توضیح: حجت الاسلام والمسلمین علیرضا صفایی حائری فرزند آیت الله شیخ عباس صفایی حائری و برادر کوچکتر استاد علی صفایی حائری است. وی مدتها به امر تبلیغ در مناطق محروم اشتغال داشته و در سِمت امامت جمعه شهرستان بستک از توابع استان هرمزگان مشغول به خدمت بوده است و اکنون چند سالی است که دوباره به قم بازگشته است.
ایشان به واسطه نسبت نزدیکشان با استاد، خاطرات و ناگفتههای زیادی از ایشان برای گفتن دارند. به همین مناسبت با ایشان همکلام شدیم و از دوران کودکی و جوانی ایشان و استاد، ویژگیهای شخصیتی و رمز موفقیت استاد صفایی حائری، نکتههای بسیار شنیدیم. متن زیر حاصل این گفتگوی صمیمانه است.
لیلهالقدر: ضمن عرض ادب و احترام خدمت شما و تشکر به خاطر وقتی که دراختیار ما قرار میدهید، معمولا از همه عزیزان در ابتدا از نحوه آشنائی ایشان با استاد سؤال میشود. ولی این سؤال از شما تقریباً بیمورد است؛ چرا که شما برادر استاد هستید و این قربِ نسب، بهترین باب آشنایی است. بنابراین جا دارد از شما این سؤال پرسیده شود که از چه موقع برادر بزرگتان علی صفایی حائری را به گونهای دیگر یافتید؟ از چه وقت با استاد آنگونه که امروز از او حرف میزنید، آشنا شدید؟
من شروع صحبتم را با این آیه از سوره یوسف، آغاز میکنم: «قال أنا یوسف و هذا أَخی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا إِنَّهُ مَنْ یَتَّقِ وَ یَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنین»
این آیه از زبان یوسف است، برای برادری که بعد از سالها او را به دست آورده است. شما مقایسه بین من و حضرت یوسف علیه السلام را ببخشید. من غرضم این است که مرحوم استاد برادری بود که مایه مباهات ما و منتی از جانب خداوند بر ما بوده است. تقوا و صبرش او را به جایگاه احسان و حتی بالاتر از آن رسانید.
من به حکم برادری از دوران طفولیت با استاد انسی جدی داشتم. به علاوه که پدر ما مرحوم حاج شیخ عباس صفایی حائری، همراه با مادر من و مادر مرحوم استاد که همسران او بودند، سفرهای زیادی داشتند. در خانه، بزرگتر ما مرحوم استاد بود. یعنی بزرگترین برادر ما در خانه که بزرگی بر ما میکرد مرحوم استاد بود.
در خاطر دارم نزدیکهای ازدواج ایشان بود و من کلاس شش و یا پنج بودم؛ میخواستم تمرینهای ریاضیام را ایشان حل کند، با همان زبان بچگی گفتم: «علی این ریاضیهای من رو حل کن!» دیدم ایشان تند شد که «دیگه من رو علی صدا نکنید!» من کارم گیر ایشان بود. همین بود که وقتی رفت پایین و دوباره برگشت بالا، گفتم: «علی آقا این ریاضیهای من رو حل کن.» ایشان خندهای کرد و گفت که “داداش” صداشون کنیم. همین بود که دیگر ایشان پیش ما داداش صدا میشدند. و داداش هم فقط به ایشان میگفتیم.
اولین برخوردهای من با ایشان هنگامی بود که من بعد از کلاس ششم به طلبگی روی آوردم که مراوده علمیای بین من و ایشان شکل گرفت. من بعضی از مقدمات را پیش برخی اساتید مثل آقای لطیفی و مرحوم آقای شکری خواندم. و بعد از آن فکر کنم اواخر «صمدیه» و کل «سیوطی» را از ایشان درس گرفتم. ولی برخوردهای من در آن دوران در حد برخوردهای علمی بود.
