توضیح:
حجت الاسلام والمسلمین فروغی از شاگردان قدیمی استاد علی صفایی حائری است که سالیان دراز از محضر استاد در مسائل مختلف عقیدتی، تربیتی و… بهرهها برده است و خاطرات فراوانی از همراهی با ایشان دارد. متنی که پیش روی شماست، حاصل گفتگویی صمیمی است که دوست خوبمان حجت الاسلام و السلمین فرج الله رحیمی طی دو جلسه با ایشان داشتهاند. این گفتگو که در سال 1382 انجام شده است، برای اولین بار منتشر میشود.(قسمت دوم)
به نظر شما استاد چه ویژگیهایی داشت که او را از دیگران متمایز میکرد؟
آنچه که او را در رده اولیاء بزرگ خدا قرار داده بود، این چند نکته است: یکی اینکه میگفت: «من با مرگ عروسی کردهام و سالهاست از غیر حق مردهام و تابوت خویش را بر دوش گرفتهام.» میگفت: «من در دنیا تا حالا عاشق چیزی نشدهام و گمشدهای ندارم و با مرگ، بنای فرار از این خطر را آغاز کرده ام.» میگفت: «به خاطر احترام والدین و همچنین به خاطر عهدهداریها و رفت و آمدها است که رحمت خدا شامل من شده است.» دقت در بیشترخواهی او از وحی و تکیه او بر وحی، اساس پیشرفت او در زندگی بود و همین باعث شده بود قصهای ناب و نو برای انسان خسته و جا مانده باشد.
استاد صفایی در جایی نشسته بود که زمان را زیر پا داشت و از تاریخ جلوتر بود. زندگی او از اوایل بلوغش تا سن 48 سالگی که رخت از زمین بست، هیچ تفاوتی ندارد. چون از اول بلوغ با مردن آغاز کرده و به شهود رسیده بود و از چشمه زلال ولایت معصومین نوشیده بود و انگار هرچه از زمان عمر او میگذشت، چیزی به اطلاع و آگاهی او زیاد نمیشد.
به نظر من انسان تا از پوسته خودش و زمان و مکانش بیرون نزند آدم نمیشود و راحت نمیگردد. وقتی بیرون رفت، همه چیز را میبیند و خط را تا آخرش میخواند.
این جمله که «من زندگی را با مردن شروع کردهام» را از خود استاد شنیدهاید؟
بله ایشان میگفت: « نه تنها با مردن زندگی کردهام، بلکه با مردن عروسی کردهام و همانطور که دو جوان در روز ازدواجشان، به هم علاقمندند، به مرگ مشتاقم.» به نظر من استاد، مصداق حدیث «موتو قبل أن تموتوا » بود. او زندگی را با شهادت آغاز کرده بود و با مرگ زندگی میکرد. به راستی که باید مُرد بعد زندگی کرد و این اولویت مرگ بر حیات در قرآن، به گستردگی مرگ اشاره دارد. ایشان مرگ را آغاز توسعه و گستردگی و تولد و جهش و انقلاب تبیین میدانست.
در زمینه احترام به پدر و مادر چیزی از ایشان دیده بودید؟
یک خاطره بود که خود ایشان تعریف میکرد. شخصی از ایشان پرسید: «چگونه میشود با حدود 3 صاع غسل کرد؟» گفت: «من با یک لیوان غسل کردهام». بعد تعریف میکرد که: «در یک سفر، در مشهد پدرم طبقه پائین خوابیده بود و من طبقه بالا بودم. من میخواستم برای زیارت به حرم بروم. برای غسل نیاز به آب داشتم ولی در طبقه بالا به اندازه کافی آب نبود. احساس کردم که اگر به طبقه پایین بروم، ممکن است پدرم از خواب بیدار شود. به خاطر همین یک دستمال برداشتم و با آب موجود در یک لیوان غسل زیارت کردم.»
استاد میگفت: «همیشه سعی میکردم غمهایی را که به سوی پدرم سرازیر میشد، هر طور شده من بار آنها را بردارم و از امکاناتی که وجود داشت استفاده کنم تا فشاری متوجه ایشان نشود. بخش زیادی از برکاتی که خدا به من میداد به خاطر همین احترام بود.» ایشان خطرناکترین غضب الهی را گرفتار عاق والدین شدن میدانست و میگفت: «هم دعای خیر آنها و هم نفرین آنها کمتر رد میشود.»
