توضیح:
حجت الاسلام والمسلمین فروغی از شاگردان قدیمی استاد علی صفایی حائری است که سالیان دراز از محضر استاد در مسائل مختلف عقیدتی، تربیتی و… بهرهها برده است و خاطرات فراوانی از همراهی با ایشان دارد. متنی که پیش روی شماست، حاصل گفتگویی صمیمی است که دوست خوبمان حجت الاسلام و السلمین فرج الله رحیمی طی دو جلسه با ایشان داشتهاند. این گفتگو که در سال 1382 انجام شده است، برای اولین بار منتشر میشود.(قسمت اول)
سؤالات خود را از اینجا آغاز میکنیم که شما چگونه با استاد صفایی آشنا شدید؟
در حدود سنین شش-هفت سالگی بنا بر نصیحتهای پدر و مادرم، سیر عبادات خودم را بر اساس مذهب سنتی که در جامعه حاکم بود، شروع کردم. در همان سنین، سؤالاتی یکی پس از دیگری در ذهنم خطور میکرد. هر کاری و هر عملی را زیر سؤال می بردم؛ حتی اعمال عبادی ام را. به این قناعت نمیکردم که پدر و مادر یا دیگران میگفتند که خدایی هست و این عبادت را انجام بده، بهشتی هست و جهنمی و….
آن روزها نسبت به موضوعات سؤال انگیز روز به روز با تشنگی زیادی کتابهایی را مطالعه میکردم؛ کتابهای مختلفی از نویسندگان مختلف که اکثرا نویسندگان مذهبی بودند، در زمینههای انسانشناسی، روانشناسی، جامعهشناسی، احکام عبادی، قضایی، جزایی، حقوقی، میخواندم، ولی سؤالات و چالشهای فکری من بیشتر میشد. تا اینکه کتابهای دکتر شریعتی به دستم رسید و شروع به مطالعه کتابهای شریعتی نمودم.
از نظر شیوایی سخن و ادبیات کلام، بیان دکتر خیلی مؤثر بود و مرا تحریک میکرد. بعضی از سؤالات را هم جوابگو بود. ولی در نهایت چون نوشتههای دکتر از سیر خاصی در جامعیت برخوردار نبود، آنها نیز نتوانست مرا قانع کند.
در شبانه روز 15-16 ساعت راجع به انسان و جهان هستی و ستارگان که چه هستند و برای چه هستند تفکر میکردم.
این تفکرات باعث شد که با خدا هم درگیر شوم که «چرا زمین را آفریدی، ولی خالی از حجت؟» در بعضی از کتابها خوانده بودم که زمین خالی از حجت نیست؛ ولی ما هرچه دنبال آن حجت میگشتیم، آن را نمییافتیم. امام دوازدهم که غائب بود و در کتابها از علماء به عنوان نائب امام زمان، صحبت شده بود که آنها هم مرا در طرح سؤالهای بنیادین جواب کردند و مأیوس و عاصی رها کردند. سؤالات بنیادی همچون: «من چه هستم؟» «چه کسی مرا آفریده است؟» و «چرا آفریده است؟» را از بعضی از علما پرسیده بودم، آنها گفته بودند که «اینها که تو می گویی تعبدی است و زیاد پیگیر این سؤالات نشو که دیوانه میشوی!»
خلاصه اینکه بعد از مدتی دوباره به کوه وصحرا برگشتم. به خاطر اینکه این انرژی که در من به وجود آمده بود، کنترل شود دست به هر کاری می زدم. 700، 800 کیلومتر پیادهروی یکی از کارهایی بود که به خاطر همین مسأله انجام می دادم.
درگیری ذهنی من در این دوران آنقدر زیاد بود که حتی یک بار خواستم دست به خودکشی بزنم. در حول و حوش مطرحکردن همین سؤالات بودم که نظرم به سوی امام رضا علیهالسلام جلب شد. با خود گفتم اینها احتمالا زنده باشند. گویا جسم آنها الآن نیست، ولی روح آنها باید زنده باشد. در هر صورت سفر را آغاز کردم و به حرم امام رضا علیهالسلام رفتم. روبروی حرم ایستادم و هرچه درد داشتم، بیان کردم.