حدود سال 53 بود که ایشان در ماه مبارک رمضان به مشهد مقدس و جوار ملکوتی امام رضا سفر کردند و قبل از رفتن مرا هم دعوت کردند که: «اگر خواستی، ما مشهد در فلان جا هستیم.» یک اتاقی را پشت بازار رضا گرفته بودند. من خودم یک بحران روحی عجیبی داشتم و خیلی عاصی و سرکش بودم. به همین مناسبت بود که به مشهد رفتم و از حرم رفتم دیدن مرحوم استاد. یک اتاق سادهای بود که میانهاش پردهای آویخته بودند و آن سوی پرده خانواده ایشان استراحت میکردند و این سوی آن هم ما نشستیم.
اولین برخورد فکری من و ایشان در همان شب در مشهد بود. شاید من 18 سال داشتم و ایشان چیزی در حدود 23 و یا 24 سالشان بود. حرفهایی که آن شب به من گفتند را اگرچه بعدا در کتابهایی مثل حرکت و یا مسئولیت و سازندگی یافتم، ولی دلم میسوزد که آن شب هیچ توجهی نداشتم و از آن همه حرف تنها اشکی در چشمان ایشان و سوزی که از لابلای کلماتشان زبانه میکشید را در خاطر دارم.
فضای فکری من خیلی در آن روزها آشفته بود. همیشه این سؤال برایم مطرح بود که چرا داداش این حرفها را برای من میزد؟ بعدا خود ایشان برای من گفت که: «من وقتی یک مسألهای به ذهنم میرسد، مثل مرغی که تخم در شکمش میگردد و به دنبال جایی برای رها کردنش، بال بال میزند، دنبال یک جمع، یا یک زمینه مناسب میگردم تا آنچه را که حق، روزی داشته است، از باب «زکاه العلم نشره» منتشر کنم.
آن شب اولین ارتباط جدیای بود که من و مرحوم استاد داشتیم. من از مشهد آمدم و ارتباطم با ایشان در حد جلساتی بود که ایشان صحبت میکردند و جلساتی بود که در خانه ایشان برگزار میشد. ما هم میرفتیم و شرکت میکردیم.
در خاطر دارم در حدود سالهای 53-54 بود که برخی جوانان و برخی بازاریهای قم، مثل حاجمحمدتقی اسلامی و آقایان خردمند و کوچک زاده، جلسهای را در شبهای شنبه و یا شبهای جمعه تشکیل دادند و مرحوم داداش صحبت میکردند.آنقدر عمق مطالب و جوانی ایشان برای جمع مایه تعجب بود که از چشمان حضّار آنچه که در دلشان میگذشت را میشد خواند. بیشتر مباحثی که در آن جلسات از زبان ایشان مطرح میشد، بحثهای تربیتی ایشان بود که به جهت عمق و انسجام مطالب و عدم آمادگی ذهنی حضّار، بحث تعطیل شد. در آن روزها معهود این بود که سخنرانی، خواندن یک حدیث و روضه و اشک و آه است، که صحبتهای مرحوم داداش به هیچ وجه با آن سنخ بحثها سازگاری نداشت.
البته کاری که خود ایشان بسیار بر آن اصرار داشت و به نظر من رمز موفقیت ایشان هم همان بود، کار کردن با طلبهها بود. و من فکر میکنم که ایشان آنچنان دلبستگی به محراب و منبر معهود نداشتند و معتقد بودند که بار بر زمین مانده همین است. برخورد چهره به چهره ایشان خیلی دقیق و با احاطه فکری عجیبی همراه بود که معمولا جذّاب و سازنده بود.
اما آنچه که سهم عمده قرابت من و مرحوم استاد را همراه خود داشت، بازگشت من از کار آزاد به طلبگی و شروع مجدّدم در این وادی بود.چون من حدود سال 54 از طلبگی بیرون آمدم و مشغول کار شدم و تا سال 63 که باز از کار آزاد منصرف شدم و به طلبگی بازگشتم، ارتباطم در حد همین شرکت در جلسات و رفت و آمد خانوادگی با ایشان بود. ولی از سال 63 به بعد بود که تنها یاور من در آن طوفان مشکلات مالی و معیشتی ایشان بودند و بعد هم که همراه با بازگشتی که به درس داشتم ارتباطم از این حد هم فراتر رفت.