در زمینه ویژگی آخر یعنی عهدهداری و رفت و آمدها چه خاطراتی از ایشان دارید؟
همانطور که عرض شد، یکی از ویژگیهای منحصر به فرد استاد بحث عهدهداری دوستان و رفقا و برخورد درست و بجا با افراد مختلف هم بود. افرادی که پیش استاد میآمدند، خیلی متفاوت بودند؛ از لات و معتاد و روانی گرفته تا روحانی و هنرمند و استاد دانشگاه. بیشتر آنها هم مشکلاتی داشتند. تعدادی کسانی بودند که از خانه بیرونشان کرده بودند و استاد آنها را راحت به منزل خود راه میداد. و بعضی از آنها پنج- شش ماه آنجا میماندند و تحت تیمار و مراقبت بودند. بعدها گاهی میدیدیم که همین افرادی که رانده شده بودند و استاد صفایی پناهشان داده بود، استاد دانشگاه میشدند.
به عنوان مثال یکی از دوستان که از آن لاتهای درجه یک بود و موهای بلندی داشت، در منزل استاد بود که ابتدا به راحتی حاضر نبود، به خانه ایشان برود. میگفت: «فکر نمیکنم اینجا جای خوبی برای من باشد؛ چون من برخورد چند آخوند را دیدهام و …» وقتی استاد، آن دوست ما را دید، دستی به موهایش کشید و با زبان خود طرف به حالت «داش مَشتی وار» گفت: «چه موهای خوبی داری؛ حال میدی که با هم بشینیم.» مثل بعضیها از همان ابتدا نگفت: «زشت است و باید موهایت را کوتاه کنی» گفت: «باید قدرشان را بدانی» آن دوست ما هم وقتی دید «حاج آقا از خودشونه» دیگر نرفت و ماند و سؤالاتی پرسید و خلاصه متأثر شد و تغییر کرد. الآن همین شخص در جمع رفقا هست و مشغول کار تبلیغی است. نمونههای زیادی از این افراد میتوان پیدا کرد.
اقتدار و توانایی استاد در برداشتن بار دیگران و تحمل روحیههای مختلف و برخورد متناسب با هر روحیه، فوقالعاده بود. من بار خودم و زن و بچهام را نمیتوانستم بردارم، ولی وقتی با استاد آشنا شدم، میدیدم هر کسی هر مشکلی داشت، پیش استاد میآمد و ایشان با تحمل و صبر و حلم مشکل را حل میکرد. حتی برای حل مشکل جنسی یک جوان که نیاز به ازدواج داشت، از قم به یاسوج میرفت و تا آن را حل نمیکرد، برنمیگشت. یا فرد را از نظر آگاهی و بینش بالا میبرد تا از این مشکل عبور کند؛ یا هر طور شده پدر و مادر او را راضی می کرد تا زمینه ازدواج را فراهم کنند؛ اگر هم مشکل، مسائل اقتصادی بود، خودش آن را تکفل میکرد و قرض میکرد تا آن مشکل را برطرف کند.
در یک مشکل خانوادگی که کار به طلاق کشیده بود و داماد، مهریه را نمیداد، پدر دختر میخواست داماد را به خاطر عدم پرداخت مهریه بکشد که آقای صفایی تقبل کرد و مهریه را داد تا دعوایی اتفاق نیافتد.
یک مورد هم مسأله خودم بود که با خانمم به مشکل برخوردیم و دیگران هم دخالت نادرست کردند و بحث بالا گرفت و همسرم به حالت قهر به خانه پدرش رفت تا طلاق بگیرد. استاد به خانه پدرم رفت و عهد بست که «تا این زن به خانه بر نگردد شام نخورد.» بعد با یکی دو نفر از فامیل صحبت کرد و ما را با هم آشتی داد.
آقای صفائی به عنوان میزبان چه خصوصیاتی داشت و چگونه برخورد میکرد؟
استاد در مهمانیها با کمترین امکانات هم کار را ادامه میداد و مدیریت میکرد. خود ایشان که اتفاقا در غذاپختن نمونه بود، در همه کارها شرکت میکرد و در پختن غذا و تقسیم آن و شستن ظرفها و سایر کارها کمک میکرد.
در تمام این کارها هم به مسائل تربیتی توجه داشت. در تقسیم غذا در حین اینکه بشقابها را به افراد میداد به روحیهها و حتی به خصوصیات جسمی افراد توجه میکرد و اگر میدید غذای زیاد برای شخصی خوب نیست، برای او غذا کمتر میگذاشت.
خود ایشان بعضی اوقات یا ناهار نمیخورد، یا خیلی کم در حد یکیدولقمه میل میکرد. یک بار از ایشان پرسیدم که شبیه صائم برخورد میکنی، گفت: «من همیشه نیت روزه دارم؛ ولی ضرورتها مسأله دیگری است. وقتی مؤمنی وارد خانه میشود، میتوان به خاطر او با لقمهای، با او همراهی کرد و افطار نمود.»