احساس کردم پاسخ حضرت این است که سؤالات من قابل جواب هستند.و انگار که به مقصود رسیده باشم احساس خوبی داشتم با خود گفتم به قم بروم شاید کتاب یا نوشتهای پیدا کنم که پاسخهای بهتری به سؤالاتم داده باشد. در یک کتابفروشی چند کتاب به اسم «رشد» و «غدیر» و… نظرم را به خود جلب کرد. آنها را برداشتم. ابتدا فکر کردم ادامه کتابهای شریعتی است که با اسم مستعار «عین-صاد» چاپ شده است. چون آن روزها کتابهای شریعتی با اسمهای مختلفی چاپ میشد. ولی وقتی مطالعه کردم، متوجه شدم که از توشه خاصی برخوردار است.
در راه برگشت به سمت شیراز، شاید سه-چهار بار این کتابها را خواندم. بعد که به شیراز و نور آباد رسیدم، شروع کردم به پیادهروی به سمت محل زندگیمان که حدود 60 ، 70 کیلومتر با نورآباد فاصله داشت. در همین پیادهروی هم کتابها را مطالعه میکردم. نرسیده به محل، به خودم گفتم:«کجا؟! باید برگردی و صاحب این کتابهارا پیدا کنی!» اینطور شد که به قم برگشتم ؛ در حالیکه 200 متر تا خانه پدری باقی نمانده بود؛ آن هم بعد از این همه خستگی و رنج مسافرت.
ابتدا گفتم بروم انتشارات هجرت و از آن طریق آدرس ایشان را پیدا کنم که نشد. حکومت نظامی هم داشت شروع میشد. در همین فکر بودم که از چه کسی سؤال کنم که این کتابها را خوانده باشد یا از نویسنده اطلاعی داشته باشد که یک جوان مذهبی نظرم را به خود جلب کرد. احساس کردم که باید اهل مطالعه باشد. جلو رفتم و کتابها را نشان دادم. گفت من نمیشناسم، ولی در خیابان باجک کوچه ای هست به نام مرحوم آیه الله صفایی.
من بدون این که دقت کنم که «عین-صاد» چه ربطی به آیهالله صفایی دارد، به طرف آن کوچه حرکت کردم. در حین اینکه که از این کوچه به آن کوچه میگشتم، شخصی که از آنجا رد میشد، از من پرسید: «دنبال چه میگردی» سؤال کردم نویسنده این کتاب را میشناسید؟ گفت بله و منزل ایشان را نشان داد. در زدم. جوانی با سن و سالی کم بیرون آمد. دست داد و مصافحه کرد. گویی 70سال است که با من آشناست. تمام خستگیها و کوفتگیهای راه ریخت.
وقتی وارد شدم و نشستم، باور نمیکردم ایشان نویسنده باشد؛ چون فکر میکردم کسی که این کتابها را نوشته باید حداقل60، 70 سال سن داشته باشد.یکی دو بار از جمع دوستانی که آنجا نشسته بودند، سؤال کردم: «که میشود آقای عین صاد را ببینم؟» آنها خندیدند. خود استاد رو به من کرد و گفت: «با او چکار داری؟» گفتم: «چند تا سؤال دارم» گفت« بگو ببینم.» این را که گفت به دلم افتاد که احتمالا این شخص، خود آقای عین صاد باشد، ولی با خودم میگفتم مگر میشود کسی در این سن و سال چنین کتابهایی را نوشته باشد. چند تا از سؤالات اساسی خود را در مورد آفرینش و فلسفه خلقت انسان و … پرسیدم. ایشان خیلی شفاف و روشن جواب داد. پاسخهای او برای من بسیار قانعکننده و رضایتبخش بود. بعد از این ماجرا رفتم به استان خودمان و به دوستان گفتم که ما گمشده خودمان را پیدا کردیم. آنها را تشویق کردیم. بعضی آمدند قم و از استاد بهرهمند شدند.