لیلهالقدر: وقتی که شما قصد کردید از حوزه بیرون بیایید، عکسالعمل ایشان چگونه بود؟چه نقشی را در بازگشت شما به حوزه به عهده داشتند؟
من تلاطمی در درونم بود و تصورم بر این بود که طلبه باید صد در صد پاک و روحانی باشد. به علاوه که چیزهایی در حوزه دیده بودم و فسادهایی به چشمم افتاده بود که آزارم میداد و از ترس اینکه مبادا من هم مثل بعضی از اینها شوم، بیرون زدم. اشتباه بود. حتی در خاطر دارم همراه خود ایشان به مغازه یکی از بازاریها میرفتیم که من پیش او مشغول به کار شده بودم، در راه به من گفت: «چرا بیرون میآیی؟» گفتم: «داداش من میدانم که اگر امروز در حوزه باشم، امام زمان راضی نیست.» ایشان با حالتی گفتند: «از کجا میدانی از بیرون آمدنت راضی است؟» من دیگر جواب این سؤال را نداشتم.
اگرچه همیشه این مطلب به عنوان یک گلایه مبهم در ذهن من هست، که چرا مرحوم داداش و یا پدرم که از بیرونآمدن من یک هفته مریض شد، توجه بیشتری خرج نکردند و اصراری نه زبانی، بلکه عینی و واقعی نداشتند که حتی اگر من بیرون زدم، زودتر برگردم؛ و باز اگرچه در رابطه با مرحوم داداش این را میدانم که او میخواست من خودم ببینم و بازگردم و در رابطه با خودم در آن زمان میدانم که گوشم بدهکار نبود، ولی باز تأسف میخورم از بیرون آمدنم و ترک طلبگی؛
اما در بازگشت من به حوزه و رتق و فتق مسائل آن روزهای من، ایشان نقش اول را داشتند. مشکلات معیشتی من را حل کردند و شاید برای شما جالب باشد که شهریه ایشان را تا سالها من دریافت میکردم. ایشان شهریه خود را به پسرش آقاموسی نمیدادند، ولی به من داده بودند و تا چند سالی گذران زندگی من از منبع شهریه ایشان بود.
این فقط یک جنبه بود که ایشان در زندگی من نقش داشتند، ولی از حیث روحی و فکری و حالاتی که بعدها خداوند عنایت کردند، همه را مدیون ایشان میدانم و هر چه امروز دارم از ایشان است.
لیله القدر: ملاک و معیار ایشان در روابط خانوادگی چه چیزی بود؟
معیار ایشان در همه چیز فقط خدا و انتخاب بر اساس ملاک اهمّیت بود. صرف اینکه من برادر ایشان هستم با من رفت و آمد نداشت. اگر اقوام مشکلی داشتند ایشان حتما برآورده میکرد و حتی اگر با رفت و آمدش گرهی باز میشد، دریغ نداشت. یاد دارم عمّه ما که نامش ایران بود، تعریف میکرد زمانی که در فکر خرید جهیزیه برای دخترش، بود، روزی مرحوم اخوی به خانه ایشان رفته بوده و بعد از بیرون آمدن، وقتی عمّهجان خانه را مرتّب میکرده، یک دسته پول پشت آینه پیدا کرده بود. به ایشان تماس میگیرد که پولت را جا گذاشتهای؛ ایشان میگوید که این پول مال خود شماست…
توجهش تا این حد بود. ولی به هیچ وجه به صرف فامیلی ارتباط نداشت. حتی با یکی از بستگان نزدیک، ارتباط نداشت و به خاطر حجتی که داشت، از روی وظیفه ارتباط خود را قطع کرده بود. یک بار تهران بودیم که زنگ زدم و بعد از احوالپرسی گفتم: «داداش علی هم اینجاست و سلام میرسونه.» بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، ایشان تند شد که: «من کی سلام رسوندم؟» گفتم: «داداش من میخواستم وصلی کرده باشم؛ گفت مگر من از روی هوس قطع کردهام که تو خواستی وصل کنی؟» یعنی در روابط خانوادگی هم، ملاکش خدا بود و وظیفه.