مهمتر از اینها همانطور که گفتم دقت به روحیهها در تقسیم غذا بود. مثلا یک بار برای یکی از دوستان که فرد پررو و پرخوراکی بود، غذا کم گذاشت. او اعتراض کرد که: «چرا برای من که دو بشقاب میخورم، کم میگذاری». حاج شیخ گفت: «تو به اندازه یک بشقاب در خلقت اثرگذاری داری؟» آن بنده خدا به فکر فرو رفت و گفت: «بله، من به اندازه حرکتم باید غذا بخورم.»
در سفره هم اگر امکانات زیاد بود، ناراحت میشد؛ مثلا اگر سالاد بود، میگفت: «پس نوشابه اضافه است و درست نیست که هم نوشابه باشد و هم سالاد.» اینها واقعا برای ایشان ناراحتکننده بود و موضع میگرفت.
به خاطر دارم یکی از دوستان که آدم مغرور و قوی هیکلی بود و تازه کتابهای استاد را خوانده و به ایشان علاقمند شده بود، به قم آمده و خیلی مشتاق بود تا استاد را ببیند. ولی حاجشیخ او را آنچنان که باید، تحویل نمیگرفت. اتفاقا همان روزها سفری پیش آمد و با چند نفر از دوستان به همراه حاجشیخ به تهران رفتند. این دوست هم همراه بود. در سفر نیز حاج شیخ، ایشان را زیاد تحویل نمیگرفت و حتی گاهی اذیت هم میکرد. ایشان هم خیلی ناراحت بود و نمی دانست بماند یا برود. در تهران به مهمانی رفتند. وقتی برای همه غذا آوردند، استاد بشقاب را از جلوی ایشان کشید. ایشان ناراحت شد و گفت: «من در خانه خودم، برای ناهار یک مرغ کامل را به تنهایی میخورم و فقط پول ناهارم 75تومان میشود.) (آن زمان مرغ کیلویی 75 تومان بود) .
آقای صفایی جواب داد: «مگر تو به اندازه 75 تومن اثر داری که هر روز ظهر 75 تومن غذا میخوری؟ به چه حقی این همه نعمت خدا را مصرف میکنی و بازپس نمیدهی؟!»
شاید در ادامۀ گفتگو با همین شخص بود که گفت: «زنبور عسل روی گلهای تلخ مینشیند؛ ولی شیرینترین و مقویترین چیز تحویل میدهد. ما انسانها همان عسل عالی را میخوریم، ولی گَند، تحویل میدهیم و به همدیگر زهرِمار تزریق میکنیم.
آن شخص خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و خودش تعریف میکرد که «وقتی به خانه برگشتم، همسرم بر حسب عادت، سر سفره یک مرغ کامل را جلوی من گذاشت. من فقط ران آن مرغ را جدا کردم و به همسرم گفتم بقیه آن را بردارد. همسرم نارحت شد و گفت: «نکند در سفر مریض شدهای.» من به او گفتم: «نه، من مریض بودم، الآن خوب شدهام.» این شخص بعدها وضعیت خودش را تغییر داد و به قم آمد.
استاد صفایی در مسافرتها چگونه بودند؟
یکی از چیزهایی که خودشان مطرح میکردند، این بود که مسافرت باید ضرورت داشته باشد و برای رفع نیازی باشد؛ هرچند ضرورت مسافرت میتواند گاهی جنبه تفریحی آن باشد و به خاطر تقویت روحیهها باشد.
به خاطر همین، مسافرتهای ایشان همه از روی تکلیف صورت میگرفت و اگر ضرورتی را میدید، دیگر به امکانات نگاه نمیکرد؛ یعنی گاهی بدون اینکه هزینه سفری را داشته باشد، مسافرت میکرد.
در یک سفر که به یاسوج آمده بود، در برگشت هرچه ما گفتیم: «چیزی لازم داری یا نه؟»، ایشان چیزی بروز نداد. بعدها فهمیدیم که تا حدود شیراز بیشتر پول نداشته است. از شیراز به بعد را شروع به پیادهروی کرده بود و چند کیلومتری را پیاده رفته بود که در راه یک ماشین نگه میدارد. میبیند که یکی از دوستان است و از جنوب در حال برگشت به قم است.
من حتی شنیدم که در یک سفر همۀ فاصله قم تا تهران را به خاطر حل مشکل دو جوان پیاده رفت.
توصیه ایشان درباره مشکلات زندگی و مسائل خانوادگی و مدیریت خانواده چه بود؟
وقتی دوستان از مشکلات خانوادگی یا سختیهای زندگی گلایه می کردند، میگفت: «اگر در این دنیا همه چیز هم خوب باشد، باز هم ما گلایه میکنیم و مینالیم. مشکلات همیشه هستند و زاد و ولد دارند. می گفت: «زندگی چیزی جز مشکل نیست و کار انسان جز حل مشکل نیست. انسان با رشد و زیاد کردن خود، میتواند از مسائل و مشکلات، مَرکب و ابزار رفتن بسازد.» میگفت :«اگر از چیزی گلایه و شکایت کردیم، به این معناست که هنوز به مرحله تسبیح نرسیدهایم. تسبیح یعنی هیچ اشکالی در خلقت پیدا نکنی. حتی زن آدم هم هرچقدر بد باشد، باید بگوید حتما برای من همین، خوب است. گاهی بدترین زن، برای یک شخص بهترین است؛ چون آن زن درست مطابق و مناسب روحیۀ اوست. خدا در هستی، سنگ تمام گذاشته و در صناعتش کژی و کاستی و بینظمی نمیبینی.»