نکته مهم در برخوردهای ایشان چه بود؟
یکی همین آرام کردن وجود نا آرام روحی ما بود. من شخصیتهای زیادی را پیدا کرده بودم که تحمل وجود امثال ما را نداشتند. ولی ایشان به راحتی ما را پذیرفت و روح سرکش ما را رام کرد. یا در جاهایی که افرادی در فقر و بیچارگی به سر میبردند و کسی حاضر نبود بیاید و کنارشان بنیشنند، ایشان خیلی متواضعانه و باصفا میرفت و حتی در کارهای زندگیشان ، مثل کشاورزی و … شرکت میکرد و همکاری و همنوائی مینمود. یک بار جایی رفتیم که پیرزنی نشسته بود و با زحمت نان میپخت. استاد هیزم آوردند و آتش روشن کردند و با آن پیرزن شروع به پختن نان کردند.
وقتی میخواست جایی بنشیند، منتظر اینکه فرشی پهن کنند، نبود؛ حتی روی سنگ هم مینشست و عبایش را هم زیر پای دیگران فرش می ساخت.
در برخوردها هم خیلی گرم و صمیمی و معنادار رفتار میکرد؛ مثلا یک بار با یک روستایی که مشغول کشاورزی بود و گاوی را در دست داشت سر صحبت را اینطور باز کرد که: «گاو تو چه شکلیه؟ چند تا پستان داره؟» ما هم خندهمان گرفته بود. وقتی آن روستائی زنده دل و ساده گفت: «چهارتا»، استاد گفتند: «من و تو چند پستان داریم. ما که تا حالا این همه خوردهایم، چقدر شیر دادهایم و چند نفر را بهرهمند نموده ایم؟»
همین جمله و سؤال بهجا، آغاز صحبت شد و دو-سه ساعت با هم صحبت کردند. آن روستایی هم که رویش باز شده بود، شروع به درد دل کرد و با اشکی که بر گونههایش جاری شده بود، تمام بدبختیهای دوران کودکی تا پیریاش را مطرح میکرد.
بعدها وقتی ازایشان پرسیدیم که: «این چه برخوردی بود و چرا این سؤال را که گاو چه شکلی است، مطرح کردی،» گفت: «ما باید خود را در دنیای اینها وارد کنیم و از راه شوخی و طرح سؤالی ساده، با آنها مأنوس شویم، اینگونه طرف مقابل آماده میشود و تو را از خودش میداند و هر حرف و مشکلی که دارد بیان میکند.» ما واقعا اثر اینگونه برخوردها را میدیدیم.
جای دیگری رفته بودیم؛ فردی بود که اسبی داشت و مزرعهای و از امکاناتی بهرمند بود. حاج شیخ رفت و صحبت کرد که: «چه میکنی و چه داری و… ؟» آن فرد جواب داد که: «الحمدالله باغی دارم و به همین باغ هم دلخوشم و با زن و فرزندانم زندگی میکنم و کاری به کار کسی ندارم.» استاد گفت: «واقعا کار خوبی کردی و باغ خوبی کاشتی، ولی میتوانستی یک قدم آن طرفتر به دلت هم نگاه کنی و سرزمین دلت را وارسی کنی و باغ گستردهای هم در دلت بکاری. میتوانستی دلت را هم سر سفره رزقت بنشانی و سرزمین دلت را هم راه بیاندازی و کشت را شروع کنی. فرزندانت را هم نباید به همین محدوده قانع کنی. آنها میتوانند تا آسمانها گام بردارند و پرواز کنند و فرشتهها دستهایشان را بگیرند.» این بود که او دریافت که نباید محدود باشد و کاری به کسی نداشته باشد؛ بلکه کارِ راهاندازی انسانها، همه بار تکلیف اوست.
