام را طالب هستى؟ مجبور بود بگوید خوبى را مىخواهم، هر چند ناخوش باشد و گفت. پرسیدم خوبى چیست؟ و براى رسیدن به خوبى باید چه بکنى؟ کمکش کردم جواب داد:
خوبى آن است که کمبودهاى مرا پر کند و کسرىهاى مرا جبران کند، به من بدهد، از من نگیرد. این خوبى است، اما راهش را نمىدانم. گفتم قرآن، هم خوبى را نشان مىدهد، که در این عنوانها و اسمها و این سو رفتنها و این سو آمدنها نیست:لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکُم قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَومِ الْآخِر.
خوبى این نیست که رو به شرق و غرب بیاورید، بلکه خوبى در گرایش و عشق به اللَّه و گرایش و عشق به ادامهى انسان و روز دیگر است. خوبى در عشق و عمل و عهد و وفا و صبر، خلاصه مىشود، چون اینها انسان را بارور مىکند و تنها خداست که به انسان مىدهد، دیگران ازمىگیرند و از او پل مىسازند.
گفتم قرآن هم خوبى را نشان مىدهد و هم راه رسیدنش را. براى رسیدن به خوبى باید از خوشىها و محبوبها گذشت.لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّون هیچگاه نیل به خوبىها پیدا نمىکنید؛ لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ، تا این که از محبوبها و عشقها بگذرید. براى رسیدن به خوبىها از خوشىها مىگذرند.
جوانک برقى در چشمهایش دوید و گفت: پُر شدم و سرشار شدم و رفت. و دیگر اگر مىآمد حرفى نمىزد که مىخواست با یافتههایش حرکت کند و با آجرهایش، خانه بسازد. نمىخواست با مصالح ساختمانش بازى کند و خودش را مشغول بدارد.
بنابراین ، با این ملاک ، خوبی از خوشی جدا می شود و با این نظارت آنچه از محیط و وراثت و تلقین و تقلید و … در من رخنه کرده ، کنار می رود. این ملاک ها و این نظارت ها انسان را به آزادی می رسانند.
نظارت دوم : بر روی راه ها و طرح های فکر:
مادامی که نظارت اول تحقق پیدا نکرده باشد، نظارت دوم محقق نخواهد شد. زیرا هنوز ملاک ها کشف نشده اند.و آزادی به دست نیامده است. مادامی که این آزادی بدست نیامده باشد ، مادام که این ملاک ها کشف نشده باشند، نظارت و نقد راه ها مسألهای را حل نمی کند. گوش دل، به این حرف ها بدهکار نیست
اما هنگامی که خوبی از خوشی مشخص شد، انسان می تواند به خاطر رسیدن به خوبی ها از خوشی هایش بگذرد.چون این خواسته ی دل ما و نیاز غریزهی بهتر طلبی ماست، نه یک حکم خشک عقلی و نه یک شعار خشن اخلاقی.
و با این توضیح، هماهنگی فکر و عقل و دل ، علم و عقل و عشق آشکار می شود و با این هماهنگی است که شناخت ها به عمق و اصالت می رسند و از محکومیت محیط ها و عادت ها و از جبر های گوناگون آزاد می گردند، همان طور که از محدودیت و سطحی نگری و یک بعدی ماندن هم آزاد می شوند.
مرحله ی چهارم : مدیریت و رهبری استعدادها (مصرف)
بعد از این که انسان در سه حوزه کشف، استخراج ، باروری و شکل گرفتن و تکامل استعدادها، مراحل شناخت را پشت سر گذاشت، نوبت به حوزه ی مدیریت و رهبری استعدادها می رسد.به تعبیر دیگر ما به مهمترین قسمت این نوشته که چگونگی مدیریت استعدادها می باشد رسیده ایم . اگر چه بقیه ی قسمت ها هم از اهمیت و مرتبط با این قسمت نهایی می باشد.و لذا، این تنها کافی نیست که نیروهای ما شکل بگیرد و به تکامل برسد، چه در ابعاد «ماده» و «چه معنا». زیرا با این تکامل یافتن مسأله ی بن بست و عبث و پوچی زودتر پیش می آید و عمیق تر مطرح می گردد.
کسی که بهترین ماشین را و شکل گرفته ترین وسیله ها را و تکامل یافته ترین مرکب ها را با خود دارد. مسأله ی بن بست و ترافیک و محدودیت ها را بیشتر احساس می کند و عمیق تر می فهمد.
انسانی که در دو بُعد ماده و اخلاق شکل گرفته و به تکامل رسیده، اما جهت ندارد و راه ندارد، به بن بست و عبث و پوچی عمیق تری گرفتار خواهد شد. و این بن بست و عبث و پوچی را دیگر نمی توان با عرفان شرق و عرفان های نوظهور هم درمانش کرد. چون این عرفان خود یک نوع تکامل برای استعدادهای عظیم تر انسان است، که پس از شکل گرفتن و تکامل یافتن ، باید به دنبال راهی بزرگ تر برای حرکت کردن و جهتی برتر برای دویدنش بود.
در این قرن وحشی ، شدیدترین نیاز ها ، نیاز جهت دادن و مدیربت استعدادها است.خود استعدادها مهم نیست چه مقدار باشند ، بلکه مهم نوع مصرف و جهت دادن و مدیربت آنان است که موجب رُشد و یا خُسر آدمی می شود.
ما مکتبی می خواهیم که انسان را زیاد کند، نه فقط علم، عقل و ثروت و…او را ، بلکه ظرفیت وجودی او را زیاد کند، تا او بتواند به استعدادهای به تکامل یافته اش جهت دهد و آنان را رهبری و مدیریت کند.
اکنون که کار انسان حرکت است، ناچار این حرکت، جهتی دارد. جهت حرکت ما به چه سمتی می تواند باشد؟ در قسمت آینده به این مطلب خواهیم پرداخت…