در باره برخورد با همسر هم میگفتند که « باید با دقت با زن برخورد شود و مرد نباید جلوی زن، زبانش را دریده کند. باید از خوبیهای زن صحبت کند و به صورت غیرمستقیم از بعضی خوبیها که زن میتوان آنها را انجام دهد بگوید. بعد در فرصت مناسب میتواند مقداری از نقطه ضعفهای زن را هم به او بگوید و اشکالاتش را به او نشان دهد.» میگفت: «اگر زن به این نکته برسد که همسرش در غیاب او نیز، او را دوست دارد، هیچ گاه او را رها نخواهد کرد و انتقادهایش را میپذیرد.»
همانطور که گفتم برای خود من چندبار اختلافات خانوادگی پیش آمد و به دلیل ناشیگری در برخورد با زن نزدیک بود کارمان به جدایی بکشد. حاجشیخ وقتی وارد ماجرا شد، گفت: «شما به خیلی از مسائل دقت نکردهاید.» ایشان همسر مرا آرام کرد و در کارهای بزرگ شرکت داد. اکنون همسرم بار زندگی را برداشته و به خوبی خانواده را اداره میکند.
در مورد تربیت بچه ها هم معتقد بود که: بچه مثل اسب سرکش است که آدم ابتدا باید او را رام کند؛ بعد بسوی مقصد کشاند. او میخواهد اسیر بازیهای بچگانه باشد؛ از طرفی ما اهدافی برای او در نظر داریم و دوست داریم که بزرگ شود. میگفت باید با بچه از در محبت وارد شد و برای او شخصیت قائل شد و کارهای بزرگ را برای او مطرح کرد. میگفت: «ما ابتدا باید با بچهها دوست شویم؛ بعد به تدریج به اندازه ظرفیت آنها حرفها را مطرح کنیم.»
استاد درباره انقلاب و جنگ چه توصیههایی به بچهها میکردند؟
من قبل از انقلاب با ایشان آشنا شدم. استاد تمام احتمالات و اتفاقاتی را که میتوانست رخ دهد، در نظر میگرفت و میگفت: «شما از اینجا تا آخر خط را بخوانید. هر انقلابی عوامل و منشاءهایی داشته است؛ هر کسی تحت فشار باشد، میتواند انقلاب کند؛ چون همه آزادی را دوست دارند و به خاطر آزادی و اینکه نفس راحتی بکشند، قیام میکنند؛ با اینکه میدانند جانشان در معرض خطر است. آنچه مهم است این است که ببینیم که انقلاب ما چه انقلابی است و چه دقتهایی باید بکنیم تا این انقلاب را نگهداریم و به صورت اسلامی حفظ کنیم. هر انقلابی، بعد از تحقق، دشمنانی دارد که میخواهند یا انقلاب نباشد یا اینکه انقلاب را در طرح خودشان و در راستای اهداف خودشان قرار دهند. به خاطر همین از همین حالا باید تمام این مسائل را در نظر بگیریم.» میگفت: « انقلاب، در ادامه باید نیروهای ذخیره و مهرههای ساخته شده همراه داشته باشد تا آنها بار انقلاب را بردارند.»
در مورد جنگ هم ایشان میگفت: «چون ما نخواستیم جنگ کنیم و جنگ بر ما تحمیل شده است، واجب است شرکت کنیم.» خود ایشان هم وقتی اسمشان درآمد، به جبهه رفتند، اما آنجا به خاطر صبحتهایی که مطرح شده بود ، ایشان را برگردانده بودند. میگفت: «ما طبق وظیفه رفتیم. وصیت هم نوشته بودیم و آماده شهادت بودیم؛ ولی نشد.»
درباره پسرشان محمد که شهید شد، میگفت: «محمد با شهادت به سوی بهشت رفت.» از یکی از دوستان شنیدم که: «وقتی قرار بود خبر شهادت محمد را برای استاد بیاورند، ایشان قبل از آن و در حین درس از این موضوع باخبر شده بود.» میگفت: « استاد فقط یک قطره اشک ریخت و درس را ادامه داد و از بچهها خواست چند تا بستنی گرفتیم و خوردیم. بعد هم رفتند به سمت مشهد و دیگر منتظر نماند که از بنیاد شهید بیایند و خبر شهادت را بدهند.»