یک بار هم به روستایی رفتیم که از بسیاری از امکانات محروم بودند. وارد خانهای شدیم که توالت نداشت. آقای صفائی به کدخدای آن ده به شوخی گفت: «حاج آقا حالا ما مَردیم و میتوانیم برای دست به آب، دو-سه کیلومتر آن طرفتر برویم؛ ولی زنهای بیچاره چگونه باید به دستشویی بروند». کدخدا گفت: «پول نیست؛ همه پولها را حاجآقاها خوردهاند.» حاجشیخ بلند شد و گفت: «توالت ساختن که پول نمیخواهد؛ چهارتا چوب میخواهد و من هم یک چوبش؛ یک گونی دورمان بکش ، میشویم اتاق توالت…» و خودش بلند شد و یه کلنگ برداشت و ما هم کمکش کردیم و در عرض یک ساعت، یک متر و نیم کندیم. بعد حاجشیخ به آن فرد گفت: «حالا برو هر چه دلت میخواهد، بدون پول در آن، دستشویی کن»
جای دیگری رفتیم که یک چشمه بود که آبش ته کشیده بود. شیخ ما را صدا زد، با هم رفتیم کلنگ و بیلی آوردیم و یکی- دو ساعت کار کردیم و آب چشمه برگشت. بعد هم از همان اهالی طلب کرد که بروند و یک مقدار سیمان بیاورند. خلاصه در عرض یکی- دو روزی که آنجا بودیم، منبع آبی برای آن روستا ساختیم. هرجا که میرفتیم، برخوردها و نکات تربیتی داشت. میگفت: «ما باید کردارمان جلودار گفتارمان باشد.» این نگاه ایشان با توجه به حساسیت بسیاری از مردم، که معتقدند آخوند، بیکاره است و فقط حرف میزند، گرهگشا و عذرگیر بود.
در محل ما دعوایی رخ داد که قرار بود نزدیک به 500 تا 600 نفر به هم بریزند. ما خیلی تلاش کردیم که اینها را به صلح برسانیم؛ ولی نشد. حتی این احتمال وجود داشت که چند نفر هم کشته شوند. به ذهن ما رسید که این مسأله را با استاد در میان بگذاریم. آن موقع استاد در یک روستایی بودند که 60 کیلومتر از شهر فاصله داشت و 30 کیلومتر آن هم جاده خاکی بود. موتوری پیدا کردیم و رفتیم. وقتی رسیدیم، ساعت 2 نصف شب بود. وقتی مطرح کردم که قرار است دعوایی رخ بدهد و احتمال خونریزی هست، استاد خیلی زود جورابهایش را به پا کرد و بلند شد و گفت: «با همین موتور میرویم». آخوند مهربان سیدی هم آنجا بود که اعتراض کرد و به من گفت: «بابا این چه وضعیه؟ این آقا را نیمه شب کجا میبری ؟» گفتم: «این آقا مثل شما نیست؛ حلال مشکلات است و سرعت در کار خیر، مشیِ اوست.» با همان موتور که وضعیت مناسبی هم نداشت حرکت کردیم. یکی از بچههای همان ده گفت که من با موتورم به عنوان کمکی میآیم که در راه گیر نکنید. اتفاقا وسط راه، موتور ما بنزینش تمام شد. استاد پائین آمد و عمامهاش را باز کرد و به آن یکی موتور بست و دوباره راه افتادیم. در نیمه راه یک شخص متدین، ماشینش را وسط جاده جلوی ما پیچاند و راه را سد کرد و شروع کرد به اعتراض و محاکمه که: «یعنی چه؟ این چه وضعیه؟ آهای آخوند تو زیر چه گِل و خاکی بودی؟ چرا به لباس روحانیت، اهانت میکنی؟» استاد گفت: «زیر خاک بودیم، در آمدیم. بیا یه وِردی به این موتور بخوان آن را روشن کن» او رفت و سنگی آورد و گفت «باک را بشکنید و بنزین کنید» استاد گفت: «با این برخوردهایت آدمها را اینگونه شکستهای و رماندهای که نزدیک نمیشوند. برو و ولِمان کن و لااقل سنگ راهمان نشو. این موتور خودش میداند چگونه به مقصد برسد.»