لیلهالقدر: شما که با مرحوم استاد از دوران کودکی محشور بودهاید و بعد سیر ایشان را در زندگی خود دیدهاید، به نظرتان چه خصوصیاتی در ایشان سبب شد که به آن جایگاه دست یابند و چه موجب شد که تمایزی بین ایشان و دیگران شکل گیرد؟
من در ابتدا این یک مصرع را درباره ایشان بگویم؛ که «هیهات أن یأتی الزمان بمثله.» دور است که زمان همانندی برای او بیاورد. من بارها از زبان ایشان شنیده بودم که خداوند هر صد سال یک مجدّد میفرستد. ایشان مکرّر این فراز را میگفتند و من امروز میفهمم که مجدّد قرن ما خود ایشان بود.
در سیر چند سالهای که با ایشان داشتم، چیزهایی دیدم که در هیچ کسی بعد از ایشان نیافتم. من قائل به این نیستم که ایشان مانند معصوم کامل بود. کامل را من تنها معصومین میدانم. ولی حقیقتا ایشان نزدیکترین حالت را به معصوم داشتند.
البته من اعتقاد دارم که هر بزرگی که در راه دین تلاشها داشته و مجاهداتی را به خرج داده، تا آیتی از حق گردیده است، قابل احترام است. باید او را اکرام کرد و جایگاهش را حفظ نمود. خود ایشان هم به این نکته التفات داشتند. خداوند در این قالی زیبای آفرینش همه رنگی و همه نقشی دارد.
اما اگر بخواهم از ایشان برایتان بگویم در این چند محور از ایشان میگویم:
1. هوش و استعداد قوی
وقتی من درس طلبگی را شروع کردم، روزی 6 درس میرفتم و همان وقت بود که شنیدم که مرحوم حاجشیخ روزی 8 و یا 9 درس میگرفتند. خیلی استعداد عجیبی داشتند. یکی از آقایان که امروز مسئول یکی از مدارس قم است، به من میگفت که برادرت حاج شیخ علی خیلی استعداد عجیبی داشت. میگفت برای خواندن سیوطی حاج شیخ علی پیش من آمد و بنا شد من سیوطی به او بگویم. روز اول که رفتم، طبق معمول درسهای حوزه دو صفحه مطالعه کردم؛ وقتی دو صفحه را درس دادم دیدم ایشان با حالتی طلبکارانه گفت: «بیشتر بخوان.» گفتم: «من همینقدر مطالعه داشتهام. برای فردا چهار صفحه مطالعه کردم و وقتی چهار صفحه را گفتم، گفت: «بیشتر بخوان.» گفتم: «مطالعهام همین قدر است. برای روز بعد هفت صفحه مطالعه داشتم. وقتی تمام شد، دیدم هنوز هم طالب است، گفتم من دیگر به تو درس نمیدهم.»
غرض اینکه هوش و استعداد عجیبی داشت که من معتقدم این هوش را از مرحوم پدرم به ارث برده بودند. مرحوم پدرم میگفت: «زمانی که میخواستم درس را شروع کنم، پدرم به من گفت: «اگر گلستان را بتوانی خوب بخوانی، برایت کتاب جامعالمقدمات را میگیرم.» کتاب گلستان را به من داد و من فردای همان روز رفتم پیش پدرم و گفتم: «جامعالمقدمات را بگیر.» گفت: «تازه دیروز گلستان را گرفتی!» گفتم: «همه را بلدم.» صفحه اولش را که خواندم همه را یاد گرفتم. ایشان میگفت: «پدرم باور نمیکرد، ولی وقتی از من امتحان گرفت فهمید همه را بلد شدهام و برایم جامعالمقدمات گرفت.»
البته این نعمت را خدا میدهد و خیلیهای دیگر هم داشتهاند. من خودم در یکی از شهرستانهای محروم هرمزگان که بودم، به کودکی قرآن یاد میدادم. وقتی یک صفحه برای او خواندم و یادش دادم، دیدم باقی صفحات را تند تند خودش میخواند. از او پرسیدم: «کسی یادت داده؟» گفت: «نه؛ همین که شما یک صفحه خواندید، یاد گرفتم.»
