از سر و وضعاش معلوم بود باز هم دعوا کرده !
حاج شیخ با دیدن وضعیت آشفته او پرسید :
ـ این دفعه دیگه طرف مقابلت چه کار کرده بود؟
ـ حاج آقا نگاه مىکرد
ـ خوب تو هم نگاه مىکردى!
ـ نه، بد نگاه مىکرد
ـ تو هم بد نگاه مىکردى
ـ بد نگاه کردم ولى از رو نمىرفت!… مجبور شدم.
حاج شیخ که خیلى داغ کرده بود اخمها را در هم کشید و با صلابت خاصى گفت :
ـ حالا دیدى که مشکل از تو هست؟! من دیگه نمىگم دعوا نکن، نمىگم دعوا بده و نمىخوام اصلاً از در نصیحت وارد بشم بلکه مىگم :
از این به بعد یا دعوا نکن یا اگه دعوا کردى، تا طرف مقابلت رو نکشتى به خونه برنگرد!
به نظر من این کارهایى که شماها مىکنید دعوا نیست یه کار بچه گونه است که فقط مىتونه دل چند تا بچه رو که کمبود دارن، خوش کنه! این کار در هیچ فرضى نه تنها رشدى نداره که در هر صورت ضرره! یعنى چه ببرى چه ببازى چه بزنى چه بخورى ضرر کردى، در حالى که آدم عاقل دست به کارى نمىزنه که در هر صورت بازنده باشه!
بعد از این صحبت حاج آقا مکثى کرد، نفسش را در سینه حبس و با نگاه عمیقى به او، با عظمت و ابهت عجیبى به لفظ جلاله قسم خورد[1] و گفت :
والله من دعوا نمىکنم ولى اگر قرار باشه دعوا کنم جایى دعوا مىکنم که تنها راه چاره، کشتن طرف مقابل باشه، بنابر این چه بکشم و چه کشته بشم، سرشار سرشارم …
من که تا آن موقع این صلابت و ابهت را در حرفها و نگاههاى احدى ندیده بودم و تمام وجودم راستىِ گفتهها را مهر تأیید مىزد برخودم لرزیده و مىگفتم :
من تا حالا فکر مىکردم حاج آقا ذاتآ آدم نرم و انعطاف پذیریه …
در حالى که از حرفهاى ایشان مثل کوره داغ داغ بودم، گفتم :
نه بابا، همه جورش رو دیده بودم ولى این طوریش رو نه!!
و تا مدتها صداى قدرتمند و پر طنین حاج شیخ را که با عظمت قسم مىخورد، با تمام سلولهاى مغزم احساس مىکردم.
شاید تعجب کنى که چگونه مىتوان با عشق آدم کشت و با عشق به حمام خون رفت ولى این کارى است که خود تو در مملکت کوچک بدنت اگر لازم شد به آن مىپردازى و دندان و دست و پاى مفلوک و مزاحم را، از خودت جدا مىنمایى. و در این پاکسازى غضبى ندارى و جراح تو هم خشم شخصى و قومىو ملى ندارد، که هر دو با تمامى عشق و محبت و اندیشه و سنجش به این کار روى مىآورید.
پیش از شروع جنگ صفین، آن قدر امام امیرالمؤمنین به اتمام حجت مىپردازد و طول مىدهد که عدهاى به شیطنت مىپردازند و این وسوسه را سبز مىکنند که گویا على در شکّ است و خود را بر حق نمىداند که این قدر رسول فرستاده و جوانها را با قرآن و کتاب خدا به میان دو لشکر روانه ساخته و خون آنها را و شهادت مظلوم آنها را دیده و باز منتظر مانده است.
این همه تحمل و تأمل جز با شک و شبهه نمىسازد.
على در جواب مىگوید: اگر در این میان یک دل روشن شود و بازگردد براى من کافى است و اگر حجت تمام شود براى من مطلوب است.[2]
چون على بعدها مىتواند پس از این همه اتمام حجت و تبیین، شمشیر را در میانشان بگذارد و در یک شب آن قدر از آنها بگیرد که یاران على هم از هیبت او بلرزند. «قیام، ص: 151»
آنها که راه دراز و وقت کم را فهمیده اند مجبورند که خود را زیاد کنند و رشد بدهند. اینها زندگى و مرگ را با همین معیار مىسنجند؛ اگر زنده اند و اگر مىمیرند به خاطر همین زیاد شدن است …
انسان باید انتخاب بکند چه زیستن را و چه مردن را.
و در انتخاب دنبال رجحانها و اهمیتها و ضرورتهاست.
هنگامىکه زندگى سازنده تر است زندگى و آن لحظه که مرگ بارورتر است مرگ انتخاب مىشود و این است که مرگ اینها خود زندگى است و ادامه عالى تر از حیات. «رشد، ص: 25»