این شخص بعد از چندسالی، در برخورد با شیخ با توجه به یادآوری آن صحنه تنبیه شد و سر دو راه آدمشدن قرار گرفت؛ هرچند بعدا با پای کفرهایش به رو سیاهی کشیده شد و آدمشدن را نخواست. خلاصه تا یاسوج را همینطوری رفتیم. ساعت سه و نیم شب به یاسوج رسیدیم. همان شب با یک طرف مخاصمه صحبت کرد. صبح آن روز هم رفت و با گروه دیگر صحبت کرد و دو طرف دعوا را به مصالحه کشاند. تا امروز خاطرۀ سر و وضع استاد و لباس سفید او که بر اثر گِل آبهای چالههای جاده بسیار خراب امام زاده علی (اطراف یاسوج) کثیف شده بود، در یادم آیه مانده است و نیز این مسأله تعجبآور که بعد از خاتمهدادن به آن دعوا، از من عذرخواهی کرد!
به یاد دارید که در آن مخاصمه چه مطالبی را مطرح کرد که باعث شد دو طرف با هم مصالحه کنند؟
ابتدا از شرافت و کرامت و عظمت انسان و کارهای بزرگ انسان در هستی صحبت کرد و اینکه کارهای ما حتما باید قرب و ارزش داشته باشند. غیر اینها به کُشت و کُشتار نمیارزد و… . همینطور گفت که: «ما باید ببینیم کارهایمان بزرگتر از اهدافمان است یا اهدافمان بزرگتر از کارهایمان. آیا توش رضایت خدا هست آیا در کارهایمان رضایت خدا هست؟»
به آنها گفت: «اگر جنگی که میخواهید راه بیاندازید، براساس حق و باطل است، من هم کنارتان هستم؛ ولی اگر در آن حق و باطل و رضای خدا مطرح نیست، یک قدم هم نمیتوانید بردارید. حتی خراشی هم در صورت یکدیگر نمیتوانید ایجاد کنید. این همه پیامبر از سمت خدا آمده که ما را از خاک به عرش ببرند و این همه امکانات برای این کار دراختیار شما هست. چرا آدمها به جان هم بیافتند. آدم باید با شیطان و دشمنان خدا بجنگد و موانع راه و سنگهای راه را تا کمال، برای رشد خود بردارد.»
آیا شما در سفرهای مرحوم استاد به مشهد همراه ایشان رفته بودید؟
بله مخصوصا دهه آخر ماه رمضان، بنده با ایشان به مشهد میرفتم.
از حالات استاد در مشهد برایمان بگویید.
حالت اصلی استاد در حرم امام رضا همین بود که سخت در خود فرو میرفتند و نسبت به بیرون بیتوجه میشدند. گاه ساعتها میگذشت و ایشان در فکر بود و انگشت به دهن میگرفت و اشک میریخت و شعرهایی را زمزمه میکرد. روایاتی را از امام رضا علیه السلام مطرح میکرد و از امام رضا و شخصیت و غربتشان زیاد صحبت میکرد. زمانی که از ایشان میپرسیدیم چه چیزی در امام رضا دیدی و چه تأثیری در این همه رفت و آمد به حرم ایشان گرفتی، میگفت: «من هرچه دارم از ساحت مقدس امام رضا دارم و اوست که ما را دعوت میکند و سر سفره و ضیافت خودش میطلبد. عنایتها و لطف سرشار او در من سرازیر است»
چه توصیهای درباره دعا و درخواست از اهل بیت میکرد؟
میگفت: «همه هم و غم آنها فوز و سربلندی ماست. آنها احیای وجود ما را میخواهند.» میگفت: «از آنها بخواهید و هرچه بخواهید، میدهند. همه هستی در دست آنهاست؛ ولی از اهل بیت بخواهید که انس با آنها و شناخت آنها در ما زیاد شود. چون آنها نورند و زندگی بر ما کور و نکبت است. آن اسماء حقیقی که در قرآن از آنها صحبت میشود، آنها هستند و ما بدون نور آنها، نمیتوانیم به سمت حق برویم.» میگفت: «باید از اهل بیت، خود آنها را خواست و اینکه چیزهای پست تر مثل شفای مریض و… را بخواهیم جالب نیست؛ هر چند اهل بیت علیهمالسلام دستشان در هیچ زمینهای کوتاه نیست و بارها و بارها امراض ما را درمان کردهاند و مریضهای ما را شفا دادهاند؛ ولی زمانی که مشکلمان حل شده، دستیار خوب شیطان شدهایم.»
ادامه دارد…