2. پشتکار و عشق به طلبگی
من فکر میکنم که بزرگترین خصوصیت مرحوم اخوی که او را متمایز میکرد، همین عشق و سوزی بود که ایشان نسبت به طلبگی و دین داشتند. واقعا بیتاب خداوند و وظایفش بود.من اعتقاد دارم اگر یک دماسنج و یا یک صافی بگذارند و این پذیرفته شدگان حوزه را از آن رد کنند، پنج نفر آن سوز واقعی و عشق حقیقی به حوزه و به دین را ندارند. سوزی که شیخ به حوزه و دیانت و وظیفهاش و حق داشت مثالزدنی بود. شخصی به ایشان گفته بود: « از پدرت بعیده که گذاشته تو طلبه بشی…پدر تو فکر روشنی داشت. این همه طلبه! برای چی گذاشت شما طلبه بشی؟!» ایشان به آن آقا گفته بود: «اگر یک غربال وسط فیضیه بگذاری و همه را از آن رد کنی، چند طلبه خوب از آن در میآوری؟» مثل اینکه آن آقا گفته بود: «پنج تا.» ایشان گفته بود: «من آمدم ششمین آنها باشم.»
آن آتشی که مرحوم شیخ در سینه داشت و آن حسی که ایشان نسبت حوزه و طلاب داشتند، خیلی عجیب بود. این همه شاگرد آن هم برای مردی که تنها 48 سال داشت، خیلی عجیب است. یاد دارم وقتی که ایشان در غسّالخانه بقیع بود و همه شاگردان دور غسّالخانه گریان و نالان جمع بودند، یکی از عوام با تعجب به غسالخانه آمده بود. وقتی مرحوم اخوی را دید، از تعجب بیرون زد و به آن دوستش گفت: «سنّی هم نداره و این همه شاگرد داره…»
این عشق و سوز مرحوم حاج شیخ خیلی عجیب بود.
3. نگاهی که به مال دنیا داشت
در برخورد با دنیا بسیار عجیب بود. کمترینِ امکانات را برای خودش برمیداشت و هر چه داشت را برای دیگران میگذاشت. سفره همیشه گسترده خانهاش و درب همیشه باز بیتش و آغوش همیشه گرمش حتی در نیمههای شب، گویای همین واقعیت است.
یکی از آقایان که امروز صاحب منصبی شده است، برای من تعریف میکرد که یک بار در دوران جوانی با یکی از دوستان به منزل حاج شیخ علی آمدیم، چقدر گرم پذیرایی کرد و تحویل گرفت. برای پذیرایی یک جعبه خرما آورد که دیگر رو به خرابی بود، ولی خود ایشان با یک ولعی میخورد و تعریف میکرد که گویی خرمای درجه یک کرمان و هرمزگان است. همین بود که ما هم راحت خوردیم.
من خودم فکر میکنم که این یک کرامت از ایشان بود که هیچ گاه سفرهاش خالی نمیماند و هیچکس از سر سفره ایشان گرسنه برنمیخاست. یکی از دوستان، برای من از تنها برخوردش با شیخ نقل میکرد که خیلی عجیب بود. میگفت وقتی با ایشان آشنا شدم، دعوتشان کردم به منزل و تعدادی از دوستان را هم دعوت کردم تا هم با ایشان آشنا شوند و هم سؤالاتی که داشتند را بپرسند. دوستان آمدند و بعد از آشنائی سؤالات آغاز شد و گفتگو تا دیروقت ادامه داشت. خانواده من به اندازه خودمان غذا درست کرده بود و من به دوستان حاضر در مجلس گفتم که انشاءلله ادامه گفتگو برای یک جلسه دیگر. الآن وقت پذیرائی از استاد و شام خوردن ایشان است. میگفت تا این را گفتم، مرحوم حاج شیخ دست من را گرفت و در گوشم گفت: «نگذار امشب شام نخورده از خانه تو بیرون روند.» میگفت: من هر آنچه که بود را آوردم و سر سفره گذاشتم و همه نشستند و خود ایشان مسئول تقسیم غذا شد. استاد به گونهای تقسیم کرد و با یک حالتی سفره را گرم کرد که همگان سیر و راضی از سر سفره برخاستند و کسی ملتفت کمی غذا نشد. میگفت من میدیدم که چگونه لقمه لقمه غذایش را با یک ظرافتی در بشقاب دیگران میگذاشت و خود ته لقمه را میخورد.
