یکى از شاگردان آن ارجمند برایم گفت: من کار و دلسوزى، آن هم تا آخر کار را به حاج شیخ مدیونم که شوق به نیکى را در من برانگیخت. هم او تعریف کرد: روزى یکى از آشنایان عیاش را دیدم و احوال او را پرسیدم. گفت که سفر آن طرف آب بوده و دعوت کرد : تو هم بیا برویم و کیف کنیم. گفتم: چقدر خرج کیف تو شد؟ گفت : دویست هزار تومان. به او گفتم: راه خیلى دورى رفتهاى. بیا همین جا کیف کن! وجودش پرسش شد که چگونه؟ به او گفتم: اولا کیف یک جور نیست. و ثانیا راه پاک در شرع بسته نیست که نکبت را با خرج گزاف براى خودت بخرى. به هر حال روزى او را برداشته و با خودم به خانهاى در یافتآباد بردم و اهل خانه را که فقیر بودند صدا زدم. و در همان گیر و دارد و گرمى اوضاع خطاب به آن خانواده گفتم: مشکل شما در خرید جهیزیه دختران بود. صدهزار تومان آن جور شده. آقاى… لطفا آن صد هزار تومان بقیه را شما محبت کنید و او که در عملى انجام شده قرار گرفته بود، صد هزار تومان را وسط اتاق گذاشت. در میان گفتگوها فهمید این خانواده چند دختر دارد، اما دخترها از ترس فقدان جهیزیه به خواستگار جواب مثبت نمىدهند. و حالا او در حل این یکى شریک شده بود. بیرون آمدیم. گفتم: حال نمىکنى؟ از شادى درونى سرشار نشدهاى؟ گفت: چرا! گفتم: هر وقت یاد کمک به اینها بیفتى با خود مىگویى: چه خوب شد سنگى از راهى برداشتم. بعدا شنیدم او به آن منزل رفته و دویست هزار تومان دیگر کمک کرده است.
اشتراک
0 نظرات