زمستان سختی بود، به قول مرحوم پدرم «سرمایش استخوان میترکاند». به شدت سرما خورده بودم و دو روزی در بستر بیماری تمام توانم از دست رفته بود. آهی در بساط نبود تا به طبیبی مراجعه کنم. همیشه در مواقع سختی و بلا شیطان نیز دست به کار می شود «یَعِدُهُمْ وَیُمَنِّیهِمْ ۖ وَمَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلَّا غُرُورًا»[1] ؛ بازهم فراموشی وعدههای حق.
در خانهای قدیمی که معروف به خانه پزشک[2] بود سکنی داشتم. خانه پر برکتی بود که طلبههای زیادی از آن بهرهمند شدند. کلنگی و قدیمی، اطاقهایی با طاق ضربی و پنجرههایی چوبی، حیاطی نسبتاً بزرگ و یک درخت کاج کهنسال و چند درخت انار، و حوضی وسط حیاط.
نیمههای شب بود. از پشت شیشههای عرق کرده از بخار کتریِ همیشه جوشان بر روی علاء الدینی که تنها وسیله گرما بخش خانواده بود، به بارش برف مینگریستم. احساس غربت و تنهایی میکردم و سنگینی غمی بزرگ بر دلم خیمه زده بود. خیلی این حالتها را دوست داشتم، این فراز و نشیب های روحی برایم لذت بخش بود؛ «متی نصرالله» خدایا کِی دوباره در دل خستهام جلوه میکنی؟ نصرت و یاریت کی میرسد؟ به حیاط خانه آمدم چرا که زیر آسمان موقع بارش برف وباران از مواقع استجابت دعاست. منقطع از همه چیز و همه کس فقط به اوفکر می کردم و با تمام وجود میخواندمش و از وسوسههای شیطان به او پناه میبردم، دراین گرداب بلا حال خوشی داشتم
شب تاریک وبیم موج وگردابی چنین حائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
صدای زنگ خانه بارقه امیدی بود، به زحمت درب را باز کردم باور نمی کردم؛ دوست و همبحث قدیمی و طلبکاری که مدتی بر سر مسئلهای مالی، اختلاف حساب داشتیم پشت در بود؛ هر دو به هم بدبین بودیم و فکر میکردیم نسبت به هم قصد زرنگی داریم. کارمان به دلخوری و قهر کشیده بود. فکر کردم که برای جرّوبحث آمده، خواستم وضعیتم را توضیح دهم، مهلت نداد. یاالله گفت و داخل شد. گفت: بنده خدا چرا ما را از مریضی ات خبردار نکردی؟ زود باش لباس بپوش برویم. باور نمی کردم. یاد کلام امیرمؤمنان علی علیه السلام افتادم که فرمود: «کن لما لاترجوا أرجی منک لما ترجوا فان موسی بن عمران خرج لِیقتبسَ لأهله ناراً فَکَلّمه الله عزوجلّ نبیّاً»؛ درباره آنچه امیدوار نیستی نسبت به آنچه امید داری بیشتر امیدوار باش. زیرا موسی علیه السلام بیرون رفت تا برای خانوادهاش آتش بیاورد که خداوند با او سخن گفت و پیامبر گشت. خداوند بار دیگر جلوهگری کرد!
گفتم تو کجا اینجا کجا؟ به شوخی گفت: مأمور الهیام تا با آمپولی سرِ حالت بیاورم. کلیه هزینههای دارو و درمان را پرداخت و با موتور گازی اش به خانه شیخ رفتیم.
گویا ساعتی قبل از این در منزل شیخ گلایهای از من داشته و بابت طلب مورد اختلافش با شیخ صحبت کرده بود. شیخ که ظاهراً تازه از بیماری من مطلع شده بود، نمی دانم چه گفته بود که نه تنها کدورتها را فراموش کرده بود که در مقام خدمت و کمک به برادر دینیاش این چنین کوشا شده بود.
شیخ با کنایه و طعنه که نفهمیدم مورد خطابش من بودم یا او، درس دیگری داد. از حالت هایش گفت که در جوانی زرنگ بوده و سعی می کرده که بارش را به دوش دیگران بگذارد و زمانی که زرنگ تر شده، سعی کرده بار دیگران را نیز به دوش بگیرد.
گفت نهایتش این است که طرف مقابلت زرنگی میکند، تو بگذر، نه تنها بگذر که بارهای زمین ماندهاش را نیز به دوش بگیر.
درسمان را گرفتیم و همدیگر را در آغوش گرفته، طلب حلالیت کردیم و ماجرا ختم شد.
من ماندنم و شب و شرمندگی و انکسار و ناله العفو…. «إِنَّا نَطْمَعُ أَن یَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا خَطَایَانَا أَن کُنَّا أَوَّلَ الْمُؤْمِنِینَ»
[1]نساء/ 120
[2] آقای پزشک از دوستان و شاگردان مرحوم شیخ علی صفایی بود، فرد متمولی که در برخورد با شیخ متحول شده و منزلی در یکی از محلههای قدیمی در نزدیکی منزل مرحوم شیخ در محله عربستان، خیابان آذر قم تهیه نموده و در اختیار طلاب قرار داده بود. بنده هم چندسالی در دو اطاق آنجا سکنی داشتم.
[3] أمالی صدوق /150