غرض اینکه این برخی صفات ایشان واقعا منحصر به فرد بود و من در هیچ کس ندیده بودم.
یاد دارم که مدتی بود ایشان خیلی لاغر شده بودند. بعدها فهمیدم که روزه استیجاری میگیرد و پولش را خرج طلبهها میکند. حتی این را خیلی از دوستان میدانند که ایشان یک بار به آن زمان 22 میلیون تومان وجوهات برایشان رسید. همه را تقسیم کرد و وقتی شب تا صفاشهر قم میخواستند بروند، پیاده رفته بودند. حتی برای پسرش موسی چیزی برنداشتند.
یاد دارم که مرحوم پدرم سه تا از این اجاقهای برقی برای زیر کرسی خرید. هنوز در خاطرم هست که مارک آن «توشیبا» بود و به آن زمان 60 تومان قیمت داشت. ما سه کرسی داشتیم و بعد از یک مدتی یکی از کرسیها را جمع کردیم و تا یک اجاق بیکار شد، ایشان آمدند و همان یک کرسی را برداشتند که ببرند. من با یک پررویی خاصی گفتم: «داداش کجا میبری؟» گفت: «میبرم که به فلانی بدهم. گفتم که کرسی ما رو میبری بدی به او؟!» ایشان با یک حالتی گفتند: «شما دو کرسی دارید و او هیچ ندارد.»
اگرچه دیدیم که همین فرد چه بلاهایی که به سر ایشان نیاورد و چه ماری بود در آستین…
4. سادگی و بیآلایشی
ایشان هیچگاه در ذهن هیچ کس بت نشدند. هیچگاه در برخورد با ایشان محدودیتی نبود. آنقدر ساده و بیتکلف بودند که آن دیوانه هم راحت با ایشان حرف میزد. حتی هنگامی که بازرگان به دیدار ایشان آمد، همان پیراهن و شلوار سفیدش تنش بود و هیچ رسمیتی را در رفتار و ظاهرش نگرفت.
یادم هست وقتی که تعدادی از کارگردانها و نویسندگان سینمایی به خانهی ایشان آمده بودند، وقتی ایشان برای ریختن چای و یا آوردن میوه رفتند، یکی از آن جمع گفت: «چقدر این شیخ عجیب فهمیده است. من ندیده بودم که یک روحانی اینگونه از هنر حرف بزند.» با این همه اطلاع و سواد، رفتار و ظاهرشان به همان سادگی همیشه بود.
به هیچ وجه اجازه نداد که نفسش و دنیایش او را به یک تیپ و یا یک گاردی در برخورد وادارد. برای خدایش سر از پا نمیشناخت. چقدر میشد که پشت موتورِ برادر خانمش احمد منادی مینشست و تا مقصدش با همان موتور یاماهای قرازه رفت و آمد میکرد. این حالتی که امروز در بین آقایان در حوزه متداول و مرسوم است، به هیچ وجه در ایشان نبود.
در مراوده علمی که با شاگردانش هم داشت، به همین نحو بود. نمیگذاشت که هیمنه علمی عمیق و عظیمی که داشت بال و پر شاگردانش را ببندد. بت علمیاش را میشکست. اگرچه میگویم خیلی از حیث علمی قوی بود. ولی با این حال گونهای برخورد میکرد که شاگردانش خودشان بال و پر بگیرند و به خود متکی شوند.
مرحوم پدرم نقل میکرد: «تنها کسی که من را از حیث علمی بال و پر داد و جرأت بخشید، مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمی بود. او بود که در بین جمع، فرع فقهی مطرح میکرد و به من میگفت شما حل کنید و وقتی به او اعتراض میکردند که حاج شیخ عباس سنّی ندارند و مثلا در جمع بزرگان نشستهاند، میگفت باید به اینها بال و پر داد تا رشد کنند.»
مرحوم حاج شیخ نیز واقعا اینگونه بود و حتی عمیقتر از این. هیچگاه اجازه نمیداد شاگردانش به او تکیه کنند. یاد دارم زمانی، به چند تن از شاگردانش، درس خارج میگفت.آنها هر کدام مسئول تقریر یک کتاب بودند. هر کدام که تقریر میکردند، ایشان با احاطهای که داشت کمک میکرد که به خوبی تقریر کند و آنجا روشن میشد که خود ایشان همه آن کتابها را مسلط بود؛ با این حال وقتی میدید که شاگردان کار نکردهاند، کلاس را تعطیل میکرد.
5. تضرع و اتصال به درگاه حق
این خصوصیت ایشان را بعد از فوت ایشان در هیچ کدام از شاگردان ایشان ندیدم. عجیب در درگاه حق، خوار و ذلیل بود و هنوز در خاطرم هست مناجاتها و دعاهایی را که با سوز و اشکش میخواند. یاد دارم وقتی به مشهد میرسیدیم، با همه خستگیای که داشت، اول به زیارت امام غریب میرفت و بعد به خانه میآمد. خودش میگفت: «من وقتی خسته میشوم تازه شاداب و سرزنده میشوم.»
لیله القدر: شما فکر میکنید چه چیزی سبب میشد که این جامعیت در ایشان شکل بگیرد. منظور این است که ایشان چگونه میتوانست بین این همه رفت و آمد و توجه و آن همه کار علمی و شئون دیگر جمع کند؟
من معتقدم فقط و فقط خدا و عنایت و توجه او بود که ایشان را اینقدر عمیق و بزرگ و ذوابعاد کرد. یعنی از سویی خود ایشان یک ظرف آمادهای را بردند و خداوند هم ظرف ایشان را از کرم و توجهش پر نمود.
من به صراحت میگویم که او فانی در حق بود و همین بود که خداوند هم او را سیراب میکرد. خودش بارها این آیه را میخواند: «لئن شکرتم لأزیدنّکم» و بعد با حسی عجیب میگفت که آیه میگوید: «اگر شاکر باشید، خدا شما را زیاد میکند؛ خود شما را.»
حقیقتا در برابر خدا هیچ محدودهای را قائل نبود. یاد دارم یک بزرگی که در ماجراهای اتهامات ایشان، او را دادگاهی کرد و سعی در صدور حکم بر علیه ایشان داشت، وقتی برای مراسم ختم محمد، فرزند شهید ایشان به مسجد بازار آمده بود و خواست خارج شود، ایشان خم شد و کفشهای او را برابرش جفت کرد. این بزرگی ایشان بود.
من تمام سرّ بزرگی و جامعیت و عمق و سعه صدر ایشان را همین میدانم.
لیله القدر: بزرگترین درسی که از ایشان گرفتید چه بود؟ چه اثری بر زندگی شما گذاشت؟
من هر چه دارم از ایشان است و تمام تصمیماتی که در زندگی بعد از طلبگی گرفتم، متأثر از ایشان بود. جبهه و مواضعی که در رفتارهایم داشتم درسهایی بود که از ایشان گرفتم. همه اینهایی که برایتان تعریف کردم، درسهای ایشان در زندگی به من بود. اگرچه افسوس که عمل نکردیم. اما من این هجرت ده سالهای که به مناطق محروم هرمزگان داشتم را تحت تأثیر افکار ایشان و بار زمینماندهای که ایشان برداشتنش و لزوم برداشتنش را به من آموخت، میدانم.
باز هم میگویم که همه زندگی خود را تحت تأثیر ایشان میدانم و معتقدم که اگر ما بخواهیم کاری انجام دهیم، این است که از سیره و تفکر ایشان بیاموزیم چگونه زندگی کردن و برای خدا زیستن را. اگرچه معتقدم همانند او شدن کاری است در حد محال؛ ولی باز در مسیری که او گام برداشت، به تأسی از معصومین، باید گام برداریم و همانند او زندگی خود را بسازیم.
خدا ایشان و تمام علمای بزرگ اسلام که حقی بر گردن ما دارند را غریق رحمت بیکرانش بگرداند.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.